مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

این شعر، برگرفته از کتاب هفته شماره 17 یکشنبه، 8 بهمن ماه 1340


((تنها، پشت درها))


… و او دیوانه‌ای تنهاست در زنجیر صد آواز
و گاهی چون شعاع صبح می‌ریزد به روی بسترش خاموش
و او آرام می‌آید به سوی نور
و دستی می‌کشد بر صبح و بر خورشید و بر نور
و می‌خواهد بگرید یا بخندد در میان نور
و می‌خواهد بمیرد یا بماند در میان نور.

و گاهی در سکوت وحشی خورشید و خاک و انزوا،
در مشت‌هایش پنجهٔ صد شیر می‌روید،
و او می‌خواهد از جائی که خوابیده است یا آرام بنشسته است،
برخیزد...

((رضا براهنی))

بقیۀ شعر را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((کلیسای جامع))


همان مرد کور، دوست قدیمی زنم. بله، خود او داشت می‌آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم و خویش‌های زن مرده‌اش در کانتی‌کات. از خانه‌ی همان‌ها به زنم تلفن کرد. با هم قرار و مدارش را گذاشتند. با قطار می‌آمد، پنج ساعتی توی راه بود و زنم میرفت ایستگاه به استقبالش.
زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان توی سیاتل برایش کار کرده بود ندیده بودش. اما زنم و این مرد کور تمام مدت تماس‌شان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پر می‌کردند و برای هم میفرستادند. من چندان مشتاق دیدنش نبودم که برایش دقیقه شماری کنم. من که نمی‌شناختمش. تازه کور بودنش هم ناراحتم می‌کرد. کورها را فقط از تو فیلم‌ها می‌شناختم. توی فیلم آهسته حرکت می‌کردند و هیچ‌وقت نمی‌خندیدند. گاهی هم سگ‌های مخصوص هدایتشان می‌کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مرد کور بیاید خانه‌ام...


((ریموند کارور))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چی حرف می‌زنیم))


دوستم مل مک‌گینیس، داشت حرف می‌زد. مل مک‌گینیس متخصص قلب است و همین است که گاهی این حق را به او می‌دهد.
چهار نفری در خانه‌اش دور میز آشپزخانه نشسته بودیم و جین می‌نوشیدیم... آفتاب از پنجره بزرگ پشت ظرف‌شویی می‌تابید و آشپزخانه را پر کرده بود. من بودم و مل و زن دومش ترزا - که بهش تری می‌گفتیم- و زن من لورا. آن زمان ما در آلبوکرک زندگی می‌کردیم ولی همگی اهل جاهای دیگر بودیم...


((ریموند کارور))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((چککو پیره))


خورشید میان سکوت مقدسی طلوع می‌کند، مه کبودی که از بوی خوش جگن طلائی سنگین شده از جزیره سنگی به آسمان شناور است.
جزیره که میان توده خواب‌آلود آب تیره، زیر گنبد رنگ باخته آسمان نشسته، مانند مذبحی است برای الهه خورشید.
ستاره‌ها تازه رنگ‌شان پریده، اما زهره سفید هنوز در پهنه سرد آسمان تار، بالای تیغه نازک ابرهای کرکی می‌درخشید. ابرها از اولین پرتو آفتاب صورتی رنگ شده‌اند و انعکاس‌شان در سینه دریای آرام مانند صدفی است که از اعماق آبی‌رنگ به سطح آب آمده باشد...

((ماکسیم گورکی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

 

((شازده کوچولو))

 

یک بار شش سالم که بود تو کتابى به اسم قصه‌هاى واقعى - که درباره‌ى جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشرى دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانى را مى‌بلعید. آن تصویر یک چنین چیزى بود:
تو کتاب آمده بود که: "مارهاى بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت مى‌دهند. بى این که بجوندش. بعد دیگر نمى‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهى را که هضمش طول مى‌کشد مى‌گیرند مى‌خوابند".
این را که خواندم، راجع به چیزهایى که تو جنگل اتفاق مى‌افتد کلى فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگى اولین نقاشیم را از کار درآرم. یعنى نقاشى شماره‌ى یکم را که این جورى بود:...
 

((آنتوان دوسنت اگزوپری))

بقیۀ داستان و شنیدن صدای داستان با صدای احمد شاملو و ایرج گرگین در ادامۀ مطلب...

برگرفته از کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲


((سبز مثلِ طوطی، سیاه مثلِ کلاغ))


هر وقت حسن آقا را می‌بینیم می‌گوئیم: «خوب، چطور شد؟ موفق شدی؟»
می‌گوید: «نه، نشد، باز غارغار کرد.»
می‌گوئیم: «آخر، مرد حسابی! مگر مجبوری؟»
می‌گوید: «من فقط یک طوطی می‌خواهم که باش حرف بزنم، درددل کنم. اما این طوطی‌های حسین آقا – آدم چه بگوید؟ - دریغ از یک کلمه! دریغ از یک حسن آقای خشک و خالی، همین طور که من و شما می‌گوئیم! این‌ها فقط بلدند غارغار کنند: غار، غار!»
آن وقت باز می‌رود سراغ حسین آقا یک طوطی تازه می‌خرد...


((هوشنگ گلشیری))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((پپه))


پپه pepe ده سال دارد و مانند مارمولکی باریک، ظریف و زرنگ است. لباس مندرس چهل‌تکه‌اش از شانه‌ای تنگش آویزان است و پوستش، که از تابش خورشید و کثافت تیره شده، از لای شکاف‌های بیشمار لباسش نمایان است.
به برگ علف خشکیده‌ای می‌ماند که نسیم دریا این‌ور و آن‌ور می‌برد. از بام و تا شام در جزیره از سنگی به سنگی می‌جهد و هردم صدای زیر و خستگی ناپذیرش این حرف‌ها را بیرون می‌ریزد:
ایتالیای زیبا،
کشور من ایتالیا!...


((ماکسیم گورکی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((دوشس و جواهرفروش))


"الیوربیکن" در بالای خانه‌ای مشرف به "گرین‌پارک" زندگی می‌کرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلی‌ها که پنهانشان کرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. کاناپه‌ها که روکش برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجره‌ها را پر کرده بودند. پنجره‌ها، سه پنجره‌ی بلند، اطلس پر نقش و نگار و تور تمیز را تمام و کمال به نمایش می‌گذاشتند. قفسه‌ی چوب ماهون زیر بار براندی‌ها، ویسکی‌ها و لیکورهای اصل شکم داده بود. و او از پنجره‌ی وسطی به پایین و به سقف‌های شیشه‌ای اتومبیل‌های مد روز متوقف در کنار جدول‌های باریک خیابان پیکادلی نگاه می‌کرد. نقطه‌ای مرکزی‌تر از این نمی‌شد تصور کرد. و در ساعت هشت صبح پیشخدمت مرد صبحانه‌ای او را در یک سینی می‌آورد؛ پیشخدمت روبدشامبر ارغوانی تا کرده‌ی او را باز می‌کرد؛ با ناخن‌های بلند و تیز خود نامه‌های الیور را می‌گشود و کارت‌های دعوت سفید و ضخیمی ‌را بیرون می‌آورد که امضای "دوشس‌ها"، "کنتس‌ها"، "ویسکنتس‌ها" و دیگر بانوان متشخص بر آن‌ها حک شده بود...


((ویرجینیا وولف))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((تونل))


کوه‌‌های بزرگ، با تاجی از برف‌های دائمی مانند قابی دور دریاچه آبی و آرام را گرفته‌اند، طرح مبهم باغ‌‌ها موج می‌زند و به روی آب خم می‌شود. خانه‌های سفید، گوئی از شکر ساخته‌اند، در آب خیره شده و سکوت مانند خواب آرام کودکی است. صبح است. نسیم بوی گل‌ها را از تپه‌ها به همراه می‌آورد. خورشید تازه طلوع کرده است و قطره‌های شبنم هنوز روی برگ‌های درختان و تیغه‌های علف می‌‌درخشد. جاده نواری است که به دره خاموش کشیده‌اند. سنگفرش است، اما چنان نرم به نظر می‌رسد که گویی پارچه حریر است. کنار یک توده سنگ، کارگری نشسته است که مانند سوسک، سیاه است. از صورتش شهامت و مهربانی پیداست و روی سینه‌اش مدالی آویزان است...


((ماکسیم گورکی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((خانه اشباح))


هر ساعت که بیدار می‌شدی، دری بسته می‌شد. آن‌ها از اتاقی به اتاق دیگر می‌رفتند، دست در دست هم، این طرف چیزی را جا‌به‌جا می‌کردند، آن طرف دری را باز می‌کردند، تا یقین کنند، زوج شبح‌وار.
زن گفت: «این‌جا رهایش کردیم.» و مرد افزود: «اما این‌جا نیز.» زن زمزمه کرد: «بالای پله‌هاست»، مرد به نجوا گفت: «و در باغ.» گفتند: «آرام باشیم»، «وگرنه بیدارشان می‌کنیم.»
اما این شما نبودید که ما را بیدار کردید. آه نه، «آن‌ها دنبالش می‌کردند، دارند پرده را کنار می‌زنند.» شاید کسی بگوید و این چنین در صفحه‌ای بخواند و بعد اطمینان یابد: «اکنون آن را یافته‌اند،» قلم روی حاشیه می‌ماند...


((ویرجینیا وولف))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...