مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

***********************

کلارا خانس. شب پلنگ. pdf
حجم: 246 کیلوبایت

***********************

شب پلنگ

 

1

گرگ و میش، بوی پلنگ

و آسمان که شکارچیان را خبردار می‌کند

دور شو، ای یار! و جنگل را به آتش بکش

پیدایت می‌کنم

رد خاکسترها را می‌گیرم و

و به سینه‌ی آتش‌فشان‌ها می‌خزم

که گهواره‌ی ما آن‌جاست

تا نیزه‌های شب فروافتند و من رسیده باشم

می‌رسم و می‌میرم

و تو در خونم خواهی خواند

راستی‌یِ کلمات مرا خواهی خواند

بنوش ای یار!

جام زندگی‌ام را بنوش

که زندگی‌یِ من رنج است

تحفه ایست

همیشه پیشکش آرزو

و همیشه تسلیم راز

 

2

صبح

و تنم با آواز دیگرگون پرندگان،

و نسیمی که به تو راه می‌برد

بیداری‌یِ پر غریو عشق در آرامش

آرامشی که از طراوت ساعات می چکد.

و هر آنچه راهیست

به دهان نبوسیده‌ی تو

که اینک

یاسمن‌های روز را نفس می‌کشد.

 

3

نشاط پاییز و

باران.

جراحتی بر اطلسی‌ها

و دستی که در خلا ردپاها رامی‌جوید

وقتی قطرات، اشتیاق را صیقل می‌دهند

و نیزه‌ای در تن مشتاق فرو می‌رود

تا به سبزی‌یِ معصومی دست یابد

که برگ‌ها را پناه خود کرده‌است

پلنگ در دل جنگل، دودی می‌شود که به سرخی می‌زند

 

4

هم سرایان می خوانند:

«تو که چشای سرخ داری،

علامت تو سینه تو به ما نشون نمی‌دی؟»

و شن می‌شوم

تا ردپاها را پاک کند

«آی که چشای سرخ داری،

آتیشه رو، تو از کجا دزدیدی؟»

و من آب می‌شوم

می‌لغزم از میان قدم‌هاشان

و به جنگل درختان قان می‌گریزم

رودخانه مرا گرد می‌آورد

گلوله‌ها چهار جهت را می‌شکافند

انجیرخوار آینه‌هایش را پنهان می‌کند

و شمایل شب پدیدار می‌شود

دلواپسی‌ام

بر بوته‌ها می‌گسترد

و تنها با یک خیال نقش می‌بندد:

«کنام تو را که یافتم

می‌میرم

درست مثل آهویی کوهی»

 

5

به رودخانه رفتیم،

از سنجاقک‌های آبی یاد گرفتیم

که نگاه‌مان را پاس بداریم و از علف

دل کندن آموختیم

شعرهایت شاه‌توت‌ها بودند و

جریان آب در دهان من

و آب انعکاس لبخندت را بر من می‌پاشید

نشاطی

که با آن گیسوان مرا می‌بافتی

آه ای صدا!

وضوجت را نگهدار!

نگذار مفاهیم ابری‌ات کنند

شبدری می‌چینی و می‌گویی

نور با سوزنی نقش زمان را در سنگ می‌کند

 

6

کولیان آمدند

سبدها پر از گلابی و

روسری‌ها مملوِ سکه‌ها

سنگی به هوا انداختیم

رقص آغاز شد و

از کپه‌های آتش پریدیم

کره اسب‌ها رم کردند

و ساعت دلتنگی

آسمان را شخم زد و

رد شد

پاهایم را شبدر‌ها پوشاندند

سرت را گل‌های شاه‌پسند

 

7

حالا سراغ شعر‌های مدفون را می‌گیرم

که بی‌شک برایم به جا گذاشته‌ای

پیش از آن که به راه افتی

نشانه‌های مقدس را جستجو می‌کنم

پنجه‌ی گم شده در سنگ

و صدایی نشسته در ساحل مه…‌

 

8

گرگ‌ها که زوزه می‌کشند

و شکارچی‌ها که می‌گذرند

من هنوز میان درختان سرگردانم

و نمی‌دانم، نمی‌دانم که به کدام راه رفته‌ای

ماه ساعات را درو می‌کند

بر دریاچه کمانی می‌زند

و نمی‌دانم، نمی‌دانم که به کدام راه رفته‌ای

این همه نور به چه کار می‌آید در آب

اگر در راه نه ردپایی هست

و نه قایقی بر ساحل

و نمی‌دانم، نمی‌دانم که به کدام راه رفته‌ای

باد انگشت‌هایت را می‌دزدد

و مرا صدا می‌کند

و من چون بادی خود را

بر ستون‌های تردید از هم می‌درم

و از میان ظلمات به پیش می‌رانم

و نمی‌دانم، نمی‌دانم که به کدام راه رفته‌ای

9

آه،  حیوان وحشی من

روزی که به صورتم پرت‌کردی

روبانی را که به تو داده بودم

روزی که پیراهنم را ربودی

و تنم را شکنجه کردی

برایم همه روزهایی مقدسند

چرا که من در حضور قدرت تو زنده نیستم

چرا که صدایت مرا دیوانه می‌کند

و دست خط‌ات، زنجیری‌ام

 

10

درختی هم رنگ چشم‌هایم

شاخ برگش را تا من گسترد

تا بر دقایق شکوه جلوس کنم

بر بلندای سرخ پرنده‌ای احضارم کرد

و جنی از دود

برایم بالشی آورد

اما من، باید که ادامه دهم

چرا که میان دندان‌هایم

کلمه‌ی ممنوع را حمل می‌کنم

از میان رود‌ها و آبکندها

به تو خواهم رسید

و آن را در دهانت خواهم گذاشت

حتی اگر برایش بمیرم

حتی اگر برایش بمیری

 

11

برگ های هراس می‌پژمرد

و آرام آرام

بر دلواپسی‌هایم باران می‌بارد

و من برگ پاییزی‌ی درختی می‌شوم

که در شلاق روزها

ترک خورده است

به پیش!

رطوبت آبکند صنوبر بی‌قرار را آرام می‌کند

شبح عشق پنهان می‌شود

و همه‌جا ظاهر می شود

در بوته‌ها، سنگ‌ها و ابرها

به خلا بر می‌بالد

و مرا به زمین پرت می‌کند

کمانی رسم می‌کنم

از عشق تا هستی

و در هستی

در انتظار یک هجا

توقف می‌کنم.