مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

***********************************************

دختری با دامن کوتاه، بیرون پنجره اتاق من، انجیل میخونه. pdf
حجم: 2.17 مگابایت

***********************************************

 

آزادی
 
در تمامی شب بیست و هشتم
مرد شراب می نوشید
و به اون زن فکر می کرد:
به راه رفتنش، حرف زدنش و به عشقش
به حرفاش که به نظر راست میومد
ولی دروغ بود
رنگ تمام لباس‌های اون زن رو از بَر بود
همینطور کفش هاشو
جنس و انحنای پاشنه رو هم از بر بود
انگار که پاهارو از رو اون تراشیده بودن
اون شب وقتی مرد خونه اومد
زن دوباره بیرون بود.
وقتی دوباره با اون بویِ گندِ مخصوص اومد
ساعت 3 صبح شده بود.
کثیف بود
مثل یه خوک آشغال خور
و مرد
یه چاقوی قصابی بیرون کشید
زن جیغ زد
به دیوار چسبیده بود.
هنوز یه جورایی خوشگل بود
صرف نظر از بوی گند عشقی
که از دهانش میومد.
و مرد لیوان شراب رو تا ته سر کشید.
اون لباس زرد
لباسی که مرد دوست داشت
و زن دوباره جیغ کشید.
مرد چاقو رو بالا آورد
کمر بندش رو باز کرد
لباسش رو جلوی زن تیکه تیکه کرد
و تخماش رو برید
اونا رو تو دستاش گرفت
مثل دو تا زردآلو
انداختشون تو توالت
و در حالی که اتاق سرخ رنگ می شد
زن جیغ می زد.
خدای من خدای من
چی کار کردی؟
مرد نشست
3 تا حوله بین پاهاش بود
دیگه مهم نبود
که زن رفته یا مونده
که زرد پوشیده یا سبز
یا هر کوفت دیگه ای
و در حالی که یه دستش گرفتار بود
با دست دیگه ش
برای خودش شراب دیگه ای ریخت
 
 
من عاشقم
 
به من میگه:
اون دختر جوونه
ولی به من نگاه کن
ببین چه مچ پاهای قشنگی دارم
به مچ دستام هم نگاه کن
ببین چقدر قشنگن
خدای من
فکر می کردم همه ی اینا جواب میده
باز سر و کله ش پیدا شد
هر وقت تلفن می زنه دیوونه می شی
بهم گفتی همه چی تموم شده.
بهم گفتی همه چیز به پایان رسیده.
گوش کن من اونقدر بزرگ شدم که زن خوبی باشم.
چرا تو یه زن بد می خوای؟
دوست داری آزار ببینی؟
درسته؟
فکر می کنی زندگی لجن شده
می خوای یکی هم تو رو به لجن بکشه تا راحت شی؟
بگو.
درسته؟
می خوای مثل یه کثافت باهات رفتار بشه؟
و پسرم،
پسرم قرار بود تو رو ببینه.
من بهش گفتم.
همه ی عاشقامو از خودم روندم
رفتم تو یه کافه
جیغ زدم
من عاشقم
اما تو منو دست میندازی
گفتم: متاسفم. واقعا متاسفم.
گفت: بغلم کن.
میشه بغلم کنی؟
گفتم: تا حالا تو یه چنین وضعیتی نبودم
یه همچین تنگنایی
بلند شد و سیگاری آتیش زد.
سر تا پا می لرزید.
مثل دیوونه های وحشی قدم می زد.
بدن کوچکی داشت. دستاش نازک بودن
وقتی جیغ کشید و حمله کرد
مچهاش رو گرفتم
در مقابل چشم هاش
قرن ها تنفر، عمیق و واقعی.
من مقصر بودم
کثافت و مریض بودم
تمامی آموخته هایم هرز شد.
و من احمق ترین موجود روی زمین شدم.
تمامی شعرهام هم دروغی بیش نبود.
 
 
بازگشت به مسلسل
 
دمدمای ظهر از خواب بیدار شدم
و رفتم بیرون
تا نامه ها رو بگیرم؛
از رویِ رخت پهنکنِ قدیمیِ زهوار در رفته م.
خُمارم،
موهام رو چشمهام وِلُ اَن
با پایِ برهنه
از رویِ خورده سنگ هایِ تیزِ جلویِ راهم،
خیلی آروم رد میشم
هنوز از دردِ زخمِ چهار روزهام میترسم
زنِ جوونِ خونه دارِ بلغی
داره یه فرش رو از پنجره یِ خونشون میتکونه
منو میبینه: «سلام، زشت!»
خدا لعنتت کنه!
این درست مثل این میمونه که یه مسلسل کالیبر 22 رو، توی کونت خالی
کنن.
من میگم: «سلام»
دادخواستِ کارتِ  ویزا رو جمع میکنم،
کوپنهای پولِ خورد رو جمع میکنم،
اخطارِ بدهکاریِ مربوط به حسابهایِ قدیمیِ آب و برق،
یه نامه از طرفِ آدمهایی که بهشون بدهکارم،
بعلاوه یِ یه درخواست از اداره یِ جمع آوریِ علفهایِ هرز
که سی روز برای پاکسازی بهم مهلت دادن.
خیلی آروم دوباره از رویِ خورده سنگهایِ تیز رد میشم
فکر میکنم
بهتره که امشب یه چیزی بنویسم
انگار همه ی اونا بد جوری دارن خِرَم رو میچسبن .
فقط یه راه برای رسیدگی به همه یِ اون مادر به خطاها هست
مسابقه یِ ارابه رانیِ شب
میبایستی منتظر بمونه.
 
 
رزها می گویند هورا
 
رزها می گویند هورا، امروز شرم روزی ست
و ما سرخ همچو خونیم
رزها می گویند هورا، امروز چهارشنبه روزی ست
ما می شِکُفیم
به وقت سقوط سربازان
و عاشقان،
و ماری که در جهان است
رزها می گویند هورا، تاریکی ناگهان می آید
گویی که برق رفته باشد،
خورشید، قاره های تاریک را ترک می گوید
و صفوفی از سنگ ها را نیز .
رزها می گویند هورا، همین طور توپ های جنگی و منارها
پرنده ها، زنبورها، بمب افکن ها، امروز جمعه روزی ست
دستی مدالی را بیرون پنجره نگاه داشته است
پروانه ای میگذرد، نیم مایل بر ساعت،
هورا هورا
رزها می گویند هورا
ما بر شاخه هامان امپراتوری ها داریم
خورشید دهان می گشاید:
هورا هورا هورا
و این همان دلیلی ست که شما ما را دوست میدارید.
 
 
تمامی قمار بازان
 
بعضی صبحا
از رختخوابت که بپا می خیزی
با خودت فکر می کنی
«نمی تونم از پسش بر بیام»
تو دلت می خندی
چون یاد تمام صبحایی میوفتی که این فکرو داشتی
میری توالت
کارتو می کنی
صورتتو تو آینه می بینی
اوه من، اوه من، اوه من،
به هر حال موهات رو شونه می کنی
لباس بیرونت  رو میپوشی
به گربه ها غذا میدی
روزنامه ی ترس رو وَر میداری،
رو میز چایخوری میزاری
زنتو می بوسی
ماشینت رو زندگی دوباره می بخشی
و مثل میلیون ها آدم دیگه
دوباره وارد گود میشی
الان تو بزرگراهی
در بند ترافیک
در عین حال که داری میری یه جایی
در واقع به هیچ قبرستونی نمیری
اینجاست که رادیو رو می گیری
و موتزارت گوش می کنی
که میره یه جایی
و تو کم و بیش میری تو بحر روزای آروم
روزای پر مشغله
روزای خسته کننده
روزای نفرت انگیز
و روزای کمیاب
هم خیلی لذت بخشه
هم خیلی مایوس کننده
چون همه ما
هم خیلی شبیه ایم
و هم خیلی متفاوت
دور برگردونو پیدا میکنی
و میری به خطر ناک ترین قسمت شهر
لحظات فوق العاده ای رو حس می کنی
که موتزارت کارش رو میکنه
و یه راست میره تو مغزت
از استخونات سر می خوره و
از کفشت می زنه بیرون.
این جنگ بی مانندیه
که ارزش شو داره
وقتی هممون
در طول جاده می رونیم،
و رو فردا شرط می بندیم.
 
 
آبراه خانه
 
اگه تا حالا تو یه آبراه خونه زندگی نکردی
نصف عمرت بر باد ه
خونه ای با یه چراغ و
56 تا مردِ تو هم له شده
که همه با هم خرناس می کشند
خرناس هایی به غایت بلند و عمیق
باور نکردنی بود
کثیف
سیاه
زشت
و با خِس و خِسی انسانی
که مستقیم از جهنم میومد
در میون اون اصوات مرگوار می خوای بترکی
و انواع بوهای درهم:
جوراب های یه سال نشسته
لباس زیرای گندیده
از ادرار و مدفوع،
و یه نسیم ملایم
که از محفظه ی آشغالا میگذره.
بدن های خوابیده تو تاریکی
چاق، لاغر، خمیده
بعضی بی پا
بعضی بی دست
بعضی بی مغز
و بدتر از همه:
موجی از ناامیدی
که مثل کفنی تمام وجودشون رو پوشونده
غیر قابل تحمله
بلند میشی
تو خیابونا بالا پایین می کنی
از کنار ساختمونا رد میشی و
باز به خیابون اول می رسی.
به این فکر می کنی
که اونا هم یه زمانی بچه بودن
چی به سرشون اومد؟
چی به سر من اومد؟
اینجا تاریکه
اینجا سرده
 
 
قلبت رو تف کن
 
رسیدم
اون گفت
که باید بهت بگم
همینه که هست
شوخی نمیکنم
تموم شد
همینه که هست.
نشسته ام رو تخت
و دارم اونو
که داره جلوی آینه ی توی اتاقم
موهای قرمزِ بلندش رو مرتب میکنه
دید میزنم.
موهاش رو هوا میده
و بالای سرش جمع میکنه
- به چشماش اجازه میده چشمای منو نگاه کنن –
بعد
موهاشو ولو میکنه
و میذاره بریزن روی صورتش.
به رختخواب میریم و من،
بدون هیچ بحثی از پشت بغلش می کنم
دستام دورِ گردنشه
مچ هاش رو تُو دستم می گیرم
و حسِ لمس کردنِ دست هاش رو تا آرنج ادامه میدم؛
نه بیشتر.
بلند میشه و میگه:
«همینه که هست
اینجوریه دیگه».
خوب،
من بلند میشم
و تا دم در بدرقه اش میکنم،
درست موقع رفتن میگه:
«میخوام برام چند تا کفش با پاشنه های نازکِ بلند بخری.
کفش های پاشنه بلندِ سیاه...
... نه،....من قرمزِ اونا رو میخوام.»
دیدمش که از سکوی سیمانی پایین رفت
و از زیر درخت ها رد شد
راه رفتنش فوق العاده ست
و زمانی که رز های زمستانی
جلوی خورشید را می گیرند،
من در رو میبندم
 
 
دختری با دامن کوتاه، بیرون پنجرهی اتاق من انجیل میخونه
 
یکشنبه اس
دارم گریپ فروت می خورم
طرف غرب
یه کلیسای ارتدکس روسیِ.
اون زن از نژاد تیره ی شرقیه
چشمای قهوه ای بزرگش از انجیل بلند شد و
بعد پایین رفت.
یه انجیل سیاه و قرمز کوچیک
همونطور که میخونه
پاهاشو تکون می ده
تکون می ده
آروم و موزون میرقصه و
انجیل می خونه....
گوشواره های طلایی بلند
و دو دستبند طلایی بر هر دو دستش
فکر کنم یه مینی سوت تنشه
که خیلی بهش میاد
به روشن ترین رنگ خرمایی ممکن
چرخ می زنه
با پاهای بلند زرد
زیر نور گرم خورشید
نمیشه نادیدَه ش گرفت
میلی هم به این کار نیست...
رادیوی من موسیقی سمفونیک می خونه
اون نمی تونه بشنوه
ولی حرکاتش بدجوری با ریتم می خونه
او تیره اس؛ او تیره اس
داره راجع به خدا می خونه
خدایی که منم
 
 
علت و معلول
 
بهترین ها
معمولا با دستهایِ خودشون
قالِ زندگیِ خودشون رو میکنن،
فقط برایِ اینکه خلاص بشن،
و اونهایی که باقی میمونن
حتی ذره ای به عقلشون نمیرسه
که چرا همه دارن خودشون رو
از دست اونها خلاص می کنن.
 
 
و ماه و ستاره ها و دنیا
 
پیاده روی های طولانیِ شبانه
بهترین کار برایِ پاییدنه:
یواشکی پنجره یِ خونه ها رو دید زدن،
خانوم هایِ خسته یِ خونه دار رو نگاه کردن،
که دارن میجنگن
با شوهرهایِ همیشه مستِشون
 
 
اینتلِ 16 بیتی با 8088 تراشه
 
با یه اپل مکینتاش
شما نمیتونی برنامه هایِ خانه یِ رادیو رو روی دیسکهاش اجرا کنی.
همون که طوری
یک Commodore 64 موقع اجرا
 نمیتونه فایلی رو بخونه که
تو یک کامپیوترِ خانگیِ IBM ساختی
هم کامپیوتر Kaypro و هم Osborne
از سیستمِ عاملِ CP/M یکسانی استفاده میکنن،
اما نمیتونن
دست خط هایِ همدیگه رو بخونن،
و این بخاطرِ متفاوت بودنِ روشِ خوندنِ فرمت دیسکهاست.
MS-DOS ،Tandy 2000 رو اجرا میکنه اما
 نمیتونه از اکثر برنامه هایِ تولید شده
برایِ کامپیوترهایِ خانگیِ IBM استفاده کنه.
مگر یه سری بیتها و بایتهایِ مشخصِ تغییر یافته.
اما باد همچنان بر فراز ساوانا میوزه
و در بهار
سَنقَرِ تُرکی
اطرافِ جفتِ مادهِ خودش
میخرامه و جست و خیز میکنه
 
 
یک رادیوی با جُربُزه
 
اینجا،
تو طبقهِ دوم
تو خیابونِ کورونادو،
عادت کردم که مست کنم
و رادیو رو از پنجره بندازم بیرون
وقتی که داره میخونه، و، البته،
این کار شیشه هایِ پنجره ها رو میشکوند.
و رادیو
اونجا رویِ سقفه؛
هنوز داره میخونه
و من به زنم میگم:
«عجب رادیویِ حیرت آوریه».
صبح روزِ بعد
پنجره ها رو از لولا در میآرم
و اونها رو میبرم پایینِ خیابون
پیشِ شیشه ساز
تا یه شیشه ی دیگه واسش بندازه.
من همچنان به بیرون انداختن رادیو از پنجره ادامه میدم
هر وقت؛ که پاتیل ام
و اون هم همیشه
رو سقف میافته
و به خوندنش ادامه میده.
- یک رادیویِ جادویی
- یک رادیوی با جربزه
و هر روز صبح
دوباره پنجره رو پیشِ شیشه ساز میبرم.
درست به خاطر ندارم
که این قضیه چه جوری تموم شد
اما خوب یادم میآد
که دست آخر ما از اونجا رفتیم.
یه زنی طبقه پایین ما بود
که تویِ باغ
با لباسِ حمام خودش کار میکرد،
با اون بیلچه ی باغبونیش خیلی جذاب به نظر میومد.
کونشو به هوا میگرفت
و من عادت داشتم
که رویِ پنجره بشینم
و به نورِ خورشید
که رویِ همه یِ اون چیزها افتاده بود
خیره بشم؛
وقتیکه موسیقی پخش می شد.
 
 
لبخندِ یادگاری
 
ما ماهی هایِ قرمزی داشتیم
و اونا داخلِ تُنگِ رویِ میز،
دور می زدن؛
نزدیکِ پرده هایِ ضخیمی
که جلویِ دیدِ پنجره رو میگرفتن .
مادرِ من،
همیشه میخندید،
از همه یِ ما میخواست که خوشحال باشیم،
به من می گفت :
«خوشحال باش هنری!»
و اون راست میگفت :
بهتره شاد باشی،
اگه میتونی .
اما پدرم
به کتک زدنِ من و مادرم
تا چندین بار در هفته
ادامه میداد؛
که زمانی
از درونِ چهارچوبِ 6 در2 فوتی ش طغیان میکرد؛
بخاطر این که
نمیتونست بفهمه که چی داشت
از درون بهش حمله می کرد
مادرِ من، ماهیِ بیچاره؛
میخواست شاد باشه،
با کتک خوردنِ دو یا سه بار در هفته،
به من میگفت که شاد باشم:
«هانری، بخند! تو چرا هیچ وقت نمیخندی؟»
و بعد اون میخندید
تا به من نشون بده چه جوری،
و این
تلخترین خنده ای بود
که تو عمرم دیدم.
یک روز ماهی هایِ قرمز مردن،
هر پنج تاشون.
رویِ آب شناور مونده بودن،
رُو باله هاشون،
چشماشون هنوز باز بود.
وقتی پدرم خونه اومد
ماهی ها رو انداخت جلویِ گربه
کفِ آشپزخونه،
و ما داشتیم نگاه میکردیم
در که حالی
مادرم لبخند می زد.
 
 
تنها با همه
 
شهوت، استخوون رو میپوشونه.
و مردم مُخشون تو این قضیه خوب میجُنبه،
بعضی وقت ها هم روحشون؛
و زن ها گلدونها رو به دیوار ها می کوبن.
و مردها زیادی مشروب میخورن
و هیچکس، لنگه ی خودش رو پیدا نمی کنه.
اما هنوز
به لولیدن رویِ تختخواب ها چشم دارن.
شهوت
استخوون رو میپوشونه
و شهوت، شهوتِ بیشتری میخواد
در هر صورت هیچ شانسی نیست:
ما همه به سرنوشتِ شومِ یکسانی دچار شده ایم
و هیچکس، لنگه ی خودش رو پیدا نمیکنه
نخاله دونی ها پر شده
آشغال دونی ها پرشده
دیوونه خونه ها پر شده
بیمارستان ها پر شده
قبرستان ها پر شده
هیچ چیز دیگه ای نیست که پر بشه.
امضا ناشناس.
 
 
روز دیگر
 
با یه افسردگیِ کوتاه مدت،
می ری  به یه رستوران
تا غذا بخوری.
رو یه صندلی میشینی.
پیشخدمت بهت لبخند می زنه.
اون خِپله .
کونش خیلی بزرگه.
از خودش دوستی و همدردی ساطع میکنه،
میتونی باهاش سه ماه زندگی کنی
و یک مرد،
هیچ وقت از دستش رنجِ واقعی نمیکشه.
خب، تو براش پونزده سنت می اندازی.
تو درخواست یه ساندویچِ تُرکی با یه گیلاس آبِجو می کنی.
مردی که رو به رویِ تو نشسته،
چشمهایِ آبیِ روشنی داره
و سری به بزرگیِ سرِ فیل.
پشت یه میز، کمی اونورتر،
سه تا مرد با سرهایِ خیلی کوچیک و گردن هایِ دراز نشسته ان؛
مثلِ شترمرغ.
اونا خیلی بلند درباره یِ گسترشِ زمین ها صحبت می کنن.
چرا؟
تو فکر میکنی،
آیا من هیچ وقت قبلا اینجا اومده بودم
وقتی افسردگیِ کوتاه مدت داشتم؟
بعد
پیشخدمت با ساندویچ برمیگرده
و ازت میپرسه
که آیا چیز دیگه ای هم میخوای؟
و تو بهش میگی،
نه، نه، همین کافیه.
بعد یکی از پشت سرت میخنده.
این یه خنده یِ مسخره اس
که درش رو با شن و خورده شیشه گل گرفته ن
تو شروع به خوردنِ ساندویچ می کنی.
این،
یه چیزی هست.
این یک عملِ بی ارزش، سخت و احساسیه
مثلِ ساختنِ یک آهنگِ پاپ
تا باعثِ گریوندنِ یه بچه یِ چهارده ساله بشه.
تو یه مشروبِ دیگه سفارش میدی.
خدایا، اون یارو رو ببین
با دستهای از پا درازتر،
داره سوت می زنه.
خب، مثل اینکه باید گورم رو گم کنم.
صورتحساب رو بگیر.
بچرخ.
پیشِ صندوقدار برو.
حساب کن.
یه خلال دندون ور دار.
از در برو بیرون.
ماشینت هنوز اونجاست.
و اونجا سه تا مرد هستن
با سرها و گردن هایی مثلِ شترمرغ
که همه با هم دارن سوارِ یه ماشین میشن.
اونا هر کدومشون یه خلال دندون دارن
و حالا
همگی اونا دارن درباره یِ زنها حرف می زنن.
اونا اول از همه حرکت کردن و رفتن.
اونا سریعتر حرکت کردن و رفتن.
به نظرم اونا بهترین بودن.
امروز، یه روز گرمِ غیرقابلِ تحمله.
اخطارِ مرحله یِ اولِ آلودگیِ هوا داده میشه.
تمام پرندگان و گیاهان مرده ان
یا دارن میمیرن.
تو ماشین رو روشن می کنی.
امضا ناشناس.
 
 
شما مشروب میخورین؟
 
دلسرد
کنار ساحل
دفترچه ی یادداشتِ قدیمیِ زرد رنگ، دوباره بیرونه.
من از رویِ تخت مینویسم
درست مثل سال گذشته.
دوشنبه باید
دکتر رو ببینم
«بله، دکتر، پاها ضعیف شدن، سردرد، سرگیجه، و دردِ پشتم»
دکتر خواهد پرسید:
«شما مشروب میخورین؟»
«آیا شما ورزشهاتون رو انجام میدین؟، قرص هایِ ویتامین رو
میخورین؟»
من فکر میکنم که فقط از دستِ  زندگی مریضم.
همون قواعدِ کهنه ی همچنان بی ثبات.
حتی تو پیستِ مسابقه
من اسبها رو میبینم که میدَوَن
و این خیلی بی معنیه.
من خیلی زود
بعد از خریدنِ بلیط
قبل از اتمامِ مسابقه
اونجا رو ترک کردم.
منشی متل پرسید: «تشریف می برین؟»
بهش گفتم: «آره، خسته کننده س»
منشی بهم گفت: «اگه شما فکر میکنین که اون بیرون هم خسته
کننده اس، مجبور میشی که برگردی همین جا.»
خوب
من اینجام
به بالش هام تکیه دادم.
دوباره
فقط یک مردِ پیر
فقط یک نویسنده ی پیر
با یه دفترچه یادداشت زرد
یه چیزی رویِ زمین به سمتِ  من حرکت می کنه.
آه...
حالا دیگه
این فقط گربه یِ من میتونه باشه.
 
 
اوه بله
 
چیزهایِ خیلی بدتری هم از تنها بودن هست،
ولی معمولا ده ها سال طول میکشه
تا آدم اینو بفهمه.
و خیلی اوقات وقتی دوزار یت جا میافته،
که دیگه خیلی دیر شده
و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر شدن نیست.
 
 
یه آنفولانزا و دیگر هیچ
 
یه کتاب خوندم راجع به جان داس پادوس
کتاب می گفت
یه زمانی جان
- کمونیست رادیکال-
که در تپه های هالیوود به پایانِ خودش رسید،
سرمایه ها جمع می کرد و وال استریت ژورنال می خوند
به نظر میاد که اغلب اتفاق میوفته.
چیزی که به ندرت می بینی
جوون محافظه کاریه که
بشه گور خر پیر رادیکال
به هر حال
یه محافظه کار جوون
یه محافظه کار باقی میمونه تا پیری
یه جورایی مثلِ داشتنِ یک عمر،
ذهنِ فیوز پریده اس
ولی وقتی یه رادیکال جوون
همون جوری می مونه تا پیری
منتقدا ومحافظه کارا
اونو کسی می بینن که
انگار از تیمارستان فرار کرده
درست مثل سیاست کشورهامون
می تونی همشو ببینی
برای خودت نگهشون داری
روشون برینی.
 
 
سلام چطوری؟
 
این ترس، ترسِ مثلِ آنها بودن:
مرده بودن.
دست کم در خیابان ها نیستند
ترجیح می دهند در خانه هاشان بمانند
احمقای لزجی که تنها جلوی تلویزیون هاشان می نشینند
زندگی شان چیزی نیست جز نیمچه خنده ای زورکی
پیرامونی ایده آل برای آنها
ماشین های پارک شده
و باغچه های سبز و کوچک
و خانه هایی کوچک
و درهایی کوچک
که باز می شوند و می بندند،
وقتی خویشانشان را می بینند
در روزهای تعطیل
اما درها می بندند،
بر روی این مرگ که همانا مرگی است آرام
بروی مردگانی که در ظاهر زندگانند
در محله ی آرام و معمولی تو
در خیابان های پیچ در پیچ
در رنج
در پریشانی
در ترس
در وحشت
در اغفال
سگی در آنسوی حصار ها ایستاده است
و مردی خاموش در این سوی پنجره.
 
 
از کتابات خوشم می یاد
 
یه روز تو صف شرط بندی
مرد پشت سری گفت:
تو هنری چیناسکی هستی!
گفتم: اوه هوه
گفت: از کتابات خوشم میاد
گفتم: ممنون
پرسید: کدوم اسبو تو مسابقه دوست داری؟
گفتم: اوه اوه
بهم گفت: من اسب 4 رو دوست دارم.
شرطم رو بستم و برگشتم سر جام .
مسابقه ی بعدی
من تو صفم
مرد قبلی دوباره پشت سرمه
50 تا صف دیگه هم هست
ولی اون می یاد پشت من
تو گوشم وز وز می کنه:
«مسابقه از نزدیک جذاب تر
مسیر خیلی سنگینه»
بهش گفتم: گوش کن
حرف زدن راجع به اسبهای مسابقه
مثل بوسیدن مرگ میمونه
گفت: این چه قانونیه
خدا که قانون نمی ذاره
برگشتم و نگاهش کردم
گفتم: ممکنه
ولی من می ذارم.
بعد از مسابقه
رفتم تو صف
نگاه انداختم پشت سرم
اون رفته بود.
یه خواننده ی دیگه رو هم پروندم.
هر هفته دو سه تایی می پرونم.
خوبه
بذار برن سراغ کافکا
 
 
اون مال ماست
 
همیشه
در آخرین لحظات
قبل از اینکه دستشون به ما برسه
آرامشی هست
آسایشی لطیف
نفسی.
مثل اینکه روی تخت ولو بشی
 و به هیچ فکر کنی
یا لیوانی آب بریزی
زمانی که با هیچ مدهوش شده ای
اون آرامش خالص ظریف.
می ارزه.
به اندازه ی قرن ها زندگی.
مثل زمانی که
با نگاه کردن از داخل پنجره
شاخه ای برهنه
گردنت رو می خراشه
اون آرامش
اون جا
قبل از این که دستشون به ما برسه
نشون میده
اگر هم بهمون برسن
هیچ گاه نمی تونن
همه چیزو ازمون بگیرن
هیچ وقت.
امضا ناشناس.
 
 
دوستانی غرق در سیاهی
 
می تونم روزی رو به خاطر بیارم
که تو یه شهر غریب
داشتم از گشنگی می مردم
داخل یه اتاق کوچک
با سایه هایی نابود گشته
با یه موسیقی کلاسیک
جوون بودم خیلی جوون
پنهان شدن برام تنها راه بود
پنهان شدن تا زمان ممکن
که برام مثل خنجری بود تو بدنم
نه به خاطر اندوه درون
بلکه با ترسی که در شانس کوچکم داشتم:
تلاش برای ارتباط
آهنگسازانی قدیمی: موتزارت، باخ، بتهوون و برامز
تنها کسانی بودند که با من سخن می گفتند،
آنهایی که همه مرده بودند.
دست آخر،
خسته و داغون
باید بیرون می زدم.
واسه مصاحبه
واسه یه شغل کم درآمد و یکنواخت
با یه مشت مرد غریبهِ  پشت میز
مردانی بی چشم
مردانی بی چهره
کسانی که عمرمو ازم می گیرند.
خردش میکنن
و روش میشاشن
حالا من واسه سردبیرها کار می کنم
واسه خواننده ها،
واسه منتقدا.
ولی هنوز با موتزارت، باخ، برامز و بی
می نوشم و تاب می خورم
بعضی ها رفیقَ ن
بعضی انسانَن
بعضی وقت ها
تنها چیزی که برای تنها پیش رفتن می خوایم
مرده هان
تا دیوار هایی که ما رو حبس کردن رو
به رقص بیآرن.
امضا ناشناس
 
 
برای جین با تمام عشقی که داشتم و البته کافی نبود
 
دامن را برمیدارم
همان طوری که آن مهره های سیاه براق را.
چیزهایی که زمانی روی گوشتِ تنِ یک انسان می لغزیدند.
من خدا را دروغگو می نامم
میگویم
هر چیزی که مثل آن حرکت کند
یا اسم مرا بداند،
هرگز آنقدر راحت نخواهد مرد،
در حجمی از بی تفاوتی مرگ های روزمره.
دامن دوست داشتنی اش را بر میدارم
همه ی عاشقانه هایمان رفته و من با تمامی خدایان سخن می گویم
خدایان یهود، خدایان مسیح
عناصری نادیدنی
بت ها، قرص ها، نان ها
درک کردن ها، خطر کردن ها
آگاهانه رها کردن ها
موش ها یی که بدنبال نیاز،بدون کوچکترین شانسی
تماما دیوانه می شوند،
آگاهی مرغ مگسخوار و بخت او
من به اینهاست که ایمان دارم
به همه ی اینها.
لباسش را روی دست هایم می شناسم
ولی آنها او را به من باز نمی گردانند.
 
 
برای جین
 
225 روز زیر چمن ها
و تو بهتر از من میدانستی
که آنها
تمام خونت را مکیدند
چون تکه چوبی خشک در سبد افتادی
چرا بایستی اینگونه باشد؟
لحظات عاشقانه مان
هنوز که هنوز هست
در این اتاق سایه می اندازند.
وقتی که رفتی
هر چه بود، با تو رفت
و من شب ها به زانو درآمدم
در برابر ببرهایی
که به من اجازه وجود نمی دهند.
آنچه که تو بودی
هیچگاه تکرار نخواهد شد.
بطری ها پیدایم کردند
دیگر برایم فرقی نمیکند.
 
 
تموم شد؟
 
این روزا
منتقدها مجبورم میکنن
که شامپاین بخورم و بی ام و برونم
که با یه کله گنده یِ اهلِ فیلادلفیا ازدواج کنم
که اونم جلویِ نوشتنِ کارایِ گندیده و خاک خورده ام رو میگیره.
شاید راست میگن
میتونستم خیلی بیشتر شبیه اونا باشم و
تا جایی که میتونم مرگو محکم بچسبم.
باشه، خواهیم دید ...
هنوز واسه کندنِ گورِ من خیلی زوده
شماها دیگه نمیخواد نگران مشروب خوردن من با شون پن باشین.
بهتره به شعرها نگاه کنین،
که دارن تایپ میشن.
بهشون گوش بدین؛
چرا که
بعد از این جدال طولانی
دیگه برام فرقی نمیکنه
که زود کنار برم
یا دیر
یا اینکه چقدر بخواد گیرم بیاد.
 
 
در ستایشِ جهنمِ یک بانو
 
سگان شبها که به خواب میروند
بایستی رویای استخوان ببینند
و من استخوانهای تو را
در گوشتِ تَنَت به یاد میآورم؛
به بهترین شکل
در آن لباسِ سبزِ تیره
و آن کفشهای سیاهِ براقِ پاشنه بلند .
هر وقت مست میکردی، فحش میدادی
با موهای فروریخته ات،
میخواستی رها شوی
از آنچه تو را در بند کرده بود.
خاطراتی پوسیده
از یک گذشته ی گندیده،
که تو دستِ آخر
با مرگ از آن رهایی یافتی،
و مرا با روزگاری پوسیده تنها گذاشتی؛
بیست و هشت سال است که مرده ای،
هنوز تو را
بهتر از هر چیزِ دیگری بیاد میآورم،
تو تنها کسی بودی که
بیهودگی زندگی قانون مند را درک میکردی.
بقیه فقط به جزئیاتِ ناچیزِ زندگی غُر میزدند،
بدونِ هیچ احساسی،
از نبودِ احساس گله میکردند.
جین،
تو از زیاد دانستن مردی.
مینوشم
به سلامتی استخوان هایت
که این سگ
هنوز هم در رویایش میبیند.
 
 
وقتِ اصلاح، بِبُر
 
اون گفت
هیچ وقت سرِ سوزنی هم درست نبوده
جوری که مردم نگاه میکنن،
جوری که موسیقی صداش در میآد،
جوری که کلمات نوشته میشن.
اون گفت
هیچ وقت سرِ سوزنی هم درست نبوده،
تمامِ چیزهایی که درباره اش فکر میکنیم،
تمامِ عشقهایی که تعقیبش میکنیم،
تمامِ مرگهایی که میمیریم،
تمامِ زندگیهایی که زندگی میکنیم،
اونا حتی ذرهای هم سرِ جاشون نیستند
خیلی سخت بشه قبولشون کرد،
این زندگی ای که ما باهاش زنده ایم،
پُشتِ  سَرِ هم
شده ان کپه ی تاریخ .
نابودی بشر،
نابودیِ روشنایی و راه.
سرِ سوزنی هم درست نیست،
مطلقا راهی برایِ تائیدش نیست،
اون، اینا رو میگفت.
جواب دادم:
مگه من نمیدونم؟
بیتفاوت
از جلوی آینه رد میشم،
فرقی نداره اگه
صبح
ظهر
یا شب
باشه.
هیچ چی عوض نشده
همه شون سر جاشونَن
چیزهایی تازهتر شدن
چیزهایی شکسته تر
 و چیزهایی هنوز مثلِ قدیم ان.
راه پله رو طی کردم و
و توُش پایین رفتم.
امضا تام.
 
 
نهایتِ رنج
 
من حتی کوه ها رو احساس میکنم
جوری که میخندن
به کناره های آبیِ بالا و پایینشون.
و پایینتر
تویِ آب
ماهی ها گریه میکنن
و آب
اشکشونه.
 شبها وقتی مست میکنم،
به صدایِ آب گوش میدم و اون وقته که
دلتنگی ام به اوج میرسه.
این صدا رو از ساعتم میشنوم
این صدا تبدیل به دستگیره یِ کمد میشه
تبدیل به کاغذِ رویِ زمین میشه
تبدیل به پاشنه کشِ کفش میشه
یه بلیطِ رَخت شور خونه میشه
این صدا تبدیل به دود سیگار میشه
که از کلیسای کوچک درختان مو بالا میره
زیادم بد نیست
کمی عشق چیز چندان بدی نیست
یا کمی زندگی.
چیزی که به حساب میآد
همونیه که رو دیوارها به انتظار میشینه.
من برای همین دنیا اومدم
من برایِ تکون دادنِ گلهایِ رُز تُو انتهایِ خیابونِ مرگ به دنیا اومدم.
 
 
اعتراف
 
در انتظارِ مرگ،
همچون گربه ای
که خواهد پرید
رویِ تخت
دلم خیلی برایِ همسرم میسوزد
او خواهد دید
جسدِ
خشکیده
و رنگ پریده را.
یک بار تکانش میدهد، بعد،
شاید تکانی دیگر.
«هنک!»
هنک جواب نخواهد داد.
این مرگم نیست که دلواپسم میکند،
این زنم هست
که باقی میماند
با خرواری از هیچ.
با این همه میخواهم بگذارم بداند
تمامِ شبهایی که کنارش خوابیدم،
و حتی بگومگوهایمان سرِ هیچ و پوچ،
برایم تا ابد باشکوهند.
و کلماتِ سختی که
همیشه از گفتنشان
واهمه داشتم،
اکنون میتوانند گفته شوند:
عاشقت هستم
 
 
کارسون مک.کالرز
 
اون زن از الکلیسم مرد
تو یه ملحفه پیچیده شده بود
رویِ صندلیِ حصیریِ تاشو
بر فرازِ کشتیِ بخارِ اقیانوس پیما.
تمامِ کتابهاش درباره یِ تنهاییِ ترسناک.
تمامِ کتابهاش درباره یِ بیرحمیِ عشقِ نامهربان.
هنگامی که پیکرش را
- همه ی آن چیزی که از او مانده بود-
گردشگرانِ دوره گرد پیدا کردند،
کاپیتان رو مطلع کردند
اون خیلی سریع به یه جای دیگه تو کشتی منتقل شد
و همه چیز همونطوری ادامه پیدا کرد
که اون
قبلا نوشته بود.
 
 
شبی بزرگ توی شهر
 
مست،
تویِ یکی از خیابانهایِ تاریکِ شهر؛
الان شبه،
تو گم شدی،
اتاقت کجاست؟
میری به یه بار تا خودت رو پیدا کنی،
سفارش اسکاچ و آب میدی.
رطوبتِ درهم و برهمِ بارِ لعنتی،
تیکه ای از آستینِت روخیس می کنه.
اینجا مثلِ کلوپ شبانه میمونه
اسکاچ اصلا بگیر نیست.
سفارشِ یه قوطی آب جو میدی.
بانوی مرگ،
به سمتت میآد
لباس تنشه
میآد میشینه
تو براش یه قوطی آبجو میخری،
بویِ گندِ باتلاق میده،
یکی از پاهاش رو جلوت ولو می کنه.
متصدی بار شروع میکنه به مسخره کردن:
«تو داری نگرانش میکنی خانم .
این آقا حتی نمیدونه
شما یک پلیس، قاتل، دیوانه
یا یک احمقی.»
تو یه ودکا سفارش میدی.
ودکا رو سرِ قوطیِ آبِ جو خالی می کنی.
الان یکِ نصفه شبه.
تُو یه دنیایِ ترسویِ مرده.
تو ازش میپرسی
چند درصدِ اوقات، هر چیزی رو که میخوری
درست مزه یِ روغنِ ماشین میده؟
بانو یِ مرگ رو اونجا رها می .کنی
متصدی بار رو که مسخره ات میکرد، اونجا رها می کنی.
تو بخاطر میآری که اتاقت کجاست.
اتاقی پر از قوطی هایِ مشروب تو قفسه یِ آشپزخونه.
اتاقی همراه با رقصِ سوسک ها
کمالی پیدا،
در گهی درخشان.
جایی که عشق،
خندان مرد.
 
 
یک نابغه را ملاقات کردم
 
امروز
یه نابغه رو تو قطار دیدم
نزدیکِ به شیش سال داشت،
کنار من نشسته بود
و وقتی که قطار در طولِ ساحل داشت پایین میرفت
ما به اقیانوس رسیدیم.
بعد اون به من نگاه کرد
و گفت:
«اصلا قشنگ نیست.»
و من اولین بار بود که این را فهمیدم.
 
 
همچون گنجشکی
 
برای زندگی بخشیدن
بایستی زندگی سلب کنی.
و زمانیکه اندوه مان
پوچ و یکنواخت،
بر فرازِ میلیونها دریایِ خونین میافتد،
من از کنارِ آبهایِ کم عمقِ از درون گسیخته ای گذر میکنم
که حاشیه ای از موجوداتِ سفیدپا و سفیدشکم،
در برابر تصاویرِ اطرافِ آن،
همچون مرده ای شورش می کند.
فرزندِ عزیزم
من فقط همون کاری رو با تو انجام دادم
که گنجشک با تو انجام داد.
پیرم
وقتی که جوان بودن مد روز است،
میگِریَم
وقتی که خندیدن مد روز است،
از تو متنفرم
وقتی که این کار شجاعتِ کمتری از عاشق بودن بخواهد.
 
 
پرده
 
آخرین پرده از طولانی ترین موزیکال هایی که تا به حال اجرا شده
برخی مردم ادعا میکنن که بیشتر از صدها بار تا حالا دیدنش.
آخرین پرده رو تو یکی از برنامه هایِ تلویزیونی دیدم :
گل ها
هِلهِله ها
اشک ها
یه مراسمِ سهمناک.
این موزیکالِ بخصوص رو ندیدم
ولی میدونم اگه دیده بودم
تابِ تحملش رو نداشتم و
مریضم می کرد.
تُو این مورد
میتونی روُ حرفم حساب وا کنی
دنیا و آدماش و تفریحاتِ هنری اش
واسه من کار زیادی نکردن،
فقط نسبت به من.
در هر حال،
بزار اونا با همدیگه حال کنن،
این کار
من و دنیام رو از دستشون خلاص میکنه
و بخاطرِ همینه که
من مراسمِ سهمناکِ خودم رو دارم.
 
 
رکود
 
برهنه
تَنگِ خونه
در ساعت هشت صبح
روغنِ کنجد رو رویِ بدنم می مالونم .
خدایا،
آیا من واقعا به اینجا رسیدم؟
یکبار من تو کوچه های تاریک جنگیدم،
فقط واسه یه خنده.
الان دیگه نمیخندم.
من خودمو با روغن خیس می کنم
و در شگفتم
چند سال واسه زنده موندن میخوام؟
چند روز؟
خونِ من کثیف شده
و فرشته ای سیاه روی مغزم نشسته.
همه چیز از یه چیزی به وجود میآد و ختم میشه به هیچ.
من سقوطِ شهرها رو میفهمم
و همینطور تمدن ها رو.
هواپیمای کوچیکی از بالای سرم رد میشه.
من به بالا نیگا میکنم
انگار به بالا نیگا کردن یه معنی ای داره.
درسته،
آسمون پوسیده:
برای هیچکدوممون هم زیاد طول نمیکشه.
 
 
داغ
 
اون داغه، بدجوری داغه
نمی خوام مال هیچ کس دیگه ای باشه
اگه یه وقت دیر برم خونه، اون میره
و من نمی تونم اینو تحمل کنم
دیوونه میشم....
می دونم احمقانه بود، بچگانه
ولی گرفتارش بودم، گرفتار
همه ی نامه ها رو گرفتم
و بعد هندرسون منو برای یه سواری شبانه
با اون کامیون جنگی قدیمی برد.
اون ماشین لعنتی
در حالی که نیمی از راه گذشته بود
شروع به داغ شدن کرد
شب در حال گذر بود
و من به مریام داغِ خودم فکر می کردم
مرتب از کامیون بیرون و تو می پریدم
و کیسه ی نامه ها رو پر می کردم
موتور همچنان حرارت می داد
دما در بالاترین حد بود
داغ داغ
مثل میریام
یه جست به بیرون و دوباره به داخل
3 تا دیگه هم برداشتم
باید می رفتم ایستگاه
ماشینم منتظر بود تا منو به میریام برسونه
که روی تخت آبی من نشسته
با یه اسکاچ پر از یخ
در حالی که پاهاش رو به هم می زنه و قوزکش رو تاب می ده
دو تا توقف دیگه....
ماشین پشت چراغ قرمز علاف شده بود.
جهنم بود که داشت لگدمالش می کرد.
باید 8 خونه می بودم
8 ضرب الاجل مریام بود.
وقتی آخرین برداشت رو انجام دادم
ماشین یکی دو بلوک مانده به ایستگاه خاموش شد.
روشن نمی شد، نمی تونست روشن بشه...
درها رو قفل کردم. کلید رو ورداشتم و
دویدم سمت ایستگاه.....
کلیدو انداختم تو...... اشتباه بود....
فریاد زدم:
کامیون لعنتی اون پایین خاموش شده
پیکو و وسترن.......
....رفتم تو راهرو
کلید و انداختم تو در، بازش کردم ...
لیوان نوشیدنی اش اونجا بود
و یه نوشته:
مادر به خطا
من تا یه خورده بعد از پنج منتظر موندم
تو عاشقم نیستی
توی مادر به خطا
کسی هست که عاشقم باشه
من تمام روز رو منتظر مونده بودم
میریام
یه نوشیدنی ریختم و گذاشتم که آب وان رو پر کنه
5000 تا بار تو شهر هست
و من 25تاشون رو بخاطر میریام گشتم
کرست بنفش اش نوشته اش رو تو خودش داشت
وقتیکه به یک بالش تکیه داده بود
آب جو نوشیدم، یک نوشیدنی شخصی
و رفتم توی آب گرم.
 
 
پایان
 
ما مثل گلهایِ رزی میمونیم،
که موقع شکفته شدن،
به خودمون هیچ زحمتی ندادیم.
درست مثل اینه که،
خورشید از صبر کردن خسته بشه.
 
 
نزدیک به بزرگ منشی
 
در یک مرحله از زندگی ام
مردی رو دیدم که ادعا میکرد
میبایستی پاوند رو تو کلیسایِ سنت الیزابت ملاقات کرده باشه.
بعدش من زنی رو دیدم
که نه تنها ادعا می کرد ای پی رو ملاقات کرده بلکه
باهاش عشقبازی هم انجام داده.
- اون حتی چند بخش رو تو کانتوس به من نشون داد
که عذرا بهش اشاره کرد.
خوب
اون جا این مرد و این زن بودن
و زنه به من گفت
که پاوند تا حالا چیزی درباره یِ ملاقات با این مرد بهش نگفته
و مَرده ادعا میکرد
که این خانم دخلی به اون حضرت نداره
چون یه شارلاتانه .
و چون من یه دانشجویِ پاوندی نبودم
نمیدونستم که حرف کی رو باید باور کنم.
ولی یه چیزی رو مطمئنا میدونم:
وقتی یه مرد با روابطِ مدعی گونه ی زیادی زندگی میکنه
- که خیلی دشوار هستن-
بنابراین
وقتی که اون مُرد، خب،
همه جشن میگیرن.
تصور من اینه که پاوند نه اون خانم و نه اون آقا رو نمیشناخت
یا شاید هم،
یکیشون رو میشناخت،
شایدم
هر دو شون رو.
این کار
اتلافِ شرمآورِ زمان
تو خونه یِ احمقها بود.
 
 
مرگ، دنبالِ مرگِ بیشتریه
 
مرگ، دنبالِ مرگِ بیشتریه،
و دام هاش همه پُر هستن:
گاراژِ پدرم رو به یاد میآرم،
چقدر بچه ،گانه
لاشه حشرات رو از شیشه ها پاک میکردم؛
جایی که فکر میکردن میتونن
بدن هایِ چسبناک، زشت و لرزونِ شون رو رها کنن.
مثلِ سگهایِ احمقِ لال
جلو شیشه،
سر و صدا میکردن؛
فقط واسه یه کم وَرج و وُورجِه،
تو اون لحظه
که برام طولانیتر از عُمرِ بهشت و جهنم بود،
رُو لبه یِ برآمدگی
عنکبوت از سوراخِ مرطوبش بیرون اومد
عصبی و وِلو
با بدنی متورم
خودش رو آویزون کرد
چیزی نمیفهمید
ولی بعد دوزاریش افتاد
چیزی اونو از طنابش،
تارِ مرطوبش
پایین فرستاده بود.
به سمت دفاع ضعیف وز وز در مقابلش،
اون تپش
آخرین حرکتِ خیلی سختِ پای پشمالوشِ،
در مقابلِ شیشه
زنده بودن زیرِ نورِ خورشید بود؛
دورِ خودش میچرخید
طوری که انگار
رنگش سفید شده بود؛
شبیهِ عشق:
به مقصد رسید؛
عنکبوت، خاموش، شروع کرد به مکیدن:
کیسه اش رو داره پر میکنه
از موجود زنده ی زیرش؛
خم میشه روی اون
و خونشو میکشه بیرون
نقشه یِ قتلی حَتمی رو میکِشه
همزمان، بیرون
روُیِ شیشه
دنیایی در جریانه
و شقیقه ام داره میترکه،
و من
جارو برقی رو میگیرم جلوی اونا:
عنکبوت با خشم عنکبوتیش، کُنده
هنوز به فکرِ طُعمه شِه
از پایِ شکسته یِ عجیبی هنوز هیجان زده س
و حشره خیلی بی جنب و جوشه .
لکه ای کثیف لَنگِ اینه که با کاغذی تمیزش کنن.
قاتل رو میتکونم تا رها شه
و اون چلاق میشه و به سمت گوشه ای تاریک دَر میره.
اما من وقت گذرونیِ بیهوده یِ اون رو تموم میکنم
خزیدنِ کج و کوله اش رو زمین
آدم رو یاد یه قهرمانِ شکست خورده میندازه.
با کاغذ پاهاش رو له میکنم
حالا داره وَرج و وُورجِه میکنه
رُویِ سرش
و میگرده
دنبالِ دشمن میگرده
و مختصری شجاعت.
خواهد مُرد، بدونِ دردی آنچنانی.
بسادگی داره عقب گرد میکنه
قدم به قدم
چیزی رو اونجا جا نمیزاره؛
تا وقتی که دل و روده یِ قرمزش می ترکه و رازهاش بیرون میریزه
و من بچه گانه میدوم
با خشمِ خداوند، که پشت سرمه
به روشنایی باز می گردم
تعجب می کنم وقتی که دنیا پیش میره
با خنده یِ دهن گشادانه یِ من
اگه کَسِ دیگه ای ببینه
یا حس کنه گناهِ من رو.