((تونل))
کوههای بزرگ، با تاجی از برفهای دائمی مانند قابی دور دریاچه آبی و آرام را گرفتهاند، طرح مبهم باغها موج میزند و به روی آب خم میشود. خانههای سفید، گوئی از شکر ساختهاند، در آب خیره شده و سکوت مانند خواب آرام کودکی است. صبح است. نسیم بوی گلها را از تپهها به همراه میآورد. خورشید تازه طلوع کرده است و قطرههای شبنم هنوز روی برگهای درختان و تیغههای علف میدرخشد. جاده نواری است که به دره خاموش کشیدهاند. سنگفرش است، اما چنان نرم به نظر میرسد که گویی پارچه حریر است. کنار یک توده سنگ، کارگری نشسته است که مانند سوسک، سیاه است. از صورتش شهامت و مهربانی پیداست و روی سینهاش مدالی آویزان است...
((ماکسیم گورکی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...