مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

*******************

دانلود فایل pdf
حجم: 307 کیلوبایت

*******************

شعر رنگی برای شاملوی رنگ‌پریده

تقدیم به پدرم بامداد
 
هرگز از یاد نخواهم بُرد هرگز
مرد پا از دست داده‌ی رنگ پریده‌ئی را
که می‌خواست بداند
در پشتِ دیوارِ اُخراییِ خانه
چه می‌گذرد
(مردی که پا نداشت:
از درد شستِ پایِ کبود
درد می‌کشید)
شقاوت و شقاوت
- تا کجا می‌تواند شقاوت باشد زنده‌گی
بدان هنگام که دردسَر، در پا
پایمردیِ یک مَرد
رنگ پریده‌ی یک پا را
از زانو
در هم می‌شکند
(جایی که مادیانِ یاغی یک درد سُرخِ سرد
در حجم پایِ کسی
شیهه می‌کشد)
- بدان هنگام که زنده‌گی شوریده‌رنگ
حتی
مجال دویدن
در فاصله‌ی دو قرصِ مسکنِ زنگاری نیست
- دویدن با پایِ چوبی بدرنگ
با پایِ چوبی بدرنگ
دویدن یک مَردِ لَنگ
با پایِ چوبی
با پایِ چوبی
(می‌فهمید)
دیگر نخلستانِ سبز
و شالیزار زرد را
دوست نمی‌دارم
و دیگر دوست نمی‌دارم
مرغابی‌هایِ خاکستری رودخانه را.


قهوه خانه های سر راه


آبی ست
آبی ست
نگاه او
آبی ست
گویا آسمان را
در چشم هایش ریخته اند
وقتی که دست های مرا
در دست می گیرد
گردش خون را
در سر انگشت هایش
احساس می کنم
نبض اش چنان به سرعت می زند
که گویی
قلب خرگوشی را
در سینه اش
پیوند کرده اند
تا باران خاکستری مرغان ماهی خوار
بر برگ های سپیدار و زردآلو
فرو می ریزد
قلب، مانند قهوه خانه های سر راه
یادآور غربت است
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد
وسواس دوست داشتن
مرا به یاد ماهی قرمزی می اندازد
که در آب های تنگ بلور
به آرامی
خواب رفته است
یک روز
یک روز ماهی قرمز
سکته خواهد کرد
و دستی ماهی قرمز را
که دیگر نه ماهی ست
و نه قرمز
از پنجره به باغ
پرتاب خواهد کرد



بعد پنجم ، آزادی

دایره در اثبات تساوی شعاع های خود
برگرد مرکز خود
خم مانده است
تا کی می توان شعاع های دایره را
به پیروی از یکدیگر
محکوم کرد
انعکاس صدای زنجیرها
تصویر سرود آزادی را
در آئینه چشم های من
می شکند
انتظار آزادی چندان غم انگیز است
که حکاکی اعلامیه حقوق بشر
بر دیوار کوره های آدمی سوزی
چرا که انسان
آزاد
بدنیا نمی آید
که آزاد
زندگی کند
که آزاد
بمیرد
انسان دایره غم انگیزی ست
که تکرار می شود


عبور از قلمرو ممنوع

شب های پائیز
که برگ های معلق
در ماهتاب
شنا می کردند
من آسمان را
به تماشا می نشستم
دلم می خواست چندان عدد یاد بگیرم
تا همه ستاره ها را
شماره کنم
امروز دریافته ام
که نباید چیزهایی را شماره کرد
که هرگز یکی شان
از آن من
نبوده است
گویا سرنوشت مرا
در دورترین ستاره ها معلوم کرده اند
آیا انسان را به ستاره فروخته اند
یک شب از آسمان نگاه تو
بالا می روم
و همه ستاره ها را
به دریا می ریزم
تا ماهیان دیوانه را
به شام دعوت کنم
آنگاه سرنوشت سیاهان را
بر برگ های سپیدار
خواهم نوشت
از پشت میله ها
آسمان چندان کوچک است
که هر زندانی
منجی ست
دیگر برای شمارش ستاره
اعداد سه رقمی را
نیازی نیست


خواب رنگی

ای که هزار کولی در چشم های تو آواز می خوانند
برخیز تا برای مردی که با دست خالی
به جنگ خدا می رود
دعا کنیم
اگر می توانستی
اگر می توانستی خواب رنگی ببینی
برایت زنبق قرمز می آوردم
جایی که ستاره نقطه یی ست در فنجان چای تو
بدبختی
شمردن نقطه های واژه خوشبختی ست
وقتی که تلواسه شلیک گلوله
ذهن تفنگ را
پریشان می کند
خون در دهلیز قلب عروسک
فریاد می کشد
اکنون صدها پرنده در صدها جزیره
در چشم شب
خواب می بینند
باید دریچه را به برروی آفتاب ببندیم
و شنل را
بر روی تقویم بیندازیم
در حالی که می دانم ، می دانم
می دانم که خوابیده ترین ساعت ها
در 24 ساعت
دوبار
وقت صحیح را
نشان می دهد



قرمزتر از سفید


عشق وحشی ست
و وحشی تر از آن
عشق است
ما دو خط بودیم
همیشه موازی
همیشه موازی
در حالی که نمی دانستیم
خط دایره یی ست
به شعاع بی نهایت
من در کنار تنهایی
تنهایی
در کنار تو
من به تو
از رطوبت به شن
نزدیک تر
انگشتان تو
نت های موسیقی را
پرواز می دهد
و ساق پای تو
مفهوم الکل است
C2
H5
O
H
ای که بلوغ آفریقا را در پستان هایت ارمغان می کنی
امشب چشمانت را به من بده
تا با شعله آن
سیگاری روشن کنم
امشب چشمانت را به من بده
امشب چشمان آسمانیت را به من بده
چرا که
انتظار باران
باران را
به تاخیر میندازد


سال های پیش از نجوم
 
اگر از دریاهای دور
به جزیره تنهائی من
بازایی
ساعت و قطب نما را
در پایت
خواهم شکست
و زورق نمناک ترا
با هیزم پاروها
به آتش خواهم کشید
و فارغ از نگاه حسود ماهی ها
تنت را
با شیر گرم
شست و شو خواهم داد
ای نیمی از زن
و نیمی از ماهی
ای که فلس های تنت
لطیف تر از آواز زنبق هاست
وقتی که آبشار نقره یی گیسوان تو
بر عریانی پیکرت
ف
ر
و
می ریزد
و چشمان مرطوب تو
یاد علف های باران خورده ماه اردیبهشت را
در خاطرم زنده می کند
با تو
خواهم گفت
عشق چیزی ست به عظمت ستاره
در سال های پیش از نجوم


قاره بنفش

هیروشیما
هیروشیما
E = MC2
ه
ی
ر
و
ش
ی
م
ا
شاعر شرقی با سطلی از خون
در چشم مجسمه آزادی فریاد می کشد
زنده باد واسکودوگاما
که آمریکا را
کشف نکرد


بعد از ظهرهای لیمویی

چه زیبا بود عشق
اگر ساعت را
هرگز نمی شناخت
و چه زیبا بود ساعت
اگر هرگز
ساعت نبود
بعد از ظهرهای لیمویی را شب می کنم
در باغ های موسیقی
با چتری از شعر
و
بارانی از آفتاب
لبانش آخرین کلام در زیبایی ست
و چشمانش
آسمان را
به رقص می خواند
می خواند ، می خواند
با چشمانی از شراب
و لبخندی از نیشکر
می خواند و می دانم ، می دانم
می دانم که دستی هست
که بعد از ظهرها را
قهوه ئی می کند
می دانم که عشق
از قوس قزح
ناتمام تر است
چرا که انسان
کامل نیست
زمین
کامل نیست
منظومه شمسی
و کهکشان ها
نیز


دست های بی خرما

دست های ما
کوتاه بود
و خرماها
بر نخیل
ما دست های خود را بریدیم
و به سوی خرماها
پر
تا
ب کردیم
خرما
فراوان
بر زمین ریخت
ولی ما دیگر
دست
نداشتیم


عصیان تصویر

سیاه
سیاه
سیاه
نگاه او چندان سیاه است
که گفتی
هزاران کلاغ
از چشم هایش
پرواز می کنند
زنی با رنگ هایی که نمی شناسم
تصویر مرا در تابلو
زندانی می کند
تصویر ناتمام من
چارچوب تابلو را
درهم خواهد شکست
و در باغ های معلق آزادی
همه ناقوس ها را
بصدا رد خواهد آورد
من
آزادی را
دوست می دارم


راه های کور

من از دریچه سرخ خیال خسته خویش
به باغ زرد بهاران رفته می نگرم
به روزهای درازی که در کجاوه عمر
به شب رسید عبث
بر سر دوراهی ها
در انتخاب یکی زان دو راه دور و دراز
ولی همیشه، همیشه در آخرهر راه
در انحنای لبم، آه خیمه می زد آه
که کاش راه دگر را گرفته بودم پیش
آینه زشت ها را دوست نمی دارد
آن روز که آن جذامی بد سرنوشت پیر
با زخم های کهنه سر در گم جذام
آمد به خانه باز
پس از سال های سال
یکسر به سوی طاقچه رفت و به اشتیاق
در چشم بی تفاوت آیینه
چشم دوخت
آیینه گفت آنچه بدو ، گفتنی نبود
آهی به روی زخم لبانش خزید و گفت
هنگام انعکاس خطوط قیافه ها
آیینه کاش کمی فکر می نمود


بعد از تو

بعد از تو هیچ کسی
هیچ کس نبود
بعد از تو آب دگر آبرو نداشت
بعد از تو
عطر سبز علف
زرد می نمود
بعد از تو
ماه و ماهی و مهتاب و هر چه بود
بعد از تو هر چه بود
حدیث ملال بود
بعد از تو من چه بگویم
که چون گذشت
بعد از تو
هیچ کسی
هیچ کس نبود


همیشه دیر است

دیر آمدی من می روم
بدرود
بدرود
بر سبزه های خیس چشمت زیر باران
پا می گذارم سرد و مغرور
بی آن که رویم را بگردانم زنفرت
تا جای پای خسته خود را ببینم
دیر آمدی ، من شاعری بد سرنوشتم
مردی که در دنیای او
همواره دیر است
من سال ها دنبال یک پل گشته بودم
تا سینه خز خود را بدان سویش کشانم
یک روز پل را یافتم
پل بود، اما
آن سوی پل دیگر برای من در آن روز
بیهوده چون این سوی پل بود


از صفر تا بی نهایت

جهان به کوچکی حجم خواب خرگوش است
و نبض خسته نوع بشر
چو من
مغرور
صدای رویش نی در عدم هیاهویی ست
هراسناک تر از انفجار سر بی نور
درون کوره خورشید کهکشان کبود
تمام بعد زمان را مچاله باید کرد
درون قرمزی سطلی از صدای خروس
حیات بازده اضطراب تکوین است
گریز ماده در حوزه عقیم خلاء


جنوب جهنم

کاش می فهمیدی
در خزانی که ازین دشت گذشت
سبزه ها باز چرا زرد شدند
خیل خاکستری لکلک ها
در افق های مسی رنگ غروب
تا کجاهای کجا کوچیده ست
کاش می فهمیدی
زندگی محبس بی دیواری ست
و تو محکوم به حبس ابدی
و عدالت ستم معتدلی ست
که درون رگ قانون جاری است
کاش می فهمیدی
دوستی آش دهن سوزی نیست
عشق بازار متاع جنسی ست
آرزو گور جوانمردان است

 
سالی با چگالی هیچ
 
من از سال صفر با تو سخن می گویم
ازصفر مطلق
جذر صفر و مجذور صفر
ازخورشیدهای زرد صفرمیلیون خرواری
ازاشعه ی ماورا قرمز ومادون بنفش
من ازسالی باتو سخن می گویم
که هیچ در هیچ وجود ندارد
سال هیچاهیچ

 
باران در برج جدی
 
کسی که دوست  داشتن را
دوست نمی دارد
درگردباد پارو می زند
وکسی که دست کم یک گل زرد
یا یک پرنده ی زنگاری را دوست بدارد
دست کم شاه فرنگ است
من که دنیا وشقاوت آن را یک جا دیده ام
می دانم می دانم که دنیا را بچه ها واحمق ها به تناصف
تقسیم کرده اند


تعمیر ساعت سرخ درساعت 25
 
آن جا که فواره ی آرزوی محال
قامت افراشته ی خودرا
درپهن آب خیال
به خط تماشا ایستاده است
وعمق پرتقالی آسمان
ارتفاع برباد رفته گی آرزو را
برانداز می کند
ودریغ ازدست کوتاه ونخل بلند
ودریغ از آرزوی دراز ودست کوتاه
بدان هنگام که ساعت سرخ
درسینه به سکسکه می افتد
ودست دراز مرگ
سرو بلند را دراز می کند
همیشه منقار مرغ دریایی
ازعمر ماهی درازتراست.

 
ساعت سرخ درساعت ۲۵
 
خوشا بلندی بالای تو
که دربلندی تو
با بالای بلندتو
پهلو می زند
وزهی دست کوتاهی
که در رسیدن به دامن کوتاه تو
کوتاه نمی آید
درکمال کوتاهی
باتمام کوتاهی
وزهازه تو به دل تو
که در دست ودل بازی تو
دریا دلان را دست
ازپشت بسته است
ودر دریا دلی
رونق بازار گشاده دستان را
شکسته است
وشگفتا سرخوردگی انسان سرسنگین
جایی که سرنوشت
ازسر سودایی
یک نیزه سراست.

 
ماه خیالاتی
 
ماه خیالاتی چنان به آرامی گوسفندان را
بر انداز می کند
که گویی
هرگز صدای سگ گله را
در تاریکی نشنیده است
جنگل دست های خود را
برای دزدیدن ماه
دراز کرده است
مهتاب سراسر شب
رودخانه را
شستشو می دهد
درخلوت ترین کوچه ی شهر
که از سفیدی  عطر بهار نارنج لبریز است
مردی در زیر پنجره ی اتاق زنی
بیهوده گیتار می زند
و
زن چشم به راه نامه ای است
که هرگز
نوشته نشده است
انتظار او چندان طولانی است که گویی
همه ی ساعت های جهان تبانی کرده اند
تا زمان را برجای میخکوب کنند
وقتی صدای قرمز خروس
شب را  رنگ می زند
مردی با پاهای بریده
به درازی راه های نرفته می اندیشد
خورشید آرام آرام
در آبی های آسمان
بالا می رود
گویا ظرافت دست های ونوس
خورشید را به آرامی
بر دار می کند
کوچک ترین  ماهی حوض
عمیق ترین دریای جهان را
خواب می بیند
ولذت گرفتن ماهی
در پنجه های گربه احساس می شود
دیوانه ای تصویر خود را
در آینه گم کرده است
 

رادیکال صفر
 
زاویه های مثلث
از تهمت بی قائمه بودن
ابراز خستگی می کنند
موشک
آبی آسمان را
سوراخ کرده است
آیا جنین شرافت این را خواهد داشت
که بت حلق آویز کردن خود به بند ناف
از موشک انتقام بگیرد
زندگی من ، همیشه از نقطه ای آغاز می شد
که در فشار دادن ماشه
تردید می کردم
آیا زندگی همیشه از تردید
آغاز می شود
وقتی سم را در روشوئی می ریختم
به خوشبختی روشوئی
رشک می بردم
در آینه مردی بود
که همیشه او را می شناختم
در چشم های او کلاغی بود
که حجم زمان را در آینه
فریاد می کشید
زندان آزادی را انکار می کند
و من سعادت را
در سیزدهمین ماه سال
چراغ قرمز
پاسبان آبستن را دوست نمی دارد
تاریخ شناسنامه ی سیاه هزاران خروس جنگی است
درود به حیله روباه زمان
که خون خروس جنگی را
چکه چکه بر خاک می ریزد.