مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...


*******************

دانلود فایل pdf
حجم: 286 کیلوبایت

*******************


((۲۵ اوت ۱۹۸۳))


((خورخه لوئیس بورخس))


به ساعت کوچک ایستگاه که نگاه کردم، یکى دو دقیقه از یازده شب‏ گذشته بود. پیاده به طرف هتل راه افتادم. حس آسودگى و بى‌قیدى‌ایى که جاهای آشنا به جان آدم مى‌ریزد، مثل دفعات قبل به جانم ریخت. در بزرگ آهنى باز بود. عمارت توى تاریکى فرو رفته بود.‏ وارد سرسرا شدم که آینه‌هاى دودی‌اش تصویر گلدان‌ها را در خود منعکس مى‌کرد. عجیب آنکه مهمانخانه‌چى مرا به جا نیاورد و دفتر ثبت نام را مقابلم گذاشت. قلم را که با زنجیر نازکى به پیشخان بسته بودند ‏برداشتم.‏ آن را در مرکب‌دان برنجى فرو کردم و روى دفتر ثبت نام خم شدم که ناگهان یکى از آن عجایبى را که قرار بود آن شب با آن‌ها روبه‌رو شوم دیدم.‏ اسم من خورخه لوئیس، روى صفحه ثبت نام مسافران نوشته شده بود و‏ جوهر آن هم هنوز کاملا خشک نشده بود.‏ مهمانخانه‌چى گفت: «گمان مى‌کردم جنابعالى تازه به طبقه بالا تشریف برده‌اید.» بعد هم با دقت بیشترى مرا نگاه کرد و گفت: «معذرت مى‌خواهم قربان. آن یکى خیلى شبیه شما بود. شما البته جوانتر از ایشان هستید.»‏
یرسیدم: «توى کدام اتاق است؟»‏
جواب داد: «از من اتاق شماره نوزده را خواست.»‏
ترس من هم از همین بود.‏ قلم را انداختم و به سرعت از پله‌ها بالا رفتم. اتاق شماره نوزده در‏ طبقه دوم بود و پنجره‌اش به حیاط درب و داغانی باز مى‌شد. ایوانى هم داشت و به گمانم نیمکتى هم در ایوان بود. این اتاق بلندترین اتاق مسافرخانه به حساب مى‌آمد. دستگیره را چرخاندم. در باز بود. چراغ را خاموش نکرده بودند. آهسته وارد اتاق شدم و در نور تند، خودم را دیدم!‏ طاقباز روی تخت آهنى کوچک دراز کشیده بودم. پیرتر بودم و جا افتاده‌تر و نحیف‌تر. چشم‌ها در چشمخانه گم شده بود. صدایش به گوشم رسید.‏ صداى واقعی من نبود. به صدایى شباهت داشت که غالبا در مصاحبه‌هاى ضبط شده‌ام مى‌شنوم ، صدایى یکنواخت و ملال‌آور.‏ گفت: “چقدر عجیب است. ما دو نفریم و ما یک نفریم. ولى خوب، وجود چنین چیزی در رؤیا، واقعا جای تعجب ندارد.”‏
پریشان و حیران گفتم. “پس تمام این ماجرا خواب است؟“‏
مطمئنا آخرش خواب من است.‏
به شیشه خالى روى عسلى مرمرى اشاره کرد و گفت: “ولى تو هنوز راه درازى داری تا به این شب برسى و کلى خواب و رؤیا وجود دارد که‏ حالا حالا منتظرت است. امروز براى تو چه روزى است؟“‏
مردد پاسخ دادم: “دقیقا نمى‌دانم، اما دیروز شصت و یکمین سالگرد تولدم بود.”‏
‏”وقتى تو به امشب برسى، هشتاد و چهارمین سالگرد تولدت دیروز خواهد بود. امروز ۲۵ اوت ۱۹۸۳ است.”‏
با صدایى فرو خورده گفتم: “پس سال‌هاى زیادى باید صبر کنم.”‏
ناگهان گفت: “براى من دیگر چیزى نمانده. هر آن در انتظار مرگ‏ هستم. در چیزى حل مى‌شوم که نمى‌شناسمش و همچنان در رویاى یک همزاد هستم. این فکر دستمالى شده را استیونسن و آینه‌ها به من القا‏ کرده‌اند.“‏
احساس کردم آوردن نام “استیونسن“، در واقع نوعى آخرین وداع است و نه تلمیحى فخرآمیز. من او بودم و این را خودم خوب فهمیدم. حتی حساس‌ترین لحظه‌های تأثرانگیز هم نمى‌تواند آدم را شکسپیر کند تا به ‏خلق و ابداع عبارات به یاد ماندنى دست بزند.‏ براى آنکه موضوع صحبت را عوض کنم گفتم: “من مى‌دانم که سر تو جه بلایى می‌آید. در همین محل، توى یکى از اتاق‌هاى پایین، داستان این خودکشى را به صورت چرک‌نویس شروع کردیم.“‏
به آرامى- انگار دنبال رد خاطراتی گنگ مى‌گشت-  گفت: “بله، مى‌فهمم. ولی هیج ربطى ییدا نمى‌کنم. در آن متن چرکنویس، من بلیت ‏یک سره‌اى خریدم به مقصد “اندروگ”. توى هتل “لاس دلیسیاس” به اتاق ‏شماره نوزده، آن ته، رفتم و دست به خودکشى زدم.“‏
گفتم: “به همین دلیل الان من اینجا هستم.“‏
‏”اینجا؟ ولى ما همیشه اینجا هستیم. اینجا من خواب تو را مى‌بینم.‏ توى آپارتمان “کایه ماییو”. اینجا توى اتاقى جان مى‌دهم که اتاق مادر بود.“‏
سعى کردم به یاد نیاورم و خودم را به آن راه بزنم. تکرار کردم: “اتاق مادر. من خواب تو را در اتاق شماره نوزده مى‌بینم. طبقه بالا.“‏
‏”کى خواب کى را می‌بیند؟ من مى‌دانم که خواب تو را مى‌بینم. اما نمی‌دانم تو هم خواب مرا مى‌بینى یا نه؟ هتل اندروگ، سال‌ها قبل ویران شد. بیست سال، شاید هم سى سال پیش. کسى چه مى‌داند؟!“‏
در مقام دفاع برآمدم و گفتم: “من خواب مى‌بینم.“‏
‏”اما تو هنوز نمى‌دانى که مسأله مهم، کشف این مطلب است که آیا فقط یک نفر خواب مى‌بیند یا هر دو؟! “‏
‏”من بورخس هستم که اسم تو را توى دفتر ثبت نام مسافرها دیدم و به این اتاق آمدم.“‏
‏”بورخس! منم که در “کایه ماییو” در حال احتضارم.“‏
لحظه‌اى سکوت افتاد. بعد، آن دیگرى کفت: “بیا خودمان را به معرض امتحان بگذاریم. سخت‌ترین لحظه زندگى‌مان کى بوده است؟“‏
به طرف او خم شدم و هر دو در یک زمان لب به سخن باز کردیم.‏ مى‌دانستم که هر دومان دروغ مى‌گوییم. لبخندى محو و بى‌رنگ چهره پیر او را روشن کرد. حس کردم که لبخند او به نوعى بازتاب خنده خود من‏ است.‏
گفت: “ما به هم دروغ گفتیم. چون خودمان را یکى نمى‌دانستیم و دوتا مى‌دانستیم. حقیقت این است که ما دو نفریم و در حقیقت، یک نفریم.“‏
صحبت‌هاى ما کم کم مرا مى‌آزرد. این را به او گفتم. بعد هم اضافه کردم: “خوب ببینم، تو که در ۱۹۸۳ هستى، نمى‌خواهى چیزى از ‏سال‌هایى که در پیش رو دارم بروز بدهى؟“‏
‏”بورخس بیچاره‌ى من! چه بگویم؟ همین بدبختى که به آن خو کرده‌ای، ادامه خواهد یافت. در این خانه تنها زندگى خواهی کرد. کتاب‌هاى بدون حروف و مدال سوئدنبرگ و جعبه چوبی با آرم صلیب فدرال.‏ نابینایى، تاریکى نیست. شکلى از تنهایى است. به ایسلند بر مى‌گردى. به سرزمین یخ.“‏
‏”ایسلند! سرزمین یخ دریاها!“‏
‏”در رم از اشعار “کیتس” مى‌خوانى که نامش، مثل نام همه، بر آب نوشته شده.“‏
‏”من هیچ وقت به رم نرفته بودم.“‏
‏”چیزهاى دیگرى هم هست. تو بهترین شعرها را خواهى سرود. یک مرثیه بلند بالا.“‏
‏”مرثیه برای”…‏
جرأت نکردم اسم او را ببرم.‏
‏”نه او بیشتر از تو عمر مى‌کند.“‏
در سکوت نشستیم و او ادامه داد: “تو کتابى مى‌نویسى که سال‌ها رؤیای آن را در سر مى‌پروراندیم. حدود ۱۹۷۹ متوجه مى‌شوى که این به‏ اصطلاح آثارت هیج چیز نیست، جز توده‌اى طرح و قلم اندازی‌هاى متفرقه.‏ آن وقت دلت مى‌خواهد به وسوسه‌هاى بیهوده و خرافاتى تن در دهى که‏ بزرگ‌ترین کتاب خودت را بنویسى. همان خرافه‌اى که بر “فاوست” ”گوته”، ”سالامبو” و “اولیس” سایه افکنده. جالب آنکه من صفحه‌هاى زیادى را پر کرده‌ام.“‏
‏”آخرش هم مى‌فهمى که نتوانسته‌اى از عهده بر بیایى.“‏
‏”خیلى بدتر. من فکر مى‌کردم به معناى واقعى کلمه یک شاهکار است.‏ نیت خیر من از یکى دو صفحه اول تجاوز نکرد. در صفحات دیگر هزار توهاى درهم تنیده‌اى آمدند مثل، کارد، مردى که خود را رؤیا مى‌پندارد، سایه‌اى که خود را واقعى مى‌داند، ببرهاى شب، منازعه‌اى که به خون مى‌انجامد، “خوان مورانیا” که بینایى‌اش را از دست مى‌دهد و از هستى‏ ساقط مى‌شود، کشتى‌ایى که از ناخن مردگان درست شده، و زبان ‏انگلیسى کهن که روزگارى دراز راجع بوده است.‏
بدون طعنه و کنایه گفتم: “من هم آن موزه را مى‌شناسم. خیلى خوب.“‏
‏”خاطرات دروغین که هست، علم الاعداد، فن نثر نویسى، تناسب ناقصى که منتقدین شادمانه کشف مى‌کنند. نقل قول‌هایى را هم که ‏همواره دو پهلو نیستند، باید به آن اضافه کرد.“‏
‏”این کتاب را منتشر هم کرده‌اى؟“‏
‏”وسوسه شدم که آن را از بین ببرم، با آتش. سرانجام آن را در مادرید با اسم دیگرى منتشر کردم. همه گفتند یکى از مقلدین عوام بورخس که عیبش آن است که بورخس نیست، به تقلیدى سطحى از الگوى خود پرداخته است.“‏
گفتم: “تعجبى ندارد. هر نویسنده‌اى آخرش مرید کم عقل خودش مى‌شود.“‏
‏”آن کتاب یکى از راه‌هایى بود که امشب مرا به اینجا رساند. درباره ‏بقیه، تحقیر کهنسالى، اطمینان از گذراندن همه روزهاى ییش رو…“‏
گفتم: “من آن کتاب را نمى‌نویسم.“‏
گفت: “مى‌نویسى! خوب هم مى‌نویسى. حرف‌هاى من که حى و حاضر است. تنها خاطره‌اى به جای خواهد گذاشت.“‏
لحن خشن و یکسونگرانه او که بى‌تردید همان لحنى بود که در کلاس درس از آن استفاده می‌کردم، مرا مى‌آزرد. این واقعیت که ما هر دو یکى بودیم و همدیگر را تداعى مى‌کردیم مرا آزار مى‌داد. از اینکه مى‌دیدم از مزیت مصونیتى که رو به موت بودن به او مى‌بخشید، اینقدر بهره مى‌برد عاصى مى‌شدم. از سر لج کفتم: “راستى، مطمئنى که به زودى مى‌میرى؟“‏
گفت: “بله! آرامشى گوارا و راحت جانى حس مى‌کنم که ییش از این‏ نمى‌شناختم. نمى‌توانم براى تو توضیح بدهم. براى آنکه بفهمى باید تجربه ‏کنی. چرا از حرف‌هایی که مى‌زنم اینقدر آزرده شده‌اى؟“‏
‏”آخر ما خیلى به هم شباهت داریم. من از قیافه تو که کاریکاتور من‏ است، بیزارم. از صدای تو که تقلید ناشیانه صداى من است حالم به هم‏ مى‌خورد. از جمله‌پردازى‌هاى دلجویانه‌ات که مال من است بدم مى‌آید.“‏
دیگرى گفت: “من هم همین طور. به همین دلیل هم تصمیم گرفته‌ام خودم را بکشم.“‏
پرنده‌اى در خیابان آواز خواند.‏
دیگرى گفت: “این، آخرین بود.“‏
با حرکتى مرا به سوى خود خواند و با دست‌هایش دست‌هاى مرا گرفت. کمى پس کشیدم. می‌ترسیدم که ناگهان هر دو دست به یک دست بدل شود. گفت: “خویشتنداران به ما آموخته‌اند که از ترک این دنیا سر باز نزنیم. دروازه‌هاى زندان عاقبت گشوده شده است. من همیشه به زندگى با این دید نگاه کرده‌ام. اما ترس و هراس و بزدلى‌ام پای مرا مى‌لرزاند. دوازده روز ییش، در لاپلاتا، سخنرانى‌هایى ارایه کردم درباره ى ششمین کتاب ”انید”. وقتى یکى از ابیات هشت هجایى آن را تکرار مى‌کردم، ناگهان دریافتم که کدام راه را باید پیش بگیرم. فکرهایم را کردم. از آن لحظه به بعد آسیب‌پذیر شده‌ام. سرنوشت من به تو تعلق خواهد گرفت و این مکاشفه ناگهانى را، در میانه ابیات لاتین “ویرژیل” خواهى یافت و این گفت وگوى پیشگویانه را که در دو مکان و دو زمان جدا از هم صورت‏ مى‌گیرد، فراموش خواهى کرد. وقتى دوباره خواب آن را ببینى، تو همانى مى‌شوی که من الان هستم و من رؤیاى تو خواهم بود.“‏
‏”فراموش نمى‌کنم و فردا در اولین فرصت آن را روى کاغذ مى‌آورم.“‏
‏”نه، در عمق ضمیرت ته‌نشین خواهد شد، وراى موج رؤیاها. وقتى آن را مى‌نویسى باورت خواهد شد که داستانى خیالى مى‌نویسى. فردا نخواهد بود. چند سال فرصت دارى و باید صبر کنى.“‏
از حرف زدن باز ماند. متوجه شدم که مرده است. به یک معنى، من هم با او مردم. نگران و مضطرب روى بالش خم شدم، اما هیچ کس را نیافتم.‏ از اتاق بیرون زدم. بیرون هیچ حیاطى نبود، از پلکان مرمرى هم اثرى نیافتم. نه هتل آرامى دیدم، نه اوکالیپتوسى، نه مجسمه و تاقى. نه ‏فواره‌اى بود و نه دروازه خانه‌ى ییلاقى در “اندروگ”. بیرون، رؤیاهایى دیگر بود که انتظار مرا مى‌کشید.‏