****************
دانلود فایل pdf
حجم: 397 کیلوبایت
****************
((تونل))
((ماکسیم گورکی))
کوههای بزرگ، با تاجی از برفهای دائمی مانند قابی دور دریاچه آبی و آرام را گرفتهاند، طرح مبهم باغها موج میزند و به روی آب خم میشود. خانههای سفید، گوئی از شکر ساختهاند، در آب خیره شده و سکوت مانند خواب آرام کودکی است. صبح است. نسیم بوی گلها را از تپهها به همراه میآورد. خورشید تازه طلوع کرده است و قطرههای شبنم هنوز روی برگهای درختان و تیغههای علف میدرخشد. جاده نواری است که به دره خاموش کشیدهاند. سنگفرش است، اما چنان نرم به نظر میرسد که گویی پارچه حریر است. کنار یک توده سنگ، کارگری نشسته است که مانند سوسک، سیاه است. از صورتش شهامت و مهربانی پیداست و روی سینهاش مدالی آویزان است.
دستهای پر پینهاش را روی زانوها گذاشته و سرش را بالا گرفته است و به روی رهگذر که زیر درخت بلوط ایستاده است، نگاه میکند. میگوید: سینیور، این مدال را به خاطر کار در تونل سیمپلن به من دادهاند. به مدالی که روی سینهاش برق میزند، نگاه میکند و میخندد: «آره هر کاری سخت است اما وقتی از ته دل دوستش داشتی به جنب و جوشت میآورد، دیگر سخت نیست. اما البته کار من کار سادهای نبود.» سرش را تکان داد و به خورشید لبخند زد. ناگهان به هیجان آمد دستش را تکان داد و چشمهای سیاهش درخشید: «بعضی وقتها یک کمی ترسناک بود. فکر نمیکنید که حتی زمین هم حس دارد؟»
وقتی شکافهای خیلی عمیق کنار کوه میکندیم، زمین با خشم، پیش رویمان در میآمد. نفسش گرم بود، دلمان تو میریخت. سرمان سنگین میشد و تا مغز استخوانمان درد میگرفت. خیلیها این قضیه سرشان آمده، گاهی به ما سنگ میپراند و گاهی آب داغ به سر و رویمان میریخت. خیلی وحشتناک بود، بعضی وقتها که نور به آب میافتاد قرمزش میکرد و پدرم میگفت: «بدن زمین را زخمی کردیم، او ما را در خونش غرق خواهد کرد و خواهد سوزاند.» راستش این خیال محض بود اما وقتی آدم چنین حرفی را توی زمین، در تاریکی خفه کننده میشنود، که آب با صدای غمانگیزی چکه میکند و آهن به سنگ سابیده میشود، همه چیز به نظر ممکن میرسد. خیلی عجیب بود، سینیور، ما در برابر کوهی که توی شکمش را میکندیم، و سرش به ابرها میخورد، خیلی ریزه میزه بودیم… باید خودتان ببینید تا حرف مرا بفهمید.
کاش آن شکافی را که ما مردمان کوچک در کنار کوه کنده بودیم میدیدید. صبح که به آن وارد میشدیم و توی شکم کوه فرو میرفتیم، غمناک، از پس ما نگاه میکرد. کاش ماشینها را و صورت اخموی کوه را میدیدید و صدای غرش را که از درون زمین میآمد و انعکاس انفجار را که مانند خنده دیوانهها در زیر کوه میپیچید، میشنیدید.» به دستهایش نگاه کرد و بند فلزی را که روی لباس کار آبیش بود، درست کرد و آرام آه کشید. با غرور ادامه داد: «بشر میداند چه کار بکند. بلی آقا، بشر با اینهمه کوچکی وقتی میخواهد کار کند، یک قدرت شکستناپذیر میشود و این خط و این نشان که یک وقتی این بشر حقیر آنچه را که حالا آرزویش را میکند، خواهد کرد.
پدر من اول این حرف را باور نمیکرد. اغلب میگفت بریدن یک کوه از کشوری به کشور دیگر در حکم جنگ با خداست که زمینها را با دیوار کوهها از هم جدا کرده است، مریم مقدس به ما غضب خواهد کرد. اما او اشتباه میکرد، حضرت مریم هرگز کسی را که دوستش دارد، غضب نمیکند. بعدها پدر فکرش عوض شد و به همان حرفها که به شما گفتم اعتقاد پیدا کرد، چون خود را قویتر و بزرگتر از کوه میدید. اما یک وقتی بود که روزهای عید سر میز نشست و یک بطر شراب جلویش میگذاشت و به من و بچههای دیگر موعظه میکرد. میگفت: «بچههای خدا -این تکیه کلامش بود، چون مرد خوب و خداترسی بود- بچههای خدا، این جوری با زمین نمیشود درافتاد. او انتقام زخمهایش را میگیرد و همچنان شکستناپذیر باقی میماند، خواهید دید: ما همان را تا دل کوه میکشیم وقتی به آن دست زدیم، توی شعلههای آتش خواهیم افتاد. برای اینکه قلب زمین پر آتش است، همه این را میدانند، قرار شده که بشر در زمین کشت و زرع بکند و به زایمان طبیعت کمک کند ولی ما دیگر نمیتوانیم صورت و شکلش را خراب کنیم. ببینید، هر قدر زیادتر توی کوه میرویم، هوا گرمتر و نفس کشیدن مشکلتر میشود…» مرد خندید و با انگشتانش سبیلهایش را تاب داد.
او تنها کسی نبود که این جوری فکر میکرد. و راستش این حرف حقیقت داشت: هر قدر در تونل جلوتر میرفتیم، هوا گرمتر میشد و عده بیشتری از ما مریض میشد و میمرد. چشمههای آب به شدت میجوشید و دیوارهها ریزش میکرد. دو تا از آدمهای ما که اهل لوگانو بودند دیوانه شدند. خیلیها، شب، هذیان میگفتند. مینالیدند و وحشتزده از رختخواب بیرون میپریدند… پدر که چشمانش از ترس گرد شده بود و سرفهاش هر بار سختتر میشد، میگفت: نگفتم… نگفتم نمیتوانید طبیعت را شکست بدهید، و بالاخره افتاد و خوابید و هرگز از بستر برنخاست. پدرم، پیرمرد خیلی تنومندی بود.
بیشتر از سه هفته لجوجانه و بدون آه و ناله با مرگ دست به گریبان بود؛ مانند کسی که ارزش خود را میداند به آسانی تسلیم نمیشد. «یک شب به من گفت: پاولو، دیگر کار من ساخته است. مواظب خودت باش و به خانه برو. حضرت مریم به همراهت باشد. بعد مدتی ساکت ماند، دراز کشیده و چشمانش را بسته بود و به سنگینی نفس میکشید.» مرد بلند شد و به کوهها نگریست و کشاله رفت طوری که بندهایش صدا کرد. آنوقت دستم را گرفت و به نزد خود کشید و گفت -خدا شاهد است سینیور، عین حرف هایش را میگویم:
– پاولو، پسرم، میدانی؟ فکر میکنم همان جوری خواهد شد: ما و آنهایی که از آن طرف میکنند، در توی کوه به هم میرسیم، باور نمیکنی؟ نه پاولو؟ چرا، باور میکردم. خیلی خوب، پسرم، خوبه، مرد باید همیشه به کار خود ایمان داشته باشد، باید حتم بکند که موفق میشود به آن خدایی که در دعای حضرت مریم میخوانیم به اعمال نیک مدد میکند اعتقاد داشته باشد. پسرم، از تو میخواهم اگر این کار شد و مردان در دل کوه به هم رسیدند، سر قبرم بیایی و بگویی پدر آن کار شد، و من میفهمم.» بد حرفی نبود، و من وعده دادم که چنان بکنم. پنج روز بعد مرد. دو روز پیش از مرگش به من و بچههای دیگر گفت که در همان محلی که در تونل کار میکرد، دفنش کنیم و اصرار زیاد هم میکرد.
اما به نظرم هذیان میگفت. ما و آن دیگریها که از طرف دیگر به طرف ما میآمدند، سیزده هفته پس از مرگ پدرم، به هم رسیدیم. روز عجیبی بود سینیور، آن روز در تاریکی زیر زمین، میفهمید سینیور، زیر وزنه بسیار عظیم که میتوانست ما مردان کوچک را، همه را، با یک ضربه له کند، صدای کارگران دیگر را میشنیدیم که از توی زمین میآمدند تا به ما برسند، مدتهای درازی این صداها، خالی را که هر روز بلندتر و واضحتر میشد، میشنیدیم و شادی وحشیانه فاتحان، ما را در برمیگرفت. مانند اهریمنان و ارواح شیطانی کار میکردیم و احساس خستگی نمیکردیم و تشویقی لازم نداشتیم.
خیلی قشنگ بود مانند رقص در یک روز آفتابی بود، قسم میخورم که این جوری بود، و ما مثل بچهها مهربان و ملایم شده بودیم. کاش میدانستید که میل دیدن مردان دیگر در سیاهی زیر زمین که مثل موش کور ماهها آن را کندهاند، چقدر نیرومند و پر شور است. صورتش از هیجان خاطرهها سرخ شد به مخاطبش نزدیک شد و با چشمان عمیق و انسانی خود توی چشمهایش نگاه کرد. با صدای نرم و پر سروری ادامه داد: وقتی که آخر سر قسمت میانی برداشته شد و نور زرد و درخشان مشعل تونل را روشن کرد، صورتی را که جویبار اشکهای شادی از آن روان بود و مشعلها و صورتهای دیگری را که پشت آن بودند، دیدیم. بعد فریادهای پیروزی، فریادهای شادی در دل کوه پیچید. آن روز بهترین روز زندگی من است و وقتی آن را به یاد میآورم، احساس میکنم که زندگیم بیهوده نبوده است، کار بود، کار من، کار مقدس، سینیور.
وقتی به روی زمین و آفتاب رسیدیم، روی خاک افتادیم و گریان، لبهایمان را به آن فشردیم. مثل افسانه پریان عجیب بود، بلی، ما کوه مغلوب را بوسیدیم، زمین را بوسیدیم و آن روز احساس کردم که بیشتر از پیش به زمین نزدیک شدهام و آن را دوست دارم همانطور که مردی زنی را دوست میدارد، البته که سر قبر پدرم رفتم. میدانم مردگان نمیشنوند با اینحال رفتم، چون آدم باید به آرزوهای کسانی که به خاطر ما کار کردهاند و کمتر از ما رنج نبردهاند احترام بگذارد، اینطور نیست؟ بله، بله رفتم سر قبرش، پایم را به خاکش زدم و همانطور که گفته بود گفتم: پدر، آن کار شد، بشر موفق شد، پدر! ▪️