***********************
کلارا خانس. شب پلنگ. pdf
حجم: 246 کیلوبایت
***********************
شب پلنگ
1
گرگ و میش، بوی پلنگ
و آسمان که شکارچیان را خبردار میکند
دور شو، ای یار! و جنگل را به آتش بکش
پیدایت میکنم
رد خاکسترها را میگیرم و
و به سینهی آتشفشانها میخزم
که گهوارهی ما آنجاست
تا نیزههای شب فروافتند و من رسیده باشم
میرسم و میمیرم
و تو در خونم خواهی خواند
راستییِ کلمات مرا خواهی خواند
بنوش ای یار!
جام زندگیام را بنوش
که زندگییِ من رنج است
تحفه ایست
همیشه پیشکش آرزو
و همیشه تسلیم راز
2
صبح
و تنم با آواز دیگرگون پرندگان،
و نسیمی که به تو راه میبرد
بیدارییِ پر غریو عشق در آرامش
آرامشی که از طراوت ساعات می چکد.
و هر آنچه راهیست
به دهان نبوسیدهی تو
که اینک
یاسمنهای روز را نفس میکشد.
3
نشاط پاییز و
باران.
جراحتی بر اطلسیها
و دستی که در خلا ردپاها رامیجوید
وقتی قطرات، اشتیاق را صیقل میدهند
و نیزهای در تن مشتاق فرو میرود
تا به سبزییِ معصومی دست یابد
که برگها را پناه خود کردهاست
پلنگ در دل جنگل، دودی میشود که به سرخی میزند
4
هم سرایان می خوانند:
«تو که چشای سرخ داری،
علامت تو سینه تو به ما نشون نمیدی؟»
و شن میشوم
تا ردپاها را پاک کند
«آی که چشای سرخ داری،
آتیشه رو، تو از کجا دزدیدی؟»
و من آب میشوم
میلغزم از میان قدمهاشان
و به جنگل درختان قان میگریزم
رودخانه مرا گرد میآورد
گلولهها چهار جهت را میشکافند
انجیرخوار آینههایش را پنهان میکند
و شمایل شب پدیدار میشود
دلواپسیام
بر بوتهها میگسترد
و تنها با یک خیال نقش میبندد:
«کنام تو را که یافتم
میمیرم
درست مثل آهویی کوهی»
5
به رودخانه رفتیم،
از سنجاقکهای آبی یاد گرفتیم
که نگاهمان را پاس بداریم و از علف
دل کندن آموختیم
شعرهایت شاهتوتها بودند و
جریان آب در دهان من
و آب انعکاس لبخندت را بر من میپاشید
نشاطی
که با آن گیسوان مرا میبافتی
آه ای صدا!
وضوجت را نگهدار!
نگذار مفاهیم ابریات کنند
شبدری میچینی و میگویی
نور با سوزنی نقش زمان را در سنگ میکند
6
کولیان آمدند
سبدها پر از گلابی و
روسریها مملوِ سکهها
سنگی به هوا انداختیم
رقص آغاز شد و
از کپههای آتش پریدیم
کره اسبها رم کردند
و ساعت دلتنگی
آسمان را شخم زد و
رد شد
پاهایم را شبدرها پوشاندند
سرت را گلهای شاهپسند
7
حالا سراغ شعرهای مدفون را میگیرم
که بیشک برایم به جا گذاشتهای
پیش از آن که به راه افتی
نشانههای مقدس را جستجو میکنم
پنجهی گم شده در سنگ
و صدایی نشسته در ساحل مه…
8
گرگها که زوزه میکشند
و شکارچیها که میگذرند
من هنوز میان درختان سرگردانم
و نمیدانم، نمیدانم که به کدام راه رفتهای
ماه ساعات را درو میکند
بر دریاچه کمانی میزند
و نمیدانم، نمیدانم که به کدام راه رفتهای
این همه نور به چه کار میآید در آب
اگر در راه نه ردپایی هست
و نه قایقی بر ساحل
و نمیدانم، نمیدانم که به کدام راه رفتهای
باد انگشتهایت را میدزدد
و مرا صدا میکند
و من چون بادی خود را
بر ستونهای تردید از هم میدرم
و از میان ظلمات به پیش میرانم
و نمیدانم، نمیدانم که به کدام راه رفتهای
9
آه، حیوان وحشی من
روزی که به صورتم پرتکردی
روبانی را که به تو داده بودم
روزی که پیراهنم را ربودی
و تنم را شکنجه کردی
برایم همه روزهایی مقدسند
چرا که من در حضور قدرت تو زنده نیستم
چرا که صدایت مرا دیوانه میکند
و دست خطات، زنجیریام
10
درختی هم رنگ چشمهایم
شاخ برگش را تا من گسترد
تا بر دقایق شکوه جلوس کنم
بر بلندای سرخ پرندهای احضارم کرد
و جنی از دود
برایم بالشی آورد
اما من، باید که ادامه دهم
چرا که میان دندانهایم
کلمهی ممنوع را حمل میکنم
از میان رودها و آبکندها
به تو خواهم رسید
و آن را در دهانت خواهم گذاشت
حتی اگر برایش بمیرم
حتی اگر برایش بمیری
11
برگ های هراس میپژمرد
و آرام آرام
بر دلواپسیهایم باران میبارد
و من برگ پاییزیی درختی میشوم
که در شلاق روزها
ترک خورده است
به پیش!
رطوبت آبکند صنوبر بیقرار را آرام میکند
شبح عشق پنهان میشود
و همهجا ظاهر می شود
در بوتهها، سنگها و ابرها
به خلا بر میبالد
و مرا به زمین پرت میکند
کمانی رسم میکنم
از عشق تا هستی
و در هستی
در انتظار یک هجا
توقف میکنم.