********************
دانلود فایل pdf
حجم: 439 کیلوبایت
********************
((هیهی، جبلی، قُم قُم))
((رضا دانشور))
زمانی که مرحوم کلنل محمدتقی خان سلاح برداشته بود و بر سرتاسر شمال خراسان میتازید، کلب حاجی هنوز کلب حاجی نشده بود و بین امنیههای کلنل به «حاجی بعد از این» معروف بود. اسم اصلی کلب حاجی، همانوقتها هم حاجی رقیهبانو بود. چون پدرش خیلی پیش از آنکه کلبحاجی بتواند تفنگ بهدست بگیرد و برای خودش مردی بشود، زده بود بهچاک محبت و دیگر کسی اثری از آثارش ندیده بود، حاجی را به اسم مادرش صدا میکردند. اما از وقتی حاجی پشت لبش از آب بقا سبز شد و بینی یکی دوتا از بچههای گردنکلفت در و همسایه را له و پخش کرد، دیگر کسی جرأت نمیکرد جلو رویش او را حاجی رقیه بانو بگوید و اینطور اسم بردن از او ماند برای پشت سرش؛ تا اینکه حاجی زد و رفت امنیه شد و برای همیشه چه پشت سر و چه جلو رو شد حاجی تنها؛ و این مال خیلی وقت پیش از آن بود که حلاجی کربلا رفته باشد -درست از همان وقتهایی که میگفتند مرحوم کلنل یاغی شد-و همانوقتها، توی امنیههای کلنل- که حاجی هم جزو آنها بود-به حاجی بعد از این معروف بود؛ و حاجی، هیچ دلخور نبود که هیچ، مفاخره هم میکرد؛ چون حرفی که امنیههای کلنل بزنند غیر از حرفیست که دیگران بزنند. حتی یکبار هم خود کلنل گویا او را همینطور صدا کرده بود؛ وقتی که یکی از امنیههای خودشان زد به چاک محبت-و حاجی که خاطرههای تلخی از بهچاک محبتزدن پدرش داشت، او را با سه تا اخطار چنان از پشت کلهاش زده بود که به قول خودش یک آغل چوغوک بالای گردنش باز کرده بود. آنوقت، شخص کلنل، ضمن صحبت به او گفته بود حاجی بعد از این و یک سیگار روسی تعارفش کرده بود. اما اینکه او چهقدر بعد از این، حاجی فدایی کلنل بود، چیزی که بشود اندازهاش گرفت نیست. درست همینقدرها هم حسن زلفو دیوانهی تکتک امنیههای کلنل بود؛ مخصوصاً دیوانهی حاجی؛ که بچهمحل هم بود. آنوقتها، حسن زلفو شاگرد مهدیخان خیاط بود-پدرِ همین که چند وقت پیش دکانش را فروخت-و اگر آنچه بعدها پیش آمد و دخل همهی قضایا را آورد پیش نمیآمد و دخل چیزی را نمیآورد، دو ربع و نیم قرن کامل میشد که حسن زلفو شاگرد خیاط بود؛ آنهم توی یک دکان...
بعد از اینکه طبق ترتیبات تاریخی سر کلنل را بریدند و آنهمه شعر برایش ساختند و امنیههایش همه اسلحههاشان را تحویل دادند و بعد هم پسگرفتند و رفتند دنبال جوجهدزدی و بعضی امنیهها-مثل حاجی-تفنگهایشان را ندادند و زدند به کوه و یاغیگری پیش گرفتند، حسن زلفو یکهفتهی تمام سر کار نرفت و از زیرزمینی که خانهاش بود بیرون نیامد؛ عرقخورد و از میان شعرهایی که دربارهی کلنل گفته بودند، یکی را انتخاب کرد و زمزمه کرد و سرش را آنقدر به تیغهی نازک دیوار کوفت که سر و صدای همسایهی اتاق بغلی درآمد. بعدها، وقتی جسد کلنل را از خاک درآوردند و سرِبریدهاش را دور شهر مقدس مشهد گرداندند و آنطور که مردم میگویند گوربهگورش کردند، همان شعر را دور قاب عکس کلنل، که روی تابوتش چسبیده بود، نوشته بودند؛ و درست همان روز، باز حسن زلفو مست کرده بود؛ دنبال جنازه دویده بود؛ و شعرش را خوانده بود:
این سر که نشان سرپرستی است
امروز رها زقید هستی است
با دیدهی عبرتش ببینید
این عاقبت وطنپرستی است
بعدها، فقط همین مصرع آخر در ذهن حسن زلفو ماند و هر اتفاقناگواری برای هرکس پیش میآمد که او بهنحوی از کنار آن اتفاق عبور میکرد و میدید-یا هر چه میشنید که خالی از حادثهای شوم یا مرگبار یا ناکامیاب نبود-آن را میخواند؛ مثل وقتی که شنید دولت یاغیها را سرکوب کرده و همه را دار زده یابه زندان انداخته؛ غیر از حاجی که کوه بهکوه آواره شده و بالاخره در ولایت غریب سر از کربلا درآورده و آنجا مجاور شده و کلبحاجی شده است. وقتی هم که رقیهبانو-که این اواخر به او ننهکلبحاجی میگفتند-دعوتحق را لبیک گفت و اولین کاغذ کلبحاجی از نجف آمد که خبر میداد: کفشکن مرقد مطهر شیر خدا شده به دعاگویی اهل وطن مشغول است-و بههمان ذوالفقار آقا قسم که با چشم خودش یکروز کلنل را دیده که داشته طواف میکرده و با آقای قدبلند چشم و ابرو مشکی نورانییی بوده و تا او را دیده، کلنل دستش را روی بینیاش گذاشته و گفته: هیس؛ و، حالا ننه باید بیاید آنجا-به حسن زلفو بگوید که تفنگها را کجا خاک کرده تا او برود آنها را دربیاورد و آب کند و پولش را بدهد به ننه که راهی شود-باز حسن زلفو مست کرد و این شعر را خواند. چون بقیهاش را پاک فراموش کرده بود، بهجای سه مصرع دیگر میگفت: «هی هی، جبلی، قُم قُم» و این سه مصرع دیگر،همگی، اثر طبع خودش بود و اینرا هم به همهی کسانی که میشناخت اعلام کرده بود.
وقتی که روسها آمدند و شایع شد که میخواهند حرم مطهر را به توپ ببندند وضع و احوال حسن زلفو ناجورتر از ناجور شد. عرق وطنی که پیدا نمیشد، عرق روسهای هرهری مذهب را هم که تصمیم گرفته بود نخورد؛ معلوم نبود چه کوفتی توی شیشههای رنگارنگ به جای عرق پُر میکردند-احتمال زیاد داشت که آن عرقها را از استخوان مرده بگیرند-مهدیخان هم دست از کار کشیده بود و دکان را بسته بود. سرتاسر مملکت از اجنبیهای مختلف و عرقهای آشغالشان پر شده بود. اوضاع خیلی بد بود و نفس کسی درنمیآمد، بنابراین حسن زلفو دست تنها تصمیم گرفته بود برای همهی اهل ایران عزاداری مفصلی، هرطور هست، راه بیندازد که یکروز سر و کلهی کلبحاجی پیدا شد.
رسیده و نرسیده، دو تا از قشون روس گم شدند و یک گوشهی اردوگاهشان در وکیلآباد آتش گرفت و چون اهالی سرشناس، این وقایع را خیلی زیادتر از آنچه باید به فال نیک گرفتند، به کلبحاجی از طرف مقامات داخلی و هم آن اهالی سرشناس تکلیف شد که جُل و پلاسش را جمع و رفعِزحمت کند؛ اما کلب حاجی جُل و پلاسی نداشت. دو تا تفنگ کوتاه روسی داشت و یک مادیان زرد یالبلند که درست شبیه روسها بود و اگر حسن زلفو پیله نمیکرد که او را هم با خودش به هر کجا میرود ببرد، کلبحاجی با همانها راهی میشد. اما اینطوری که، کار یک خرده بیخ پیدا کرد. حسن زلفو گفته بود: «حالا تو کجا میخوای بری؟»
کلبحاجی آنچنان نگاه شررباری به زلفو انداخته بود که خود شِمر هم نمیتوانست چنین نگاهی به امام حسین بکند.
«غرضی نداشتم کلبحاجی. تو منو میشناسی، منم تو رو. حالا که اجنبیا اینجان و...» مکث کرده بود:«عرقی غیر ودکاهای لعنتی اونا پیدا نمیشه.» بازهم مکث کرده بود. کلب حاجی سبیلش را جویده بود. «میگن اون ودکاها رو از شاش سگ و استخوان مسلمون درس میکنن.» باز کلب حاجی سبیلش را جویده بود و فقط آهسته زیرلبش گفته بود: «شِر و وِر داری میگی.» و حسن زلفو به سر کلنل قسم خورده بود که هیچ غرضی ندارد آنها را از خودش دربیاورد و هر چه میگوید چیزیست که همهی مردم میگویند و اصلاً این روسها با این بوی گندشان مگر حالا کی هستند که کلبحاجی دارد از آنها دفاع میکند و مگر خودش سر دوتا از آنها را...
و کلبحاجی خودش را انداخته بود توی حرف او و برایش توضیح داده بود که منظورش از «شِر و وِر» این نبود که او دارد از خودش حرف دروغ درمیآورد. منظورش این است که او دارد حاشیه میرود و حرفهایی میزند که زدنش چندان نفعی برای دنیا یا آخرت یا هر کجای دیگر او یا خودش یا هیچکس دیگر ندارد.
حسن زلفو گفته بود: «پس گوش کن. حرفی که بهدرد بخوره، اینه: منم با خودت ببر. هر جهنمی که میری، باشه؟ یه تفنگم بده به من.»
این بود که کلبحاجی مجبور شده بود بگوید:«تو شاگرد خیاط فزنات، به عمرت غیر از سوزننخ چیزی به دستت خورده؟»
و حسن زلفو که هنوز لحن مسالمتآمیزی داشته، گفته بود:«ببین، وقتی که ما تو کوچه از کون هم میخوردیم، هردومون ریقماسو بودیم. حتی من توکُشتی از تو دسِ کمی نداشتم. بعدم که تو یه جوجه امنیهی کلنل بودی، منلباساشو میدوختم. خودم با این دسام شونههاشو متر میکردم. تموم اندازههای تنشو روون بودم؛ اما هر دفعه که میاومد، بازم متر میکردم. اگه یهبار به تو گفته حاجی بعد از این دلیل نمیشه که الان خودتو برا من بگیری. اگه حالا یه خُرده قلچماقتر شدی، برا اینه که تو کوه و کمر یه مدتی گشتی. قبولت دارم، باشه، اما اینا همه دلیل نمیشه که تو بتونی با من بدجوری تاکنی.»
و همینطور پشت سر هم حرف زده بود تا وقتی که پای کلبحاجی رفته بود وسط حلقهی رکاب و محلش نگذاشته بود؛ و گویا قصد کلبحاجی این بود که همینطور محلش نگذارد تا غائله ختم شود که حسنزلفو خم شده بود و یک پاره آجر برداشته بود برای پس گردن کلبحاجی؛ که از عقب، بهقدر یک آغل توشله به قول خود حسن زلفو-کدوی کلبحاجی را سوراخ کرده بود و شبانه که دوتایی رفته بودند سر وقت طویلهی موسیخان-از دمکلفتهای شهر، یکی از همانها که زور به کلبحاجی آورده بود که بزند به چاک-سر کلبحاجی یک عمامهی سفید پیچیده بود؛ و هنوز لکههای تازهی خون از داخل به آن نشت میکرد. اینطوری بود که حسن زلفو با کلبحاجی زد به کوه؛ و فراموش نکردند که قبل از رفتن، علاوه بر کَهَر معروف و نورچشمی موسیخان، نور آن یکی چشمش را هم برای روز مبادا با خودشان ببرند و به نعلبندی دم دروازه پیغام بدهند، و بعد، حتی بعدتر، که روسها هم پاهاشان را پس کشیدند، نوبت به دیگران رسید: اول پسر تقیخان؛ و بعد پسر ساملشگر؛ و بعد صبیهی شمسالوزرا و غیره. حالا لیرههای انگلیسی هم بازارخوبی داشت. چند سالی کشید تا کلبحاجی و حسن زلفو کارشان سکه کرد و گنبد و گرگان و از آنطرف تا خود افغانستان ملکالجبالی ملک طلقشان شد. یک پنجاه تایی هم کور و کچلهایی را که خوب تیر میانداختند و اسب میدواندند و به جهتی شکمشان کم و کسر داشت یا با امنیهها آبشان توی یکجو نمیرفت یا یک کرمی داشتند که از داخل اذیتشان میکرد، به دنبال خودشان انداختند.
اما بالاخره زد و آن روزی رسید که میبایست این معرکه را تمام میکردند. حالا، گذشته از آنکه به علتهای مختلف کلبحاجی کمکم باج گرفتن را کشانده بود تا در خانهی حاجیهای دُم کلفت دهات و بعد کمکم کاسبکارهایی که وضعشان یک خُرده بهتر بود، و کور و کچلهایش هم، بر حسب درجه، ازیک خرده پایینترها تلکه میکردند تا یک خرده پایینترترها، و خلاصه کاربه جایی رسیده بود که اگر یکی که فقط زیر آسمان یک تنبان داشت گیر آنها میافتاد، میبایست همان را هم بکند؛ و این موجب شده بود که مردم از آنها برگردند و آذوقه دشوار برسد و گاه خود اهالی هم روی آنها تیر تفنگی درکنند و گاه توی یک ده راهشان ندهند؛ و بر اثر زحمات خستگیناپذیرعریضهنویسهای موسیخان و تقیخان شمسالزوار و سام لشگر وکوششهای پیگیر جناب سرهنگ پسر بزرگ تقیخان و شوهر خواهرخواندهی سام لشگر وکیل مجلس و غیره از پایتخت، دولتیها هم، از سرباز و طیاره و ژاندارم که کلب حاجی هیچوقت این اسم را به رسمیت نشناخت و تا آخر عمرش همان «امنیه» را گفت-مثل لشکر یأجوج و مأجوج ریختند آن دوروبرها و برای سر کلبحاجی هم جایزه تعیین کردند.
در این میان، ماتم زلفو شروع شد که چرا برای سر او جایزه نگذاشته بودند و باز مست کرد و خواند که:«هی هی، جبلی، قم قم.» و که:«این عاقبت وطنپرستی است»؛ و به همین جهت تف غلیظی هم نثار روزگار کرد. و بالاخره، روزگار بود یا گلولههای زباننفهم مسلسل بود یا هر چه بود، ورق برگشت؛ تاکار به جایی رسید که باز کلبحاجی ماند و حسن زلفو و دو تا تفنگ. بقیهی بچهها-که از آن به بعد، در نظر حسن زلفو و کلبحاجی، «اراذل و اوباش» یا «خدابیامرز» بودند-یا شهید شدند یا تسلیم؛ و تسلیم شدنشان هم اینطور بود که شبانه میزدند به چاک محبت؛ و گاهگاه هم، کلبحاجی که از به چاک محبت زدن خاطرهی خوشی نداشت و آنها را در حین ارتکاب جرم میدید، پشت سرشان یک آغل چوغوک میساخت، متنها بدون ایست و اخطار. اینبود که اگر قضای حاجت هم کسی میداشت، میبایست همانجا که خوابیده است، زحمتش را بکشد، کلبحاجی هم فقط روزها روی زمین چرتکی میزد؛ اما وقتی خودشان دو تا تنها ماندند، نفس راحتی کشید و دو سه شب مرتب خوابید و بعد هر شب مرتب خوابید. تا دو هزار سال دیگر هم پیداشان نمیکردند؛ البته اگر گرسنگی و از اینطور زهر مارها سر خر نبود و نمیشد.
حالا، چه اتفاقی در پایتخت افتاد و چهطور شد که اعلان آمد یاغیهایی که تسلیم بشوند بخشیده شدهاند و دولت به آنها زمین میدهد که به کار کشت و زرع بپردازند؛ هر چه بود و هرطور شده بود (درست وقتی این خبر در اطراف پخش شد که کلبحاجی و حسن زلفو چند روز بود چیزی نخورده بودند و حتی حسن زلفو داشت، آهسته آهسته، نقشهای شیطانی برای اسبش در ذهن میپخت و همه چیز آماده بود و فقط مانده بود که چهطور شروع کند با کلبحاجی در اینباره صحبت کند که جایی در تنش آغل چوغوک باز نشود) چوپانی قضیه را به آنها حالی کرد و حتی چیزکی داد که بخورند. منباباحتیاط کلبحاجی، حسن زلفو را به سفارت فرستاد پیش رییس پاسگاه؛ که از آنجا با جیپ بردندش شهر، خدمت رییس ژاندارمری؛ و غائله ختم شد. دولت به عهدش وفا کرد. کلب حاجی چند صد هکتار از زمینهای مرغوب گرگان را به اقساط گرفت و پولها را از زیر خاک درآورد و تراکتوری روبهراه کرد و بهنظر میرسید دیگر همه چیز تمام شده است. واقعاً هم تمام شده بود. دورهی این لشبازیها گذشته بود؛ البته نه به عقیدهی حسن زلفو که حتی زمینهم قبول نکرد؛ پول هم از کلبحاجی قبول نکرد و گفت:«هی هی، جبلی قمقم. تو حالا دیگه کلبحاجی نیستی، کلبباجی هستی؛ این عاقبت وطنپرستی است.»
- و برگشت پیش مهدیخان خیاط-که مرده بود و پسرش جایش را گرفته بود-نشست و نصف روز دست و بالش را با سوزن خونی کرد، تا بالاخره توانست باز راه بیفتد.
- چند سال بعد، مردم، حتی اسم کلبحاجی را هم فراموش کرده بودند؛ حسن زلفو را هم همینطور. حسن زلفو در مشهد، توی دکان خیاطی نشسته بود و سوزن میزد. او تنها کسی بود که فراموش بُکُن نبود. با وجودی که صحبتش بود تا چند سال دیگر قمر مصنوعی به آسمان بفرستند و صحبتش بود بمبهایی بسازند که تا آدم یک لاحول ولا قوهی الا باالله میگوید، تمام بساط خاک درهم پیچیده شود؛ با تمام هر کاری که میخواست بشود، حسنزلفو فراموش بکن نبود؛ نه به کوهزدن را، نه کلنل را، نه «هی هی، جبلی، قمقم» و «این عاقبت وطنپرستی است» را، و نه عرق لاکتاب را.
- کلب حاجی هم، آنسر دنیا، توی گرگان، عرق را دوست داشت و او همالبته وقتی آن لاکتاب را دوست داشته باشد یعنی کلنل را دوست دارد؛ حتی یاد حسن زلفو هم که میافتاد بیطاقت میشد؛ اما در مورد به کوهزدن، حرفش راهم نمیزد.
- حالا تقریباً موهایش سفید شده بود؛ به قول خودش زرتش قمصور شده بود؛ و توی فکر بود که با یکی از فعلههای مهاجر زابلی بریزد روی هم و دخترش را بگیرد. بالاخره یکی باید بعد از او باشد که مالش را جمع کند. وضع کلبحاجی خوب بود. حسن زلفو را هم فراموش نکرده بود. هر چند وقتی یکبار یک حواله یا یک پاکت اسکناس برایش میفرستاد-که همانطور دستنخورده برمیگشت.
- همسایههایش بیشتر از خودش قضایا را فراموش کرده بودند؛ مخصوصاً جناب سرهنگ بازنشستهای که زمینهایش چسبیده به زمین او بود و هر چند وقت یکبار نردههایش را چند متر میکشید جلوتر؛ و کلبحاجی خون خودش را میخورد و بهعلت سابقهاش جرأت نتق کشیدن نداشت...
- سالها بعد، نردههای جناب سرهنگ سابق باز جلوتر آمد. کلبحاجی هم با دختر عملهی زابلی عروسی کرد. عروسیشان چندان مفصل نبود. حسنزلفو، از مشهد نشست ته یک باری که برای ادارهی قند و شکر بار و بُنه میبرد؛ آمد گرگان. یکدست کت و شلوار نخی راهراه نو هم برای شرکت در عروسی پیرمرد دست و پا کرده بود. از مدتی پیش، او کلب حاجی را «پیرمرد» خطاب میکرد. وقتی از ماشین پیاده شد، غیر از بقچهی سفیدی که زیر بغل داشت و آنتو لباس نوش را پیچیده بود، یک کلت سنگین آمریکایی را هم زیر بغل حمل میکرد و همهی راه از شهر به ده را-که کنار رانندهی یک تریلی نشسته بود، فکرمیکرد که دیگر چه چیزی را جا گذاشته است. وقتی به نزدیکیهای خانهی کلبحاجی رسید ناگهان یادش آمد چیزی را که فراموش کرده بود چه بود؛ همانجا از کنار راننده پرید پایین و راه افتاد طرف شهر. پهلوی دیگرش هم یک برآمدگی دیگر بود؛ درست به موازات برآمدگی کُلت: مجموع پساندازهای همهی سالهای عمرش و فقط بهخاطر سوزن زدن؛ به اضافهی مجموع پول حاصل از فروش همهی آت و آشغالهای زندگیاش؛ پلاس و چراغ خوراکپزی و رختخواب و ظروف مسی و غیره؛ مبلغی میان هزار و پانصد تا دوهزار تومن. نصف آخر راه را سوار گاری ترکمنی شد و بالاخره بهشهر رسید و یکراست سراغ میخانه را گرفت و در یک چشم بههمزدن از آنجا سردرآورد و دستور عرق داد با نارنج. از آنجا که خارج میشد، ( س - ک - س )که میکرد و تلوتلو میخورد. بعد، پرسان پرسان رفت سراغ یک بنگاه شادمانی؛ و آخر شب، با پنج تا مُطرب مست و لول، سوار کرایهای شد و راهافتاد؛ در تمام این مدت، بقچهی لباس نوش را از زیر بغلش جدا نکرده بود. درمیدانگاهی دهکده، به محض اینکه پایش به زمین رسید، سر مطربها دادکشید:«آهای، بچه مزلفا، بپرین پایین و بوقاتونو باد کنین.»
- وقتی کلبحاجی سر رسید، حسن زلفو دنبال یک داس میگشت تا سر ترکمنی را که به سر و صدا اعتراض کرده بود ببرد؛ و وقتی به میانجیگری کلبحاجی دعوا تمام شد، سر و صدای مطربها به دستور زلفو هیچ کم نشد و همانطور راه افتادند طرف خانه. وسط راه بود که حسن زلفو یادش آمد با کلبحاجی چاقسلامتی نکرده؛ بغلش کرد و بوسیدش:«خوب پیرمرد، داماد شدی، مبارکه.»
- و داد کشید سر مطربها:«پس اون مزقوناتونو میخواین تو ماتحت من کنین؟ چرا نمیزنین بیپدرا؟ خوب پیرمرد، حالا تو دیگه دعوا صلح میدی؟»
- کلبحاجی گفت:«با ترکمنها نمیشه درافتاد، چیزی رو بیجواب نمیذارن و تازه، تو مرتیکه خجالت نمیکشی با این سن و سالت؟»
- و دیگر هیچکدام حرفی نزده بودند تا خانه. البته حسن زلفو فراموش نکرده بود که ( س - ک - س )کهکنان غُر بزند:«هی هی، جبلی، قم قم» اما آن تکهی بعدی را نگفته بود؛ و همین، کلبحاجی را آنطور فکری کرده بود که تا خود صبح نشسته بود و سیگار کشیده بود. صبح عروسی سر گرفت. زابلیها بزن و بکوب راه انداختند و مطربهای حسن زلفو هم پیرِ سازهاشان را درآوردند. خود حسن هم ته تمام چلیکهای عرقی را که توی ده پیدا میشد درآورد و-منهای پول مطربها و مختصری برای کرایهی برگشتن-همهی پولها را ریختسر عروس که قوم و خویشهای عروس بچههایی مثل سوسک سیاه و لاغر-همه را غارت کردند.
- تا صبح روز بعد که حسن عازم رفتن شده بود، بین او و کلبحاجی هیچحرفی رد و بدل نشد؛ صبح بود که حسن زد پشت در اتاق حجله و غر زد:«پیرمرد، من دارم میرم.»
- کجا میری ننه سگ؟ مگه من خون کردم که تو مثل سگ باهام رفتار میکنی؟
- در را باز کرده بود و به هم زل زده بودند. کلبحاجی گفته بود:«نگفتی اوضات چهطوره؟»
- گُه!
- عجب. چرا هر چی برات میفرستم برمیگردونی؟
- دَمِ بَستم. بشینم، پول تو رو نمیخوام. این پول جاکشییه.
- مسترا رو ببند حسن، ما با هم رفیقیم.
- باشه، میبندم. شاید دیگه همدیگه رو ندیدیم.
- آنوقت کلبحاجی نرم شده بود:«منم اینجا زیاد روبهراه نیستم؛ رو حرف هیشکی نمیتونم حرف بزنم؛ زمینامو تیکه تیکه میخورن و جیک نمیتونم بزنم؛ هر چنوخیهبارم از طرف دولت میان همهی خونه و زندگیمو بههم میریزین و هی میپرسن اسلحهمسلحه دارم یا نه؛ هی سؤالایی راجع به قدیم میکنن؛ نمیذارن راحت باشم. خوب دیگه، چاره چییه؟ خربزه رو خوردیم، حالا باس پای لرزش بشینیم.»
و تمام مدتی که او حرف میزد، حسن زلفو به مسخره نیشش را باز کرده بود.
- راسی هیچی نداری؟
- چی؟
- تفنگ.
- میخوام چیکار؟
و عصبانیتر گفته بود:«میخوام اماله کنم؟»
- شاید لازم شد اماله کنی.
که کلبحاجی دیگر چیزی نگفته بود. حسن کلتش را درآورده بود و گفته بود:«بیا، من اینو لازم ندارم. شاید تو بخوای یهوخ یه چیزی داشته باشی که رودلتو درمون کنه.» و رفته بود.
- تمام این مدت، یک گردنِ کشیدهی قهوهای که از وسط یکجفت سینهی سفت روییده بود با موهای حلقه حلقهی سیاه و صورتی که دو تاچشم مشکی و لبهای سرخ گوشتالو و گونههای آفتابخوردهی سبزه داشت-پشت سر کلبحاجی، وسط نیمهروشن اتاق، از لای در نیمهباز، جلو چشمحسن زلفو بود که هیچ خودش را جمع و جور نمیکرد. ملافهی سفیدی پیچیده بود به پایینتر از کمرش و وسط اتاق ایستاده بود. اینطوری بود که حسنزلفو، بعد از آخرین حرفی که زد، تف غلیظی، برخلاف میلش، انداخت و دیگر پشت سرش را نگاه نکرد.
- وقتی حسن زلفو رفت، کلبحاجی سعی کرد بیخیال همهی حرفهایش باشد؛ یعنی حسن زلفو را ندیده بگیرد؛ و حتی وقتی صدای حسن زلفو محکمتر میان کلهاش میپیچید، گوشهایش را میگرفت؛ و به همین منوال، گاه چشمهایش را میبست؛ و آنقدر این کار عادتش شده بود-نشنیده وندیده گرفتن-که از یکی دو سالی که مثل برق گذشت، نه چیزی دید و نه چیزی شنید، با وجود آنهمه دیدنی و شنیدنی که وجود داشت؛ مخصوصاً دربارهی زنش که به زور، هفده تا از این سالهایی را گذرانده بود که در حقیقت نه گفتنی بود، نه دیدنی؛ نه شنیدنی؛ با ماتحت برهنه توی بیابان دویدن بود و گرسنگی و توی باریهای لقلقو یک مسافرت دراز بود و باز یک جای دیگرگرسنهتر و دلهتر دویدن؛ و بعد کمکم، کنار ننه و بابا عرق ریختن. اما، این یکیدو سال، چیز دیگری بود. با وجودی که باز هم نردههای زمین جناب سرهنگ سابق جلوتر آمده بود، با وجودی که کلبحاجی موهایش یکدست سفیدشده بود و از حسن زلفو هم هیچ خبری نداشت، برای او هم باز این یکی دوسال چیز دیگری بود. شاید بهقدر تمام پنجاه شصت سال، این یکی دو سال بوی رختخواب و زن و جوانی و عشرت میداد: بویی که تازه توی بینی کلبحاجی جا افتاده بود؛ درست همانقدر که جای دیگر-در مشهد-بویعرق، توی بینی حسن زلفو، جای بیشتری باز کرده بود.
- پسر مهدیخان، دکان خیاطی را فروخت به یک نفر که آن را لبنیاتی کرد؛ و خودش کاری را کرد که تمام درشکهچیها و گاریچیها و روغنگیرها و دستفروشها و سپورها و گروهبانها و استوارهای بازنشسته میکنند-وهمین، چهقدر زلفو را بیزار کرد. پسر مهدیخان دکان را فروخت، رفت تاکسی خرید و راننده شد و هر وقت از پهلوی حسن زلفو-که پیلی پیلی میخورد و قیقاج میرفت-رد میشد، برایش بوقی میزد و دستی تکان میداد وهروقت حسن خیلی اوراق بود سوارش میکرد و به خانهاش میرساند و هرچه حسن فحش میداد، میشنید و دم نمیزد:«جاکشها انگار شغل آدمیزاد هم زنشه که تادلشو زد، یا دید کساده، ولش کنه و یکی دیگه.»
تا، یکدفعه، پسر مهدیخان پرسید:«تو هیچوقت زن داشتی تا حالا؟»
- که حسن زلفو، زلفی دهنش را باز کرد و هر آت و آشغالی که توی صندوقخانه داشت ریخت بیرون؛ و پسر مهدیخان هم کاری را که این اواخر زیاد میکرد-و همهی مردم شهر تقریباً میکردند یعنی چپاندن یک دو تومنی توی جیب حسن-کرد و زد و به چاک؛ و طبق معمول، انگار حسن زلفو از این برنامهی آخری هیچ خبری، هیچوقت، نداشت؛ همانطور که، طبق معمولانگار، کلب حاجی هیچ خبری از حرفهایی که دربارهی زنش باب روز بود، نداشت؛ حتی هیچ خبری، آن تابستان، از آنچه جلو چشم همه مردم اتفاق میافتاد نداشت: تابستانی که پسر جناب سرهنگ آمده بود تعطیلات تابستانیاش را بگذراند و وضع طوری شده بود که حتی دو سه روز زن کلبحاجی مفقودالاثر شد؛ و دیگر بغض حاجی ترکیده بود.
- زابلیها فراوانبودند، جناب سرهنگ سابق هم، هنوز جناب سرهنگ بود و او هنوز همان کلبحاجی بود. کلت آمریکایی را گذاشته بود جلوش و آنقدر نگاه کرده بودتا غروب از راه جنگل-مثل خرسی-رسیده بود و خودش را انداخته بود روی کلبحاجی؛ و خوب شده بود؛ چون توی تاریکی کسی نمیدید او دارد چهکار میکند. نشسته بود روبهروی کلتش و صورتش هیچ پیدا نبود. دستآخر، قلم و کاغذ برداشته بود و برای حسن زلفو کاغذ نوشته بود؛ بعد از تقریباً نزدیک دو سال.
- خماری عرق بود؛ حرف شارجب پاسبان بود؛ یا کاغذ حاجی بود؛ هرچه بود، قضیه از همینجا شروع شد. شارجب، چند بار وقتی که حسن وسط خیابان عربده کشیده بود، رعایتش کرده بود؛ تا این آخریها هم خودش را به ندیدن و نشنیدن زده بود؛ بعضی وقتها هم بازوی حسن را گرفته بود و کشیده بودش کنار و نصیحتش کرده بود. و حسن زلفو، همیشه اینطور وقتها مست بود و کارش به ( س - ک - س )که و گریه و «هی هی جبلی قم قم» تمام میشد؛ اما، دفعهی آخر که کاغذ حاجی رسیده بود، با وجودی که زلفو چندان مست نبود و حتی میشود گفت خمار هم بود، شارجب را کلافه کرده بود زیرا تمام کلاههای دنیا به نظر او کلاه جاکشی آمده بود؛ حتی کلاه شارجب.
- شارجب، او را مثل همیشه کنار نکشیده بود. از همانطرف پیادهرو داد کشیده بود:«اوهوی، حسن زلفو. تو مردی؟ نیستی! نامرد نیستی؟ هسّی! لوطیگری سرت میشه؟ به امام زمون اگه بوشم برده باشی. چهقدر بهت گفتیم سر پُست ما المشنگه راه ننداز. حالا، بیهمهکس، هیچی بهت نمیگیم، احترام پیشکسوتی و پیرمردیتو نیگرمیداریم کلاهمون عیب پیدا کرده؟ داداش، اگه ما بهت چیزی نمیگیم، خیال نکن اروا آبجیت قرق کردی. خدا اون زمونو بیامرزه که کسی یه چارسو رو قرق میکرد.»
- اینها چیز مهمی نبود. شارجب گفته بود: «یاغی بودی؟ په! اونزمون که-داداش-تو یاغی بودی، هر کی از ننهش قهر میکرد، میزد به کوه. اینکه چیزمعرکهای نبود. حالام عیب نداره، پهلوون. دلت میخواد تو خیابون عربده بکشی مزاحم مردم بشی، بشو! اما من اگه جای تو بودم اول تنبونمو میکشیدم بالا.»
- البته کسانی که آنجا جمع شده بودند، هیچ نخندیده بودند که یعنی شارجب را شیر کنند یا زلفو را کنف کنند؛ اما همین کافی بود که زلفو سرش را بیندازد پایین و برود. شاید هم علت اصلی، چیز دیگری بود؛ مثلاً تاکسی خریدن پسر مهدی خان؛ یا اینکه چون پسر مهدیخان دیگر این اواخر وقتی او را میدید حتی بوق هم نمیزد؛ یا چیزهایی که راجع به پسر جناب سرهنگ و نردههایی که مرتب جلو میآمدند و زن کلب حاجی و کلت توی آن کاغذ نوشته بود؛ یا اینکه شاید این کار خیلی زود میبایست اتفاق میافتاد. درحقیقت، وقتی مردم آنچه را که اتفاق افتاد و دارای ماهیتی آنچنان خندهدار بود شنیدند، بعضیهاشان فکر کردند تکهی آخر بازی بایست همان سالهایی که هنوز موهای زلفو سیاه بود اجرا میشد. نه اینکه کلبحاجی زمین نمیگرفت؛ زن نمیگرفت؛ نه؛ بلکه هیچکدام باید از کوه برنمیگشتند؛ یا دستکم زنده برنمیگشتند. در حقیقت، همینطور هم بود. آنها زنده برنگشته بودند و آنچه گذشته بود غیر از خواب بدی که یکشب با شکم گرسنه توی کوه دیده بودند، چیزی نبود و وقتی چشمشان را باز کرده بودند، تمام دردسرها تمام شده بود و آنها دومرتبه چشمشان را بسته بودند. بههرحال و به هر دلیل، بعد از آن، نه شارجب پاسبان و نه پسر مهدیخان و نه هیچکس دیگر از مجاورین مرقد مطهر حضرت رضا، به زیارت مجدد حسنزلفو-یاغی بازنشسته-نایل نشد؛ و البته از این بابت، هیچ تأسفی هم نداشتند.
زن کلبحاجی گم شده بود و بعد از دو سه روز، کنار جنگل، جسد سیاهشدهاش را پیدا کرده بودند. آنشب، زابلیها دندان قروچه میرفتند و صدای قِرچ قِرچ دندانهایشان شیشههای پنجرهی کلبحاجی را میلرزاند. دور و بر خانه، پر از چهرههای سوخته و چشمهای شعلهور و دندانهای سفید زابلی بود. جناب سرهنگ رفته بود شهر تا دربارهی جنایتی که امنیت آن ناحیه را بههم زده بود، با مقامات مربوطه صحبت کند.
کلب حاجی روی یک چهارپایه، وسط اتاق، نشسته بود و کلت آمریکایی را روی زانویش گذاشته بود. از سنگینی آن دچار کِیف و هراس میشد. سایههای لرزانی از بیرون عبور میکرد و روی سقف اتاق راه میرفت. یکی از زابلیها آواز میخواند. صدایش مثل زوزهی گرگ گرسنه کشدار و پر ازمعناهای مرموز بود. توی اتاق، چراغ خاموش بود و موشها روی تیرهای سقف راه میرفتند. تمام موهای حاجی آنتن شده بود و تمام پوستش گوش.از بیرون صدای زوزهی کفتار آمد. کلب حاجی برخاست، چرخی دور اتاق زد و دومرتبه نشست. یکی از زابلیها فریاد کشید: «یا ابوالفضل، سردارِ حسین.»
صدای خواندن زابلیها قطع شد.
کلب حاجی صدایش را بلند کرد: «آهای زابلیا، بیخود جوشی نشین. منکسی رو نکشتم.»
دستش را به پیشانی برد: «خیلی وخته آدمکشی رو کنار گذاشتهم.»
داشت خونش، آهسته آهسته، گرم میشد:«مادرسگا، من میآم زنمو بکشم؟»
سنگی بیصدا تاریکی را شکافت و به شانهاش خورد.
«مثِ زنا از تو تاریکی سنگ نپرون. بیا بیرون اگه مردی.»
سایهای از حاشیهی تاریکی بیرون آمد و به سرعت نزدیک شد. دست کلبحاجی با تردید کلت را چنگ زد: «اگه من کسی رو کشته باشم، خدا جزامو بده.»
خیلی ترسیدی، پیره سگ؟
صدا آشنا بود و لهجهی زابلی نداشت.
زلفو؟
هیس، برو تو.
حسن زلفو، مثل گرگ، پر از پشم و کثافت و درندگی بود.
اومدم کلتمو ازت بگیرم. لازمش دارم.
پرههای بینی حاجی میلرزید:«کی اومدی؟»
خیلی وخته اینطرفام. چتو نفهمیدی؟
خیلی وخته؟ کدوم طرفا؟
باس فهمیده باشی.
چرا مث خر حرف میزنی؟
زابلیهایی که تا زیر پنجره آمده بودند و دستههای کارد را محکم توی دستشان گرفته بودند، برای یک لحظه سست شدند.
دیگه منو نزن، باجی!
صدای هن و هن و نفسنفس و دشنام شنیده شده بود. بعد، گویی آرام شده بودند و صدایی غریبه گفته بود: «ببین باجی! ما، فوقش اگه دو سه سال دیگه زنده باشیم. حالا لازم نیس برا یه قحبه دس رو هم بُلن کنیم. کاری رو که تو باس میکردی، رفیقت کرد. من خودمو از تو جدا نمیدونم.»
صدای شلیک که بلند شده بود، زابلیها از پنجره گریخته بودند و آخریننفر که از همه عقبتر بود شنیده بود:«خوب، حالا اون ماسماسکو ردش کن اینور.»
مهتاب چرخید و زابلیها توی تاریکی منتظر ماندند. هیچ صدایی از خانه نیامد.
دو ساعت بعد، توی شهر، پشت یک میز فکسنی، توی یک میخانهی فکسنی، دو تا پیرمرد، عرق میخوردند و به غرغر میخانهچی رشتی که میخواست دکان را ببندد توجهی نداشتند:«آخه من زن و بچه دارم، رِی!»
محکم به شانهی یکدیگر میکوفتند و ماچهای آبدار رد و بدل میکردند.
گُل گفتی حاجی، سلومتی.
سلومتی روح کلنل.
گل گفتی پیرهسگ، گل؛ به سلومتی روح کلنل.
ریدم به تخم هر چی خیاطه.
گل گفتی لامسب. هر چی خیاطه و شوفر تاکسییه.
شوفر تاکسی دیگه برا چی؟
ها؟ ولش کن.
اول میریم سراغ جناب سرهنگ.
رفتیم.
هی، خوش دارم اسم کلنلو رو همهی دیوارای شهر بنویسیم.
نوشتیم!
عرق بخوریم؟
داریم میخوریم، داش، داریم میخوریم، نوش جونمون. اَه، چییه، چی شده، رفتی تو نخ چی؟
رفتم تو نخ اون حرف محشری که زدی. با همه خریتت راس گفتی. براهمین میخواستم تو سرت آغل چوغوک وا کنم.
برا اینکه راس گفتم؟
آره.
پس برا اون دختره نبود؟
یه کمیش چرا، اما بیشترش عصبانیتم از اون حرفت بود.
اه، خوب بارکالله من، چی گفتم؟
گفتی، ما جخ دو سه سالِ دیگه زنده باشیم.
ها، من اینو گفتم؟ اگه من گفتم که گل گفتم.
میخانهچی در را تا نیمه پایین کشیده بود:«آقایون تعطیله.»
شانهی کلب حاجی را تکان داد:«آخه زن و بچه دارم.»
کلب حاجی گفت:«ولشون کن.»
و هردوشان-بهنظر میخانهچی-مثل دیو خندیدند.
میخانهچی با خودش گفته بود:«رِی، این مشهدیا همهچیشون مثل دیو میمونه.»
مخصوصاً عرقخوردنشان. قبلاً عرق خوردن بچههای مشهد را دیده بود؛ و حالا، تمام میز از شیشه پُر بود و سرهای سفید و پنبهای آنها نوکبهنوک چسبیده بود. کلب حاجی نق زد: «اینقدر نردههاتو نکش جلو.»
چی؟
میگم یعنی کلهتو ببر عقب. آخه کلهی من و تو مثِ زمینای من و سرهنگ چفت همه، سفیده، انگار پنبهکاری شده.
کلهی من مال سرهنگه؟
نه، مثِ اونه.
بریم سرشو ببریم.
بریم.
وقتی کلبحاجی آمده بود پول میخانهچی را بدهد، دستش خورده بود به کُلت، آنرا در آورده بود و نوازش کرده بود. حسن زلفو گفته بود:«میذاری منم یه خرده بهش دس بزنم؟»
کلب حاجی گذاشته بود. زلفو کلت را بوسیده و بهآرامی و با احترام به کلبحاجی پس داده بود:«بیا مواظب باش.»
میخانهچی به دیوار چسبیده بود و چشمهایش، یکسره، سفید شده بود:«یا آقام علی، اینا کیان، رِی؟»
و حسن زلفو دوباره هوس کرده بود:«یهبار دیگه بده نازش کنم.» که کلبحاجی هوشیاری به خرج داده بود:«نمیشه خره! میخوای مردم ببینن؟ تو به این کلهماهیخور اعتماد داری؟»
و با انگشت، اشاره به میخانهچی کرده بود.
اعتماد ندارم، نه! بکشیمش!
و دو نفری کلت را نشانه رفته بودند روی او که در شُرف اتمام بود. بعد، حسن زلفو پیشنهاد کرده بود:«اول پولشو بدیم.»
جیبهایشان را خالی کرده بودند روی میز و دومرتبه نشانه رفته بودند. حسن زلفو چیزی را به یاد آورده بود:«هی، کلبحاجی، سگ مصب، راستیتو اون وختی نزدیک بود منو بکشی.»
آره چیزی نمونده بود.
من اونجا یاد مادر خدابیامرزت افتادم.
خدا بیامرزدش.
ایندفعه کلب حاجی خودش به تنهایی قراول رفته بود.
هی، اسم مادرت چی بود؟
رقیه بانو.
درسته!
بعد بازوی کلبحاجی را گرفته بود:«بریم حساب اون یارویی رو کهگفتی برسیم.»
کییو؟
سرهنگو دیگه.
پس اینو چی؟
بعداً سر فرصت.
باشه.
هر دو از مغازهی نیمبسته بیرون آمده بودند. بازو در بازو، و قیقاج میرفتند. شانههاشان به درهای کشویی میخورد و صدا میداد. میخانهچی آنچنانترسیده بود که تا اولین پاسبان پست را ندید، همچنان میدوید. پاسبان و او رفتند بهطرف کلانتری. از کلانتری سیم تلفن وصل شد به شهربانی و ازشهربانی جیپهای گشتی راه افتادند دور شهر، آرام و آهسته.
یک موکب عروسی گذشت. صدای بوق ماشینها آنها را از چُرت درآورد. کلبحاجی گفت:«چرا بوق میزنن؟» حسن زلفو گفت:«آشناس، به نظرم پسر مهدیخانه. دیوث، دکون باباههرو فروخت تاکسی خرید؛ انگار شغل هم مثِ زن آدمه...» و یکمرتبه حرفش را قطع کرد:«تو این طرفا کوه موه سراغ داری یا نه؟»
تو شهر که نه.
بریم نیشابور.
آره، میریم نیشابور. گمونم بتونیم از اونجا بریم کَنگ.
کنگ واسه چی؟
اونجا کسایی رو پیدا میکنیم که باهامون راه بیفتن. وقتی کلنلو شهید کردن، من یه راس رفتم کنگ. فوراً چننفر پیدا شدن که از روزگارشون دلخور بودن.
منکه از روزگارم دلخور نیستم.
آره، آدم نباس دلخور باشه.
فکری کرد و باز گفت:«آره، آدم نباس دلخور باشه.»
ماشین از نزدیکیشان گذشت و چند قدم آنطرفتر ایستاد.
حاجی.
جان حاجی.
شارجب پاسبانم بد پسری نیسها.
این حرف را درست موقعی زد که حاجی به فکر اسم کلنل افتاده بود.
میگمآ، مادرسگ راس میگفت. من نمیباس سر پستش شلوغ میکردم؛ کسرشأن من بود.
سه نفر از جیب پیاده شدند، یکیشان جلوتر آمد و دوتاشان توی تاریکیایستادند.
چاقوتو بده، حسن!
حسن زلفو چاقویش را داده بود. بحث کرده بودند که کجای تنشان را سوراخ کنند که وقتی آنیکی قلاب گرفت و اینیکی رفت بالا، راه دستشان باشد که انگشتشان را بزنند توی آن سوراخ و روی دیوار-روی همهی دیوارهای شهر-اسم کلنل، اسم خودشان، و احیاناً اسم آنهایی را که میشناختند و بچههای چندان بدی نبودند، بنویسند؛ مثل مهدیخان؛ مثل شارجب پاسبان (که پدرسگ حق داشت اگر یکخرده پایش را از گلیمخودش درازتر کرده بود) مثل زن خدابیامرز کلبحاجی (که هر چه باشد بالاخره زن است و ناقص عقل و حالا که حسن زلفو کاری را که کلبحاجیباید میکرد کرده، باید گفت خدا از سر تقصیراتش بگذرد) و راستی چه گل گفته است این حسن زلفو-با همه خریتش: مگر دو سه سال دیگر بیشتر زنده میماندند؟ گور پدر پنبهکاریها.
این پنبهکاری تو؛ این پنبهکاری من.
و محکم کلههاشان را زده بودند به هم. شاید اگر کلههاشان را نمیزدند بههم، اوضاع آنطوری تمام نمیشد. شاید اگر کمتر عرق خورده بودند، اوضاع آنطوری نمیشد. شاید اگرمیخانهچی کلت را نمیدید، اوضاع طور دیگری میشد. شاید اگر آنها آدمهای دیگری از قماش آدمهای دیگر، بودند اصلاً هیچ اتفاق نمیافتاد. شاید اگر بابای کلبحاجی نمیزد به چاکِ جعده، شاید اگر پسر مهدیخان دکانش را نمیفروخت، شاید اگر این یکی زن نمیگرفت... اما وقتی که شد، هیچکس نتوانست بهدرستی دربارهی ماهیت خندهدار آنچه پیش آمد، اظهارنظری آنچنان قطعی کند که در تاریخ بنویسند. راجع به پیرمردها و ازکارافتادهها هم فرضیهی جدیدی خلق نشد، راجع به پنبهکاریها همهمینطور؛ و راجع به پنبهکاریهایی که باد میدروند؛ چرا که کلبحاجی، فوقالعاده از حرف حسن زلفو-با همه خریتش-خوشش آمده بود و وقتی قیافهی پاسبانی را دیده بود که آنطور به او زُل زده بود و مخصوصاً وقتی دست او را دیده بود که روی دکمهی جلد کمرش بازی میکند، نتوانسته بود طاقت بیاورد و شاید ندانسته بود باید طاقت بیاورد و کاری را کرده بود که راه دستش بود. حسن زلفو گفته بود: «برا کی داری آغل چوغوک درس میکنی، کلبحاجی نامرد؟» و این را آنچنان محبتآمیز گفته بود که تا وقتی از توی تاریکی چیزی درخشیده بود و کلب حاجی مثل اینکه ننهاش را بغل کند او رابغل کرده بود. حسن زلفو کلت را از دست او گرفته بود و-گیج و واگیج-دورو برش را نگاه کرده بود. کسی، صدا زده بود:«اسلحهتو بنداز، دیوونه.» و او که هیچ خاطرهی خوشی از این کار نداشت، گفته بود:«هی هی، جبلی، قم قم. اینعاقبت...»