مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...


خانگی. pdf
حجم: 340 کیلوبایت



بر تخت عمل

زبده جراحان قلبم را جراحی کردند به تیغ

دشمنم بودند یا دوست بماند به کنار

تیغ می هشتند در قلب من و با خونم

علم را رونق بی فایده می بخشیدند

قلب من از گزش تیغ به هم می پیچید

و دل من می شد دست به دست

من به هر سو که نگه می کردم می دیدم

روی مهتابی ها ایوانها

با چه حرص و ولعی قلبم را

می جویدند برادرهایم

وز ته حنجره پاره و خونینم دشمن می خواند

غزلی در ره بیداد برای عشاق

و منش تحسین می کردم با گوشه چشم

این صدا ها نه صدای من بود

و نه چندان دور از آوازم

و من سرگردان

در به در در پی آن نغمه سرا بلبل پر ریخته می گردیدم

پرسشی چون مرغی سرکنده

می زند پر پر در برزن و کوی

ولی این جا همه از حرف زدن می ترسند

هر کسی می ترسد

نه که نان نامش را یک سره از روی زین پاک کند

و شگفتا که در این شام بلند

که سراپرده شب را به گچ اندود نمایند چو روز

هر که حتی از خود می ترسد

و چنین است که هر نیمه شب اینه ها می شکنند

قلب من می گیرد

قلب من می گیرد

روز بیداری گلهای به غم خفته ما در گلدان

روز برخاستن بانگ از بام

روز آغوش گشودن های پنجره ها

روز رنگین شدن پوشش ها

خون آن چلچله پیک بهار

بر در و پیکر این شهر شتک زد بی گاه

دل من چون مرغی در قفسی تنگی کرد

چه کسی باید زین پس لب ایوان شما

لانه ای از گل و خاشاک کند

تا بدانید بهار آمده است ؟

همه خرسند بدانیم که آبی برسانیم به مرغان قفس

غافل از آن که همه سینه سپیدان بهار

خال گلگون بر قلب

مرگ را مهمانی پیش رسند

قلب من در ورق تقویمی می چکد و می خشکد

من چه کردم به شما

جز که این سرخ گلابی را با مهر شما کندم

و سپردم به شما

تا که دندانهاتان را گه افشردن در پیکر آن

به سفیدی همچون برف کند ؟

چه کنم گر که مرا باغ گلابی های قرمز نیست ؟

شادی ای میوه نوبر در شهر

محنت ای میوه ارزان گشته

 من تهی دستم بهر چه به بازار ایم؟

سایه ای می اید

سایه ای می گذرد

سایه ها گرد سرم پچ پچه کن می چرخند

می کند خون ز یکی حفره قلبم سرریز

سایه ها آواز غمزده ای می خوانند

تو هم ای شعر مدد گر نکنی

بند از این بانگ عصب سوز کجا بگشایم ؟

وین همه ایمان را

که نمی گنجد درمذهب این بی مهران

با چه اندیشه ‌آرامی بخشی بنشانم در خویش؟

آه بودایی هم نیستم آخر که شبی

بالی از آتش بر شانه خود نصب کنم

و به سیمایی سنگی بی درد

در پی لبخندی جاویدان

رستگارانه از این غمکده پروازکنم

عشق هامان کوچک

کینه هامان اندک

دست هامان مومی

قلب هامان کوکی

من در این شهر عروسک به چه کس روی کنم ؟

پای گهواره خالی همه مان

مادرانی شده ایم

که یکی یک دانه

طفل اندیشه خود را شب و روز

جامه جشن عروسی به عبث می پوشیم

دست ها در کار است

و خموشانه بر گردنه های قلبم

چرخ ارابه سنگین زمان می گذرد

کارد می برد

پنس می گیرد

نبض ها می جهد از تندی خون

دست ها درکار است

دست از دوستی و پرچم و پیغام تهی است

دست بر کاغذ کج می رود و می اید

دست دستانت را می بندد

دست با تجربه در قلب تو می کارد تیغ

دست در پیرهن زیر زنان می پوید

دست النگوی طلا می جوید

دست عشرت طلب و هر جایی است

دست من با سردی دست مرا می گیرد

وین نه من تنها هستم به چنین تنهایی

گل یخ نیز ندیده است بهاری را در پیرامون

می خلد سردی تیغی در من

مرگ را اینه می گیرد قلبم بی ترس

زندگی را می پوید چو گلی خشکیده

مرگ را دیدم در گورستان پیر و دو تا

و به راهی دیگر

زندگی را دیدم با سبد گل های پژمرده

که نمی داند پشیزی پی یک دسته گلش رهگذری

وز بر هر دو گذشتم خاموش

و رها کردم از بام بلند

بادبادک ها را

که به دنباله رقصنده شان در ره باد

حلقه حسرت من بود که آویخته بود

قلب من گلدان سرخ بلور

و در آن دستانی

که برای زدن پیوندی شاخ گلی می جویند

عشق امروزه کجا می پلکد ؟

با که دارد بر خورد ؟

چه کلامی دل او را به تپش می آرد ؟

دور از آن خانه رویایی شعر و تصنیف

و نمایش های بیهوده

راستی عشق کجا مسکن دارد درشهر ؟

ناشناسی به در قلبم سر می کوبد

می خراشد ناخن

بانگ بر می دارد

تا نکندم ازجا گل میخ قلبت را

این در کهنه به رویم بگشا مهمانم

زندگی بی من و تو تازه نفس می گذرد می دانی ؟

تپه چون طالبی کال برش می گیرد

راه ها رشدکنان ریشه به هر دهکده می افشانند

آهن از سنگ برون می اید جنگل وار

خانه ها می رویند از کف دست خالی

بزم دانایی ها را امروز

بحر پیمانه بی مقدار است

اوج انسان را بر عرش خدا

پله می گردد ماه

کوره ها می تابند

شعله ها می پیچند

و به هر جان کندن بد یا خوب

نان سر سفره ما هر دو فراهم شده است

در چنین مهمانی

که کسی را با ما کاری نیست

و ندارد چشمی برقی از دیدن ما

از چه دعوت شده ایم ؟

شربتی نوش کنیم ؟

یا که سیگاری دود ؟

هر که سرگرم رسانیدن فرمانی هست

خیل مطرب ها هم حتی بر شادی ما مامورند

این جهان تنگ است بهر من و تو ؟

یا که چشم و دل ما تنگی دارد به جهان ؟

فرصتی نیست در این هنگامه

که پذیرای پسند کج ما باشد کس

یا رسانیدن فرمانی را گامی پیش

یا که در کوچه تنهایی ها پرسه زدن

من به خود می گویم

آسمانهای رفاقت ابری است

اختر راهنما پنهان است

با چه ره جویم این جا من در روی زمین ؟

جز به دستانم ؟ این راست و چپ ؟

زورقی هستم بی پیوندی با ساحل

و به دریایی وحشی درگیر

بایدم راه به پاروهای خویش برید

به سوی کودکی ام می تابد قلبم هم چون گل سرخ

که تماشا را در اینه گون آب زلال

سر فرو می آرد

یاد دارم به یکی روز لب نهر کرج

که پلش از سیلی پیچان ویران شده بود

پیرمردی مردم را همه از خرد و بزرگ

حمل می کرد ز سویی به دگر سو بر پشت

هر کسی از راهی آمده بود

و به راه دلخواهش می رفت

مبدا و مقصد مردم را او کار نداشت

پیر مرد آن جا پل بود و یک پول سیاه

قلب من می کند از شط عروقم امداد

قلب من گسترشی می گیرد

قلب من اینک بندر گاهی است

که در آن شادی و غم زورق سرگردانند

من بر این راه که پایانش مه پوشیده است

و پل پشت سرم را سیلی پیچان ویران کرده است

و در این شب که بلند است صدای دشمن

و صداهای بلند

رونقی دارد در خاموشی

تا نگه دارم ایمانم را

و نترسم از تنهایی ها

تا مرا وهم بیابان نکشد در ظلمات

تا که شاید به جوابی برسم

می دهم بانگ دلم را پرواز

غزلی می خوانم در عشاق

هر که هستم من و هر جا بروم

گر به پاییز بیندیشم یا دانه روینده جو

گر پدر باشم یا مردی تنها در خویش

باز بر تخت عمل

زبده جراحان بی رحم و عبوس

تا ببخشند به علم

رونق و وسعت بی سابفه ای

بی سوالی از من

می شکافند مرا سینه به تیغ

و برون می آرند از بدنم

سهم فردای برادرهایم خورشیدی خون آلود

 

 

زمین کال

 

 این نکته نغز گفت به ره پیر روستا

چون تلخ و تیره دید رفیق مرا ز من

هر گاو گاه شخم چون کال ایدش زمین

بی راه می زند

همراه خویش را

با شاخ های کین

 

 

با برافروختن کبریتی

 

همه جا صحبت اوست

وین غم انگیز که او

زیر چشم همه چون اشک درشتی تنهاست

سخت تنها چو امید

که نمی بیند دل ها را دیگر با خویش

در خیابان و در خانه و در جان تنها

در نوشتن تنها

و در اندیشیدن

بعد از آن شب که چراغش را توفان بشکست

همچو ماری که ستون فقراتش را بیل

ماند از راه و دریغ

هر چه با ماندن او از ره ماند

یاد در جانش زهر

مزه در کامش گس

جاده ها درچشمش بن بسته

آسمان سنگی یک پارچه کور

در دلش گر طلب چیزی هست

دست او چیزی دیگر جوید

پای نافرمانش راهی دیگر پوید

متلاشی در خویش

و پرکنده نگاه همگان جمع در او

گر چو خاکستر پخشی است به راه

گنج آتش در اوست

نان از او آب از اوست

برکت خانه از اوست

همه روشنی بال فرو برده در اوست

پیش پا را نتوان دید جهان تاریک است

ای برادر که از این کوچه دل تنگ گذر داری تند

به درنگی به بر افروختن کبریتی

می شناسی او را

از شباهت هایش

از نگاهش که غروب همه عالم در اوست

از لب خونینش

وز انگشتان ملتمسش

که به قاپیدن پروانه یک شعله درنگ آورده است

دست بر دامنت او را مددی باید کرد

ای برادر به برافروختن کبریتی

 

 

رشد

 

ما را سر گلیم نشاندند وز ابتدا

گفتند پا درازتر از آن مبادتان

آن روز این گلیم

بر ما چو باغ بود

بر ما چو بیشه بود

بر ما زمین بی بدلی بود کاندر آن

کاخ شگفت خردی ما سر کشیده بود

آری بر این سیاه گلیمی که یک زمان

آن را به نام بخت به ما هدیه کرده اند

ما شاد بوده ایم

در جست و خیز و بازی خود تا کناره ها

آزاد بوده ایم

بیرون از این گلیم کسان گرم کار خویش

وندر میانه ما

غافل ز هست و نیست

سر گرم پای کوبی و فریاد بوده ایم

اینک براین گلیم

ما کودکان غافل دیروزه نیستیم

برما بسی زمان

هر چند بی شتاب و دل آزار رفته است

آری بر این گلیم

ما رشد کرده ایم

ما قد کشیده ایم

ما ریشه برده ایم به خاک سیاه و سخت

وین بخت جامه بر تن ما کوته آمده است

اینک شما کسان

خیزید چاره را

تا نشکنیم زیر قدم باغ فرشتان

بر راه ما گلیم زمان را بگسترید

 

 

سازندگی

 

دست ها چنگک چفت افتاده بر ابزار

بازوان مفتولی تابیده

و بدن ها ز عرق مفرغ شبنم خورده

هفتمین مرتبه خانه رویارو را

در دل پنجره ام می سازند

از سر صبح بلند است صداهای کلنگ

و سقوط آهن بر آهن

و فرود آمدن آجرها

و کمی دیرتر آواز کسی از سر بام

این سحر خیز تران از دم صبح

با چنین شور و خروش

می برند از سر من خواب ولی

کم کمک کاخ بلندی را می پردازند

 

 

سیاهه

 

نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار

آدمی نیز به یک ارج و بها

در جوانی پدرم

سنگک یک من یک شاهی بر خوانش بود

و چه شب ها که به شوق

پاسداری می داد

بر در مجلس شورا تا صبح

تا که مشروطه نیفتد به کف استبداد

و سرانجام ز خونی که روان شد بر خاک

ساقه خشک پر رنگین داد

پدرم یک تن از جوخه آزادی بود

آفرین بود بسی بر پدرم

پس یک چند از آن دوره پر شور و خروش

مزد پیروزی ها را پدرم

پهن می کرد به حوض خانه بساطی رنگین

گوش می داد به آواز قمر

و به تار درویش

و به نقل و سخن یک دو سه تن از احباب

و گوارای وجود

گلویی تر می کرد

و چنین شد که گل تنهای آزادی

گل نو ریشه بی حرمت و پاس

توی گلدان بلورین به سر رف خشکید

کم کمک دور شد از ره پدرم

پدرم یک تن از جمله بی راهان شد

شرم بادا نفرین

پیر مرد اینک با پایی سست

و به دستی لرزان

می خرد سنگک را شخصا هر یک دانه چار ریال

نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار

آدمی نیز به یک ارج و بها

و نمی گردد تنها این بسیار فنون چرخ و فلک می گردد

دوست می گردد دشمن با تو

وز نیازی دشمن

کینه بگذاشته می گردد دوست

کیست کدبانوی این خانه که هر روز از نو

به حساب عمل ما برسد

گل سرما بزند

یا سر ما بزند بر گل دار ؟

 

 

چاقو تیز کن

 

در عصرهای دلگشای ماه اسفند

وقتی که کم کم از نفس می رفت سرما

می آمد از دور

لبخنده بر لب چرخاک سمباده بر دوش

ما بچه ها می خواستیمش

با او نوید عید می آمد به خانه

درها به آوازش یکایک باز می شد

نان می گرفت و کارد ها را تیز می کرد

برق از میان دست او فواره می زد

 او ابتدای جنبشی در خانه ها بود

روبیدن گرد از گلیم و فرش و قالی

جمع آوری مس و تس هایی که باید پاک می شد

گندم که در هرگوشه کم کم سبز می گشت

گویا پرستو هم پس از او

می آمد و بر طاق هشتی لانه می زد

ما در غروب کوچه های خاک خورده

سرگرم نوبر بستنی بودیم غافل

کو بی خبر چون آفتاب از دست می رفت

در خانه هامان

اینک مهیاست

هم کاردهای کند و هم نان ها به انبان

ای عصرهای دلگشای ماه اسفند

 

 

خنده

 

تو چه خوش می خندی

تو چه آسان و چه راحت می خندی ای مرد

تو چنان می خندی

که من آن کرم زده دندان را در دهنت می بینم

هم چنین می بینم

که تکان می دهدت خنده بگسسته عنان

و تنت با همه فربهیش میلرزد

ای به هر اینه افتاده و تکرار شده

دو شده ده شده صد نهصد ....و بسیار شده

تو چه می بینی ‌ایا در من

سبب خنده چه می بینی در کار من و پیکر من

منم اینک مردی زخم به تن

آرزوهای بلندش همه گردیده هوار

نه فرومانده به گل

نه برافراخته قد

گر تکاپوست به بیرون شدن از گنداب است

نه برافروختن مشعل خورشید به شب

این مرا دردی پیچاننده است

و تو می خندی بر تابم و می لرزاند گریه مرا

 

 

حکایت مردی که نه می گفت

 

بود در کشور افسانه کسی

شهره در نه گفتن

نام می خواهی ؟ نه

کام می جویی ؟ نه

تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر ؟ نه

تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟ نه

مذهب ما را می دانی ؟ نه

خط ما می خوانی ایا ؟ نه

نه ‚به هر بانگ که بر پا می شد

نه ‚به هر سر که فرو می آمد

نه ‚به هر جام که بالا می رفت

نه ‚به هر نکته که تحسین می شد

نه ‚به هر سکه که رایج می گشت

روزی ایینه به دستش دادند

 می شناسی او را ؟

آه آری خود اوست

می شناسم او را

گفته شد دیوانه است

سنگسارش کردند

 

 

شبنم و آه

 

ای گلهای فراموشی باغ

مرگ از باغچه خلوت ما می گذرد داس به دست

و گلی چون لبخند

می برد از بر ما

سبب این بود آری

راه را گر گره افتاده به پای

باد را گر نفس خوشبو در سینه شکست

آب را اشک اگر آمد در چشم زلال

گل یخ را پرها ریخت اگر

در تک روزی آری

روشنایی می مرد

شبنمی با همه جان می شد آه

اختران را با هم

پچ پچی بود شب پیش که می دیدم من

ابرها با تشویش

هودجی را در تاریکی ها می بردند

و دعاهایی چون شعله و دود

از نهانگاه زمین بر می شد

شاعری دست نوازشگر از پشت جهان بر می داشت

زشتی از بند رها می گردید

دختر عاصی و زیبای گناه

ماند با سنگ صبورش تنها

او نخواهد آمد

او نخواهد آمد اینک آن آوازی است

که بیابان را در بر دارد

او نخواهد آمد

عطر تنهایی دارد با خویش

همره قافله شاد بهار

که به دروازه رسیده است کنون

او نخواهد آمد

و در این بزم که چتری زده یادش بر ما

باده ای نیست که بتواند شستن از یاد

داغ این سرخ ترینن گل فریاد

کودکی را که در این مه سوی صحرا رفته است

تا که تاجی بنشاند از گل بر زلفان

یا که بر گیرد پروانه رنگینی از بیشه غم

با چه نقل سخنی

بفریبیمش ایا

بکشانیمش تا آبادی ؟

پای گهواره خالی چه عبث خواهد بود

پس از این لالایی

خواب او سنگین است

و شما ای همه مرغان جهان در غوغا آزادید

شعر در پنجه مهتابی

گریه سر داد و غریبانه نشست

 

 

خانه انسان

 

آسمان

لانه مرغ خیال

و زمین

خانه انسان است

آسمان با همه بازی خالی است

و زمین با همه تنگی ها پر

 

 

کلید ها

 

نا خوانده میهمان

اینک ز گرد راه رسیده است و از قضا

دسته کلید مادر من گمشده است باز

در خانه های و هوی است

نه گل به روی میز

نه خاک و خل ز درگه و دیوار روفته است

در گنجه مانده شربت و نقل و گلابدان

قفل است گنجه ها

هر کس به حاجتی

بگرفته راه خانه همسایه ای به پیش

بیهوده می دوند

بیهوده می روند ز دالان به پشت بام

بیهوده می کنند به هم چهره ها دژم

بیهوده می زنند به هم حرف ها درشت

چشمت کجاست مادراک بی حواس من

آخر کلیدها

آویز حلقه های النگوی دست توست

 

 

خانگی

 

استخوان هایی از سفره رنگارنگش

که به سوی ما پرتاب شده

باوفامان کرده است

چاپلوسانه به دور و بر پاهای کسی می پوییم

که اتو دار شلوار سفیدش هر روز

برق دارد کفشش

و به دستان پر انگشتری اوست مدام

بافته شلاقی چرمین و دسته طلا

خیز می گیریم که گاه و به او حمله کنان

پارس بر می داریم

ما ولی خشمش را هیچ نمی انگیزیم

راست این است که ما خانگی او شده ایم

لوس و شکلک ساز و دست آموز

و در این خیل که در مطبخ او می لولند

جان آزادی با خوی بیابانی نیست

سگ رامی شده ایم

گرگ هاری باید

 

 

تاریکی درتاریکی

 

زنهای چادری

چون گله ای پرنده کور سیاه فام

بر گرد گور تازه نشستند و نوک زدند

یک بارخ شیونی

بگشوده بال تیز

پر پر زنان به ککل کاج کهن نشست

آن گاه ناله ها

بر آسمان آبی این ساحت فقیر

یک ریز خط کشید

چون شام در رسید و پرکنده شد گروه

در مزرعی که بارور از مرگدانه بود

تاریکی و سکوت به یک بستر آمدند

 

 

در تماشاگه پاییز

 

برگ ریزان همه خوبی هاست

می بریم از هم پیوند قدیم

می گریزیم از هم

سبک و سوخته برگی شده ایم

در کف باد هوا چرخنده

از کران تا به کران

سبزی و سرکشی سروری نیست

وز گل یخ حتی

اثری در بغل سنگی نیست

این همه بی برگی ؟

این همه عریانی ؟

چه کسی باور داشت

دل غافل اینک

تویی و یک بغل اندیشه که نشخوار کنی

در تماشا گه پاییز که می ریزد برگ

 

 

تاریخی

 

روی میدان بزرگ

تلی از چشم فراهم گشته است

چشم لغزان در اشک

چشم غلتان در خون

چشم بی ریشه و بند و پیوند

چشم بی پلک و پناه

تا فرو بنشیند

خشم فرمانده فاتح از خلق

که نکردند سری خم پی تسلیم بدو

تلی از چشم کسان ساخته اند

عبرت کوردلان

دیده بانی نگران در ظلمت

لاغر و تب زده و ترس آلود

کوچه ها در دل شب

متواری شده اند

و نفس در سینه

شهر آهنگ شمار قدم سربی شبگردان است

راه هر بانگ به دستی بسته است

راه هر دید به دیواری کور

باز و بگشوده همان چشمانی است

که فراهم شده بر میدانگاه

و به مرداب سیاه پوش ماه

چون بطی می کند آرام شنا

 

 

چه بگویم ؟

 

غصه نانم امان ببریده است

و تو تکرار کنان

آه از عشق هم آخر سخنی باید گفت

چه بگویم از عشق ؟

من که صد در به ادب بگشودم

و دو صد پند پدر وار مرا

به سوی بیکاری سوقم داد

به سوی بیعاری

چه بگویم با عشق ؟

یک شماره تلفن

که حروفش همه در دفتر من ساییده

و نشان و نام صاحب آن

زیر صدها خط درخواست ز هم پاشیده است

 

 

بچه کلاغ

 

غوغا ! غریو! جیغ

راحت نمی نشینم

فریاد می کنم

آن بال و پر شکسته که بازیچه شما است

فرزند من یگانه من کودک من است

گر زشت گر سیا است

راحت نمی نشینم

فریاد می کنم

این جا جنایتی است که با دستهای شاد

پوشیده می شود

یاری کنید ای همه قوم سیاه پوش

پرپر زنان و ملتهب اینک من

تا چشم کودکان شما را در آورم

تا آسمان کنم به همه چشمها سیاه

تا کودکم کلاغچه بستانم از شما

اینک من اضطراب هزاران کلاغ زشت

 

 

شب می رود ز دست

 

مهتاب ناب و خلوتی پشت بامها

با چتر یک دو کاج

و مسجدی چو غول کمین کرده در سکوت

و روح شهر خسته که در سایه ریزها

خمیازه می کشد

از دوش های خسته دیوار روبرو

تا شاینه های کوفته چینه خراب

بسیار رخت و جامه چو اشباح آدمی

کت بسته با طناب

در رهگذر باد

رقص اسارتی را سرگرم گشته اند

اینک نشسته خواب به ناخفته دیده ها

هم پاسبان غنودهه به سکو کنار در

هم طفل شیر خوار و پرستار خسته اش

شب می رود ز دست کجایند دزدها ؟

 

 

یک دو سه

 

یک قناری بر دست

دو کبوتر بر بام

و سه گنجشک به شاخ شمشاد

هیچ پیوندیشان با هم نیست

انفجار خطری

همه مرغانی هستند رهایی جو بر بال هوا

انفجار چه خطرهاست جهان می لرزد

و تو تنها در خویش

و شما تنها در خویش

و شما تنها تنها در خویش

و همه ما تنها

 

 

عمر کوتاه من و قرن و مرگ

 

من از مراسم تدفین خویش می ایم

که تا نظاره کنم رونق تولد خویش

کنار راه مرا یافتند خاک آلود درون دست چپم آفتابگردانی

میان کتفم یک خنجر مرصع بود

و خون گرم مرا در پیاده رو شب پیش

به هم در آمده با شاش عابران یک جا

نهال های جوان جرعه جرعه نوشیدند

نهالهای کنار پیاده رو اما

تمام شب نظری سوی من نیاوردند

شدند شاپرکان شگرف اندیشه

ز بیشه های خیالم رها و آواره

کجا دوباره فراهم شوند و گرد ایند

بهارهای بن خاک خفته می دانند

تمام شب به زمین ماندم و به ره نگران

و از فراز پریشیده موی من در باد

شب شتابگری همچو اسب مست گریخت

شکافت پهلوی دیوار قرن و قلعه قرن

چو موم در بر آتش به خاک راه چکید

میان پنجه غولی که سر کشید از خاک

قد بلند عروس زمان عروسک شد

همه مشایعت مرده را پذیرفتند

که بود در دل تابوت رازی از همگان

هزار چهره وحشت هزار گونه درد

به سوگ من چه گروهی فراهم آمده بود

نگاه کردم و دیدم که قفلهای گران

دریچ های گه را به چشمشان بسته است

دهان به ندبه ولی در دهان هیچ کدام

و پا به زیر بدنها چو چرخ می چرخید

و دستهای ورم آوریده همچو دو چشم

به هر طرف پی چیزی نجسته می پویید

به چهره ها همه تشویش ز آسمانها بود

زمین تو گویی از سقف خویش می ترسید

ولی توقف و گرما و تشنگی می کشت

چه رفته بود ندانم که در تمامی شهر

به جای سبز درختان چراغ قرمز بود

به زیر دیده خورشید نیمروزی مرگ

کشنده بود به تابوت تنگ و راه دراز

زبان به شکوه گشودم که صحن گورستان

چو جنگل تنکی از درخت آهن بود

دلم به سینه چو یک دارکوب سرگردان

به هر درخت

درخت خاطره نوک با وداع می کوبید

مرا به خاک نهادند همچو دانه سبز

بود که دایه مرگم دوباره بار دهد

چو ترمه و کفن از روی من کنار زدند

به جای کالبد من زبان مردم بود

زمانه ای است چو افسانه ها شگفت آلود

که عمر مرگ چو عمر حیات کوتاه است

به گرد من همه کودکان همبازی

پی گرفتن پروانه ها شتابانند

و من چو بیشه معصوم شاپرک خاموش

به نوک خنجری کنون درون باغچه ام

به کار کشتن یک آفتاب گردانم

 

 

قشو

 

بس در تلاش خواستن و رستن

ساییده ام به راه

این تازه کار دست

از زبری زمین و زمان پینه بسته است

از دستهای من

مرغی پریده است دریغا که هیچ گاه

عودت نمی کند

بر دستهای من

 دردی ت نشسته است دریغا که هیچ گاه

از آن نمی رود

خشکید خون به شاخه انگشتهای من

مانند فلز تیره دندانه دار را

سردی نمی کشد

گرمی نمی چشد

رویینه پشت می پرد این روزگار را

این است دست من

دیگر به کار ناز و نوازش نمی رود

نه نه نمی خزد به سر شانه های عاج

واندر نشیب گیسوی لغزان نمی دود

اما تو ! خسته خفته من !‌ شب به شب تو را

تیمار می کنم

دستم به کار توست سمند بلند یال

روزیت عاقبت

بالنده تر ز پیش

بیدار می کنم

 

 

نوزاد

 

بعد از هجوم رعد که در پنجه می شکست

دیوار داربست زمان را در آٍمان

فریادهای آن زن بی تاب بینوا

کم کم فرو نشست

وین مژده ناگهان

چون برق در محله ما بال و پر گرفت

ایران زن عقیم

آورد بچه ای

روشن شد عاقبت

امشب چراغ خانه آن مرد جوشکار

در پهنه مشوش نیلاب آسمان

فریاد کودکی

چون غنچه ای سفید به باران سلام کرد

 

 

رفتگر

 

دیگر نه قامتی است اگر می رود به راه

طرح مشوشی است

چین خورده تابدار

جاروب می کشد

گویا که طرح خود را بر پرده غبار

تصحیح می کند

 

 

یاد دوست

 

یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما

دلدار ما دلاور ما دلپذیر ما

یاری که در کشکش گردابهای غم

او بود و دست بسته او دستگیر ما

یادش دوید دردلم و چون نسیم خیس

بگذشت و تازه کرد سراسر کویر ما

ما را هوای اوست در این برگ ریز مهر

پر می کشد ز سینه دل دیرگیر ما

صیاد ما که بخت و کمندش بلند باد

پرسیده هیچ گاه که : کو آن اسیر ما ؟

صبح است روی دوست چراغی از آفتاب

او را چه غم ز شمع دل پیش میر ما

بس نقش ها زدند ولی روز آزمون

یک از هزارشان نشد آن بی نظیر ما

تیر دعا رهاست در این آسمان کجاست

مرغ دلی که سینه سپارد به تیر ما ؟

روزی به سر نیامده شامی به پای خاست

بنگر که تا چه زود رسیده است دیر ما

فریاد ما ز دشنه دشمن نبود دوست

خنجر برون کشید و بر آمد نفیر ما

آنان که لاف دایگی و مادری زدند

خوردند خون ما و بریدند شیر ما

آن جا که باغبان کمر سرو می زند

و ز باغ می برد همه عطر و عبیر ما

ای شط ره رونده تو ایینه ای بگیر

 بر روی و موی بیدبن سر به زیر ما

می گفت پیر ما که صبوری به روز سخت

حالی بیاورید صبوری به پیر ما

چون عقل را به گوشه میخانهه باختیم

عشق تو ماند در همه حالی دبیر ما

 

 

ویتنامی دیگر

 

با آن همه سلاح

با آن همه ستوه

با آن همه گلوله که بر پیکر تو ریخت

ارنستو

این بار هم دروغ در آمد هلاک تو

آنان که تند تند تو را خاک می کنند

 آنان که زهر خند به لب دست خویش را

با گوشه های پرچم تو پاک می کنند

که : دیگر تمام شد دنیا به کام شد

تاریک طالعان تبه کار بی دلبند

خامان غافل اند

تو زنده ای هنوز که بیداد زنده است

تو زنده ای هنوز که باروت زنده است

تو در درون هلهله های دلاوران

تو در میان زمزمه دختران کوه

در شعر و در شراب و شبیخون تو زنده ای

آوازه خوان گذشت و لیکن ترانه اش

گل می کند به دامنه کوهپایه ها

خورشید های شب زده بیدار می شوند

یک روز از کمینگه تاریک سایه ها

مردی و یک تفنگ

مردی و کولهباری از نان و از غرور

آزاده ای گشاده جبین قامت استوار

یک روز بر وزارت کوبا نشسته تند

روز دگر به خون

در سنگر بولیوی دور از دیار یار

آه ای پلنگ قله آه ای عقاب اوج

گر آفرین خلقی شایسته تو بود

مرگی بدین بلندی بایسته تو بود

آه ای بزرگ امید

اینک که مرگ می بردت بر سمند خویش

این گونه کامیاب

این گونه پر شتاب

گر آرزوی دیر رست را سراغ نیست

در قلب ما بجوی

آتش

آهن

ویرانگی و خشم

در قلب ما ببین کهویتنام دیگری است

 

 

پیش از بیداری شهر

 

سنگ را می ترکاند سرما

ولی آنان که ز سنگند سمج تر بر جا

خیل بی کارانند

کز دم صبح سر میدانگاه

روز را منتظرند

حرفشان با هم نیست

هیچشان ماتم نیست

روی یک دایره تنگ به هم می لولند

و بخارات نفس هاشان گرم

پیله ای می تند آنان را سست

که به زنگ شتری می ریزد

و شتهرها گذرانند شبح وار ز خلوتکده ای

خالکوبی شده از نور چراغانی چند

 

 

سرود

 

آفتاب

ایستاده در میان آسمان

سایه را لبان تشنه زمین میکده است

بر گیاه و سنگ و آدمی

نیست سایبان دیگری

غیر چتر زرد آفتاب

روی خاک قاچ خورده آن چه سبز می شود

ساقه های تشنگی است

خشت ها و خانه ها است

جوی ها

نای های نغمه ساز غلغل آفرین

گربه های مرده در گلو گرفته اند

ور صدایی از کنار گوشه ها به پاست

باد نیست

خش خش زبان خشک و خاکی درختهاست

در تمام شهر آب

خواب چشمهای بازمانده

شور قصه های تو به تو

واژه لب نیامده پریده است

ابرهای بی ثمر

ابرهای دوره گرد در به در

پرده می کشند روی زخم چشم شهر

ای سرود چشمه سار

ای نوای جاری و نهفته در عروق سرزمین من

ای خروش انفجار

در کدام گوشه بر کدام سنگ عاقبت

می دهی شکاف

با کدام نغمه چنگ خویش ساز می کنی ؟

 

 

یک ضرب

 

من به جرمی که چرا کبریتی گیراندم

یا به یک لیوان آب

تشنه کامان را مهمان کردم

صورتم نقش پذیرنده سیلی گشته است

سر هر رهگذر تاریکی

تا به خود می پیچم سخت گریبان مرا می گیرند

سر من می شکنند

می درانند به تن جامه من

و مرا از همه جا می رانند

حیف

من رفیقانم را کم دارم

و ندارم من جز غیظ و غرور

زیر این جامه سلاحی دیگر

و کسان می دانند

که مرا تنها وسط معرکه انداخته اند

که در این مهلکه انداخته اند

من به اندازه این جثه و جان

من به اندازه این نا و نفس

می توانم جنگید

ولی این یک تنه جنگیدن ها کافی نیست

نه نه کاری نیست

من رفیقانم را کم دارم که سر هر گذری دیگر با اوباشانی دیگر

دست در کار زد و خوردی خونین هستند

و دم چاقوشان

می برد سینه و تاریکی را با یک ضرب

 

 

ایینه را بیفکن

 

زیبای من گریستنت چیست ؟

زشت اگر نماید

ایینه بر خطا است

ایینه راست نیست

 ایینه ها نی اند دگر چشم نکته بین

ایینه ها زبان خبر چینی اند و بس

عریان مکن برابر ایینه راز خویش

تا بر تو پرده ها ندرد پیش چشم کس

بالای خود در اینه مشکن به های ها ی

تصویر غم غمت را هر دم فزون کند

گیسو به رخ میز و ز درد این چنین متاب

دستی بر آر کاینه را واژگون کند

ایینه را بیافکن تا رو به هم نهیم

باشد به دست خویش مداوای هم کنیم

وان دست را که اینه دار ملال توست

زان پیش تر که مشت برآرد قلم کنیم

ایینه می نماید اشک تو را به تو

اما دری به روی درون می گشایدت ؟

ایینه حال را همه تصویر می کند

فردای آرزو را کی می نمایدت ؟

زیبای من بگو

دیگر بگو گریستنت چیست ؟

بیرون ز اینه

ایا دمی هوای منت نیست ؟

 

 

شکار

 

پیکان سرخ ماهی کوچک

می دوخت ابر پاره را با وصله آبی

وز کاسه ای تا جاودان بی ته

روح مرا چون سنگ سنگینی به گود آسمان می برد

آن جا زمین گم بود

آن جا زمان چون حبه قندی آب میگردید

جان بود و بی مرگی

پر بود و آزادی

و پنجه های تیز خواهش های من در کار

انگشت سرد ماهی کوچک

انگشت خون آلود

با یک برش نقش خیالم را درید از هم

از سینه مجروح آب نیلگون می رفت

دود کلاغان یک سره در چشم آتش مرده خورشید

شب بود و من چون گربه ای نومید

آرام در پاشویه های حوض می گشتم

 

 

ماه و دیوانه

 

از صدایی گنگ

خواب شیرینم پرید از سر

باز زندان بود و خاموشی

و صدای گامهای پاسبانان بر فراز بام

و تکاپوهای نامعلوم این هم حنجره من مرد دیوانه

در میان روزن پر میله و مهتاب

پیش تر رفتم

با اشارات سر انگشتش

ماه را می خواند و با من زیر لب می گفت

گوش کن

من کلیدی از فلز روشن مهتاب خواهم ساخت

و تمام قفل ها را باز خواهم کرد

ماه پنهان گشت و او را من به جایش بازگردانم

پیر مرد پاکدل قرقرکنان خوابید

و مرا بگذاشت با خار خیال خویش

زودتر ای کاش

ماه را می خواند

دیرتر ای کاش برمی خاستم از خواب

 

 

شیهه

 

حیات من علفزاری است

که من چون اسب کولی مست و بی سامان

به باد افکنده یال و سم به سنگ و صخره ها کوبان

چرا یک سو نهاده می دوم بر آن

شتابان می گریزم می گریزم روز و شب از آن

مرا پاسخ

بگویید ای کمنداندازهای چابک گستاخ

دگر این گردن سرکش کسی را بر سر شوقی نمی آرد ؟

و یا آن ریسمان مهر پوسیده است و تابی بر نمی دارد ؟

 

 

طرح

 

خورشید در بلندترین اوج

دریا با ناز ژرف ترین خواب

ماهی دل دل زنان و چشم به دریا

سایه صیاد و ماسه در نگهش پر

ساحل تفته

ساحل تا دوردست خالی خالی

 

 

چشم نه گوش و دهان

 

هر روز کمین می کند او بر سر راهم

می گریدم آن گاه چو می گردم تنها

می اید

می خندد

می پیچد در من

می بوسد

می ایستد آخر به تماشا

می جویم

می پویم

می پرسمش احوال

افسوس که او را سر پاسخ گفتن نیست

افسوس که او گوش و دهن نیست

چشمی است سراپا

وین چشم نگاهی است نوازش گر و پرسا

با او غم درماندگی ام را می گویم

از کارم

از بارم

از دار و ندارم

در تو همه دلبستگی ام را می جویم

می گویم

می گویم

می گویم و او باز

خاموش مرا می نگرد تشنه و جویا

ما رهگذر کوچه و پس کوچه و از دور

پاییز دود لنگان لنگان

پنهان به درون شنل قرمز و زردش ز پی ما

ناگفته بسی مانده

نشنیده یکی حرف

یکباره خیابان هیاهوگر می بلعدمان سخت

گم می شود او در دل جمعیت و من تنها بر جا

 

 

کرانه عظیم دوست داشتن

 

همچو دانه های آفتاب صبح

کز بلند جای کوه

پخش می شود به وی جنگل بزرگ

و تمام مرغهای جنگل بزرگ را

در هوای دانه ها ز لانه ها

می کشد برون

نگاه تو

مرا ز مرغهای راز

می کند تهی

همچو گربه ای پناه آوریده گرد من

می خزی و چون پلنگ

می نشینی عاقبت برابرم

و مرا نگاه سخت سهمناک تو

رام می کند

خواب می کند

کم کمک به سوی داغگاه مهر می برد

همچو موجهای تشنه خو که می دوند

رو به سوی آفتاب پای در نشیب

در غروبهای سرخ و خالی و خفته

دل به گرمی نوازش نگاههای خسته تو می دهم

سر به ساحل تو می نهم

ای کرانه عظیم دوست داشتن

ای زمین گرمسیر