((۲۵ اوت ۱۹۸۳))
به ساعت کوچک ایستگاه که نگاه کردم، یکى دو دقیقه از یازده شب گذشته بود. پیاده به طرف هتل راه افتادم. حس آسودگى و بىقیدىایى که جاهای آشنا به جان آدم مىریزد، مثل دفعات قبل به جانم ریخت. در بزرگ آهنى باز بود. عمارت توى تاریکى فرو رفته بود. وارد سرسرا شدم که آینههاى دودیاش تصویر گلدانها را در خود منعکس مىکرد. عجیب آنکه مهمانخانهچى مرا به جا نیاورد و دفتر ثبت نام را مقابلم گذاشت. قلم را که با زنجیر نازکى به پیشخان بسته بودند برداشتم. آن را در مرکبدان برنجى فرو کردم و روى دفتر ثبت نام خم شدم که ناگهان یکى از آن عجایبى را که قرار بود آن شب با آنها روبهرو شوم دیدم. اسم من خورخه لوئیس، روى صفحه ثبت نام مسافران نوشته شده بود و جوهر آن هم هنوز کاملا خشک نشده بود. مهمانخانهچى گفت: «گمان مىکردم جنابعالى تازه به طبقه بالا تشریف بردهاید.» بعد هم با دقت بیشترى مرا نگاه کرد و گفت:...
((خورخه لوئیس بورخس))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...