مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیاوش کسرایی» ثبت شده است

برگهای پاییزی

 

غروب می رسد

غروب من هم

پچپچه هایی در گوشم می پیچد

می اندیشم

به اوراق سیاه مشق ها

به نامه ها و نامه های عاشقانه

به کتاب ها و کتابهای ممنوع

به پرونده های ساوک

به دفترهای شعر خطابه ها روزنامه ها

به صفحات تاریخ

و این برگهای پاییزی

که زیر پاهایم خرد می شوند

((سیاوش کسرایی))

موج

 

شناور سوی ساحل های ناپیدا

دو موج رهگذر بودیم

دو موج همسفر بودیم

گریز ما

نیاز ما

نشیب ما

فراز ما

شتاب شاد ما با هم

تلاش پاک ما توام

چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا

شبی درگردبادی تند روی قله خیزاب

رها شد او ز آغوشم

جدا ماندم ز دامانش

گسست و ریخت مروارید بی پیوندمان بر آب

از آن پس در پی همزاد ناپیدا

بر این دریای بی خورشید

که روزی شب چراغش بود و می تابید

به هر ره می روم نالان به هر سو می دوم تنها

((سیاوش کسرایی))

از قرق تا خروسخوان

 

شب ما چه با شکوه است

وقتی که گلوله ها

آن را خالکوبی می کنند

و دل ما را

دلهای مضطرب ما را

در دو سوی شب

بانگ الله کبر

به هم وصل می کند

شب ما چه باشکوه است

وقتی که تاریکی

شهر را متحد می کند

شب ما چه با شکوه است

وقتی که دستی ناشناس

دری را

بر رهگذری مبارز

می گشاید و

شوق و تپش در دالان

بازوی هم را می فشرند

شب ما چه با شکوه است

وقتی که نظامیان

در محاصره چشمان شب زنده دارمان

اسیرند

شب ما

چه غمگنانه با شکوه است

وقتی که فریاد و ستاره

در آسمان گره می خورند

و بر بامها سایه ها

خاموشانه

ترحیمی ساده دارند

از قرق

تا خروسخوان

شبروان

دل ما را در کوچه ها

چون مشعلی دست به دست

می گردانند

و خواب بیهوده

بر فراز شهر پرسه می زند

کشتگان سحر را نمی بینند

اما

صبح حتمی الوقوع است

((سیاوش کسرایی))

آرش کمانگیر


برف می بارد؛

برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.

کوه ها خاموش،

دره ها دلتنگ؛

راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...

((سیاوش کسرایی))

طرح

 

خورشید در بلندترین اوج

دریا با ناز ژرف ترین خواب

ماهی دل دل زنان و چشم به دریا

سایه صیاد و ماسه در نگهش پر

ساحل تفته

ساحل تا دوردست خالی خالی

((سیاوش کسرایی))

دیوانگی

 

ای طفل شوخ چشم

بنما مرا به علت دیوانگی به خلق

سنگم بزن به هلهله دنبال من بیفت

بر من روا بدار سخنهای ناپسند

اما مخند بیهوده بر اشک من مخند

بر اشک من مخند که این اشک بی امان

اشک ستوه نیست ز سنگ جفای تو

اشکی است بر گرسنگی کوچه های شهر

اشکی است بر برهنگی چشمهای تو

((سیاوش کسرایی))

پاییز

 

در بادروبه ها

خاکستر بهار

سیل در سرای سینه و در استخوان باغ

بر شاخه های پرت تک افتاده استوار

رنگ سیاه زنده ترین رنگ ها کلاغ

((سیاوش کسرایی))

رای دیگر

وقتی که دست می طلبد جان موافق است

بر کنده دل ز همهمه ها و گفت و گوی ها

مردی که رای دیگر دارد

می ایستد به پا

گلدان به روی طاقچه

دفتر به روی میز

چایی درون فنجان جان در میان مشت

در سنگری چنان

یک مرد در محاصره می ماند

تا آخرین فشنگ

با آخرین توان

در زیر چشم ما

یک مرد با هزار گلوله

می اوفتد ز پا

((سیاوش کسرایی))

مهره سرخ

بسیار قصه ها که به پایان رسیید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست
اما هنوز در تک این شام می پرد
پرسان و پی کننده هر قصه از نخست
دل دل زنان ستاره خونین شامگاه
در ابر می چکید
((سیاوش کسرایی))