شانههایی بر پوست درختان
چون گوسفندی گمشده در شب
در انبوه برگها پناه جستم…
روز، با پیراهن امیدوارش راهی شد و
ساعات و افق باکره را با خود برد
به آنجا که همهی جوانهها سر بلند میکنند.
و شب، که میتوانست عینک رویاها باشد
به چشمی سیاه بدل شد.
و فریاد خشمگین پسرک
که مرا به کناری میراند تا راهی برای قاطرش بگشاید.
...
((کلارا خانس))
((مترجم: محسن عمادی))