آبجوی ساعت 2 صبح
هیچی مهم نیست
اما وقتی روی تشک دست و پا می زنی
با رویاهایی احمقانه و یک قوطی آبجو
و همان موقع برگ ها می میرند و اسب ها می میرند
و خانوم های صاحبخانه به راهرو خیره مانده اند؛
سرزندگی موسیقی پشت پرده های افتاده،
توی آخرین غار یک مرد،
در جاودانگی کِشنده
و انفجار؛
هیچی نیست فقط چکه های شیر آب داخل سینک
بطری خالی
خوشحالی مصنوعی
محصوری جوانی،
زخمی و بی پناه
کلمه ها را می آموزی
به آنها چنگ می زنی
تا بمیری.
((چارلز بوکوفسکی))
((مترجم: سید مصطفی رضیئی))