****************************
به سلامتی برادرم هیچکس. pdf
حجم: 276 کیلوبایت
****************************
شبِ با شکوه من
ساعت یکُ نیمِ صُبه!
تو ایوونِ طبقهی دوم نشستهمُ
شهرُ نگاه میکنم...
میتونست بدتر از این باشه!
نیازی نیست کارِ بزرگی بکنیم!
شوق کارای کوچیکه که حسِ خوبی بهمون میدهوُ
حسای بدُ ازمون میگیره!
بعضی وقتا سرنوشت
امون نمیده به کاری که دوس داریم برسیم!
پس بایس سرِ سرنوشت کلاه بذاریم!
بایس با خدا تا کرد!
اون خوش داره با چزوندنِ ما کیفور بشه!
خوش داره باهامون ور برهوُ
آزمایشمون کنه!
عِش میکنه از این که بِه مون بگه ضعیفُ احمقیمُ
کلکِمون کندهس!
خدا عاشقِ اسباب بازیِ وُ
ما هم اسباب بازیاشیم!
هنو رو اِیوونمُ یه پرنده
رو درخت روبه رویی که تو تاریکی پنهونه
عاشقونه میخونه!
اون یه بُلبُله وُ من
عاشق بُلبُلم!
اداشُ درمیآرمُ منتظر میشم...
جوابمُ میده!
میخندم!
شاد کردنِ یه آدمِ زنده آسونه!
بارون میگیره وُ
یه قطرشُ داغی پوستم حس میکنه!
خوابُ بیدار
روی یه صندلی تاشو نشستهمُ
پاهام رو نردههای اِیوونه!
بلبلِ دوباره
آوازی رُ که تو روز شنیده میخونه!
اینا تمومِ کاراییِ که ما پیرا
واسه سرگرم شدن میکنیم!
شنبه شبا
به خدا میخندیم،
به حسابای قدیمی میرسیم،
وقتی چشمک چراغای شهر چشمک حوالهمون میکننُ
بلبلا از رو درختا چش میدوزن به ما جوون میشیم!
دنیا هم از این بالا
به هَمون خوبیِ که همیشه بوده!
آفرینش
ون گوگ گوشِشُ بریدُ به یه جنده هدیهش داد!
اونم چندِشِش شدُ پرتش کرد رو زمین!
- هِی! وَن!
جندهها پول می خوان نه گوش!
به گمونم واسه همین نقاش بزرگی بودی!
چون چیزای دیگه رُ نمیفهمیدی!
قفس
شعر میگم،
نگرون میشم،
لب خند میزنم،
قاه قاه میخندمُ میخوابم!
عینهو خیلی آدما
تا یه زمونی ادامه میدم!
مثِ همه
بعضی وقتا خوش دارم همه رُ بغل کنمُ
به شون بگم
لعنت به این همه بلا که سر خودمون آوردیم!
ما خوبُ نترسیم!
بعضی وقتا خود خواهیم!
هم دیگرونُ میکشیم، هم خودمونو!
ما مُردیم!
به دنیا اومدیم تا بکشیمُ بمیریم!
زار بزنیم تو اتاقای تاریک!
عشق بازی کنیم تو اتاقای تاریک...
صبر کنیم،
صبر کنیم،
صبر کنیم...
ما انسانیم
نه بیش تر از این!
واگنر
وقتی واگنر پیر شد
واسه ش یه جشنِ گُنده گرفتنُ تو اون جشن
چن تا از کارای جوونیشُ اجرا کردن!
- کی اینا رُ نوشته...؟!
- شما!
- آها... حدس میزدم!
مُردن همیشه چیزِ بدی نیست!
آره
تمومِ هم سایهها فکر میکنن
ما دیوانهییم!
ما هم فکر میکنیم اونا
دیوونهاّن!
هم ما و هم اونا
درست فکر میکنیم!
نانا
تو دَه تا ایالت
کمِ کم با دویست تا مرد خوابیده!
پنج تاشون خودکشی کردن،
سه تاشون تو تیمارستانَن!
تو هر شهرِ تازهیی که پا میذاره
ده تا مرد دنبالشن...
حالا با یه دامنِ کوتاهِ آبی
نشسته رو کاناپهی من!
خیلیام قبراقُ معصوم به نظر میآد!
وقتی یه مرد بهم میگه عاشقتم
علاقه مُ از دست میدم!
لیوان شُ پر میکنم
دامن شُ میزنه بالا وُ
جوراب شلواری شُ نشونم میده...
- رونام سکسی نیستن؟
- چرا هستن...
از اتاق خواب میره بیرون
چند دقیقه بعد صدای سیفون می آد!
اسم اون (نانا*)ست!
پنج هزار سالی میشه که رو
کرهی خاکی زندگی میکنه...
* داخلِ پرانتز با اسمی دل خواه پر شود!
کامپیوتر
نمیدونم چن ساله دارمش!
ماشین تحریر برقیِ آی.بی.اِمُ میگم!
به گمونم دوازده سالی بشه!
هزارتا شعر برام تایپ کرده،
یه عالمه قصهی کوتاه،
دو سه تا رُمانُ
یه نمایش نامه!
خیلی وقتا آبجو وُ ودکا وُ شرابُ ویسکییی که میخوردم
ریخته روش
با کلی خاکسترِ سیگار برگ!
هیچ وقت خراب نشده!
نمیدونم چن ساعت با هم موسیقیی کلاسیک گوش دادیم!
شبای طولُ درازی رُ با هم گذروندیم!
با شوخیایی که پسِ جدی ترین لحظه هامون بود...
من تو کریسمس یه کامپیوتر کادو گرفتم!
میگن نبایس از زمونه عقب بود! مگه نه؟
به هرحال تایپِ دستیِ قدیمیم
که تایپِ برقیمُ بعدِ اون گرفتم
حالا تو طبقهی پایین داره دورانِ بازنشستگیشُ میگذرونه!
ما با هم شبای دیوونه کنندهیی رُ تجربه کرده بودیم!
یه روزگاری همه با قلم پر مینوشتن!
بایس با زمان جلو رفت!
پس رو میزم واسه کامپیوتر جا باز کردمُ
دوشاخهی ماشین تحریرُ از برق درآوردم!
یه پارچه روش کشیدمُ گوشهی اتاق گذاشتمش!
این بدترین بخشِ ماجرا بود!
جوری گذاشتمش رو زمین که پنداری زندهس!
تقریبن منتظر بودم حرف بزنه!
مثِ بیشتر وقتا که با روشِ خودش باهام حرف میزد!
حس میکردم دارم یه حیوونِ خونهگی رُ تو سرمای خیابان ول میکنم!
بعدش دخترم که کرمِ کامپیوتره اومد تا واسَم آمادهش کنه وُ
چیزای اولیه رُ یادم بده!
وقتی رفت افتادم به ور رفتن با کامپیوتر!
کارای عجیبُ غریبی میشد باهاش کرد...
اما کم کم دستم اومد که یه جاهاییش را دستم نیس!
بعضی کارا رُ اون جور که بایس انجام نمی داد!
فایده نداش!
زنم یه دستی بِهِش زد ولی دُرُس نشد!
خاموش ش کردیمُ خوابیدیم!
فرداش که از میدونِ اسب دوونی برگشتم خونه
زنم گفت که کامپیوتر بایس ویروسی چیزی داشته باشه!
دخترم تمومِ بعدازظهرُ باهاش ور رفته بودُ
هنوز درس کار نمی کرد!
آی. بی. اِمِ قدیمیم دوباره از گور اومد بیرون!
حالا سمتِ چپ م بطریِ آبجو وُ
سمتِ راست م رادیوی قرمزِ کوچولوییِ که باخ پخش می کنه!
قهرمانِ قدیمی یِ من برگشته و
داره این حرفا رُ بِرام تایپ می کنه!
تمومِ فرشِ اتاقُ
تیکه پاره های کامپیوترِ شکسته پوشونده!
آره!!!
تو
بِهم گفت: تو یه حیوونی
با شکمِ سفیدِ ورقُلُمبیده وُ
پاهای پشمالو!
هیچ وخ ناخناتُ نمی گیری!
دستات خِپلن مثِ پنجه ی گربه!
دماغ قرمزه بدقواره داری
با بزرگ ترین تُخمایی که تا حالا دیدم!
آبتُ مثِ نهنگی که آبُ از آبشش هاش بیرون می ده می پاشی روم!
حیوون! حیوون! حیوون!
بعدِ این ماچ بگو واسه صُبحونه چی می خوای؟
فرق دارن
شاید به اینی که می گم اعتقاد نداشته باشین!
آدمایی هستن که تمومِ زندگی شون
بدونِ اتفاقُ هیجان می گذره!
خوب می پوشن،
خوب می خوابنُ
از زنده گیِ معمولیِ خونواده گی شون راضی اَن!
غمُ غصه هیچ وقت سراغِ اونا نمی ره!
همیشه خوش حالَنُ
خیلی آرومُ اغلب تو تختِ خواب می میرن!
شما شاید باورتون نشه
اما خیلی ها این جوری زندگی می کنن
ولی من یکی از اونا نیستم!
نه! من یکی از اونا نیستم!
من کُجا وُ اونا کجا!
شروع
وقتی زنا آینه شون همراهِ شون نباشه
شاید بشه راجع به آزادی
باهاشون اختلاط کرد!
سؤال جواب
تو یه شبِ تابستون
لختُ سیاه مست
وسطِ اتاق نشسته بود!
چاقو رو زیرِ ناخوناش می کردُ می خندید!
تو فکرِ نامه های رسیده بود!
نامه هایی که تو اونا براش نوشته بودن،
شکل زندگی شُ چیزایی که در موردشون می نویسه
تو وقتِ لاعلاجی باعث شده که بازم بتونن ادامه بدن!
چاقو رُ رو میز گذاشت!
با نوکِ انگشت بهش زدُ زیرِ چراغ
یه دایره ی نورانی ازش ساخت!
فکر کرد:
کدوم لامصبی نجاتم می ده؟
وقتی چاقو دیگه نچرخید
یه صدا بهش گفت:
تو مجبوری خودتُ نجات بدی!
پس با لبخند
الف: یه سیگار آتیش زد!
ب: یه گیلاس مشروب ریخت!
پ: بازم چاقو رُ چرخوند!
اشتباه کردم
دستمُ دراز کردم بالای کمدُ
یه شورتِ آبیِ زنونه در آوردمُ بهش گفتم:
این مال توئه؟
نگام کردُ گفت:
نه ! مال یه سگه!
بعد رفتُ تا امروز دیگه ندیدَمش!
تو خونه ش نیست !
راه به راه میرم اون جا وُ براش یادداشت به در می چسبونم!
وقتی دوباره برمی گردم یادداشتا هنو به دره!
صلیبمُ از آینه ی ماشین م کندمُ با بندِ کفش بَستَمِش به درِ خونه!
یه کتاب شعر هم براش گذاشتم!
شب بعد که برگشتم همه چی همون جا بود!
همه ش تو خیابونا سرگردونم
پیِ اون ناوِ جنگی خون - شرابی که سوارش می شد...
با یه باتری نصف جونُ درای لولا شکسته!
می چرخم تو خیابونا با چشمای آماده ی گریه!
پشیمون از احساسِ داغِ یه عشقِ احتمالی!
یه پیرمرد پریشون که تو بارون راننده گی می کنه وُ
با خودش می گه: خوش بختی کجا رفت؟
پاریس
همیشه
حتا تو دوره یی که آرو متر بودم،
رویای
رد شدن از اون شهر با یه کلاه پشمیُ
سوارِ یه دوچرخه
همیشه
اومدُ
بهم
شاشید!
مالیخولیا
ثبت شده تو دفترِ تاریخِ مالیخولیا،
اسمِ تمومِ ما!
خنده داره... نه؟
عوض کردنِ مدامِ کانالای تلویزیون!
قیافه هایی رُ می بینی که هیچ کدوم واقعی نیستن!
با یه وحشتِ واقعی شاخ به شاخی !
بجنب!
بجنب!
بیش تر!
کم تر!
صورتا بهِت فرمون میدن!
اونا رُ با چی پر کردن؟
چه جوری جا شدن تو اون شیشه؟
کی چپوندنِ شون اون تو؟
چیزی نیست؟
تو این دنیا
این دنیا...
اینا مردمِ من نیستن
مردم من کجا رفتن؟
شعر
اگه فکر می کنین
این شعرُ راحت می خونین، کور خوندین!
راستشُ بخواین این شعر
چیزی بیش تر از یه شعرِه!
یه چاقوس!
یه لاله س!
عینهو سربازیِ که تو خیابونای مادرید رژه میره.
این شعر شماس که تو بستر مَرگین !
لی پوس که زیرِ خاک می خنده ! *
یه شعرِ زهرماری !
یه اسبِ خوابیده !
یه پروانه تو مغزای شما!
یه انگشتر تو انگشتِ شیطون!
شما کلمه هایی که تو این کاغذه رُ نمی خونین
این کاغذه که داره شما رُ می خونه!
حس می کنین؟
مثِ یه مارِ کبراس!
یه عقابِ گرسنه که گِرد می پره!
این شعر نیس!
شعرا خسته کننده ن!
شما رُ خواب می کنن!
این کلمه ها
کارشون دیوونه کردنِ شماس!
زخمی شدین!
حتا شاید پرت شده باشین به یه جای پرتُ نورانی!
اما رویاهاتون تو این لحظه
رویای یه فیله!
انحنای فضا خم شده وُ می خنده !
حالا می تونین بمیرین !
حالا می تونین بمیرین!
همون جوری که مردم مرگُ می فهمن:
باشکوهُ برنده
مثِ گوش کردن به یه آهنگ...
مثِ یکی شدن با یه آهنگ...
خِرخِر
خِرخِر
خِرخِر
* لی پو شاعر چینی قرن هشتم میلادی.
چه جوری نویسنده ی خوبی می شی؟
بایس با زنای زیادی خوابیده باشی!
با زنای خوشگل!
بایس چن تا شعرِ عاشقونه ی خوب نوشته باشی!
دلواپسِ سنُ سالتُ
استعدادای نوشکفته نباش!
تا می تونی آب جو بخور!
بیش ترُ بیش تر!
هفته یی یه بار برو پیست ماشین رونیُ سعی کن برنده بشی!
یاد گرفتنِ رمزِ برنده شدن همیشه سخته!
هر دربُ داغونی می تونه بازنده ی خوبی باشه!
آهنگای برامس یادت نره!
آب جو وُ باخ هم همین طور!
خودتُ خسته نکن!
تا لنگ ظهر بخواب!
بی خیالِ کارت اعتباری باش!
هیچ پولی رُ سر موقع نده!
یادت نره تو زمونه یی که هستی
یعنی سالِ هزارُ نهصدُ هفتادُ هفت
کون هیچ کس بیش تر از 50 دلار نمی ارزه!
اگر می تونی عاشق باش!
قبلِ همه عاشقِ خودت!
اما اگه مطمئنی شکست می خوری
- جدا از این که دلیلِ شکست خوردن ت قابل قبول باشه یا نه -
مردن چیز بدی نیست!
از کلیساها وُ بارا وُ موزه ها فاصله بگیرُ
مثِ یه عنکبوت صبور باش!
زمان اندوه آدمی زاده
به اضافه ی تبعید، شکست، خیانت...
تمومِ این تفاله ها...
آب جو بخور!
آب جو خونُ صاف می کنه!
عاشق پیشه باش!
یه ماشین تحریر بزرگی بخرُ
با ریتم قدمایی که بیرونِ پنجره ت راه می رن
دگمه هاشُ داغون کن!
انگار که تو رینگ بوکسِ سنگین وزن می جنگی!
سگایی رُ به یادت بیار که خوب جنگیدن:
همینگوی،
سلین،
داستایوسکی، هامسون...
اگه فکر می کنی اونا مثِ تو
بدونِ زنُ غذا وُ امید
تو اتاقای تنگ شون دیوونه نمی شدن،
پس هنوز آماده نیستی!
بیش تر آب جو بخور!
وقت هست!
اگه هم نبود،
طوری نیست!
هم دم
تنها نیستم!
اون این جاس!
گاهی گمون می کنم رفته
اما دوباره برمی گرده!
صبح، ظهر، شب!
پرنده یی که هیشکی بودنشُ خوش نداره!
پرنده ی دردِ من آواز نمی خونه!
تنها تاب می خوره،
رو شاخه ها!