مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...


((آن میلر دیگر))


دو روز است که میلر با بقیه‌ی نفرات گروهان براوو زیر باران منتظر نفرات یک گروهان دیگرند که قرار است خودشان را برسانند به جاده‌ای کنار جنگل که گروهان براوو آنجا کمین کرده. وقتی که این اتفاق بیفتد، اگر بیفتد، میلر سرش را از توی سوراخی که توش قایم شده بیرون خواهد آورد و همه فشنگ‌های مشقی‌اش را به طرف جاده‌ خالی خواهد کرد. همه‌ی نفرات گروهان براوو همین کار را خواهند کرد. بعد از توی سوراخ‌هاشان در می‌آیند و سوار چند تا کامیون می‌شوند و می‌روند خانه. یعنی بر می‌گردند به پایگاه. نقشه از این قرار است...


((توبیاس ولف))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((تابستان همانسال))


آخرهای تابستان عده‌ای را ول کردند. شاید آدم‌های بدبین باورشان نشود که همه جا پر بود و جایی نبود و این بود که ما را هم ول کرده بودند. دوباره برگشتیم اسکله. همه‌مان برنگشته بودیم. چند ماه پیشتر خیلی‌ها را دیده بودیم افتاده بودند زمین. آمبولانس‌های سیاه بارشان می‌کردند و روی نوار سیاه آسفالت‌ها می‌رفتند به مرده‌شوی‌خانه.
شنیده بودیم مرده‌شوی‌خانه، بعضی‌ها زحمتی نداشتند، چاله‌های بزرگ پشت قبرشان برای این‌ها بود. این را هم شنیده بودیم. چندتایی را هم دیده بودیم ریخته بودند توی آمبولانس‌های سفید. زوزه‌ی زخمی‌ها را نمی‌شد شنید...


((ناصر تقوایی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((خانه ای در آسمان))


تابستان بدی بود؛ داغ، بی آب، بی برق. جنگ بود و ترس و تاریکی. مسعود«د»، مثل آدمی افتاده در عمق خوابی آشفته، گیج و منگ و کلافه، دست زن و بچه‌هایش را گرفت و شتابان راهی فرنگ شد. بی‌آنکه بداند چه آینده‌ای در انتظارش است. نمی‌خواست عاقل و محتاط و دوراندیش باشد. نمی‌خواست با کسی مشورت کند؛ با آن‌هایی که از او باتجربه‌تر بودند، آن‌هایی که از هرگونه جابجایی و تغییر می‌ترسیدند یا به خاک و سنت و ریشه اعتقاد داشتند و ماندنشان بر اساس تصمیمی اخلاقی بود...


((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((دختر بچه بدجنس))


امروز بعداز‌ظهر، آرتور را هل دادم توی حوض. افتاد و با دهانش صدای غل‌غل درآورد ولی جیغ هم می‌زد طوری که آنها صداش را شنیدند. بابا و مامان دوان‌دوان سر رسیدند. مامان زار می‌زد چون خیال می‌کرد آرتور غرق شده. غرق نشده بود. دکتر آمد. حالا حال آرتور خوب است. یک شیرینی مربایی خواست و مامان بهش داد. ساعت هفت بود که شیرینی خواست، تقریباً موقع خواب، ولی با این همه مامان بهش داد. آرتور خیلی خوشحال و مغرور بود. همه از او سئوال می‌پرسیدند. مامان ازش پرسید چطور افتاده توی حوض، پاش سُر خورده، و آرتور تأیید کرد و گفت که تعادلش را از دست داده. خیلی خوب شد که این‌جور گفت، ولی با این همه هنوز از دستش دلخورم و در اولین فرصت کارم را از سر می‌گیرم...


((ژوآن ژان شارل))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((غزل غزل های سلیمان))


«- کاش مرا به بوسه‏‌هاى دهانش
ببوسد.
عشقِ تو از هر نوشاکِ مستى‌‏بخش
گواراتر است.
عطرِ الاولین
نشاطى از بوى خوشِ جانِ توست
و نامت خود
حلاوتى دلنشین است

چنان‌ست که با کره‏گان‏‌ات دوست مى‌‏دارند.»

«- مرا از پسِ  چون عطرى که بریزد.
خود از این رخود مى‌‏کش تا بدویم،
که تو را
بر اثر بوى خوشِ جان‏‌ات
تا خانه به دنبال خواهم آمد.»

«- اینک پادشاهِ من است
که مرا به حجله‌‏ى پنهان خود اندر آورد!
سرا پا لرزان
اینک من‌‏ام
که از اشتیاقِ او شکفته مى‌‏شوم!
آه! خوشا محبتِ تو
که مرا لذت‌‏اش از هر نوشابه‌‏ى مستى‌‏بخش
گواراتر است!
تو را با حقیقتِ عشق دوست مى‌‏دارند.»

«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده‏‌آهوانِ دشت‌‏ها سوگند مى‏‌دهم:
دلارامِ مرا که سخت خوش آرامیده بیدار مکنید
و جز به ساعتى که خود خواسته از خواب‌‏اش بر نه انگیزید!»


((ترجمه احمد شاملو از عهد عتیق))

بقیۀ اشعار را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((اورشلیم در اتاقم))


(کاش‌ که مثل برادر من که پستان‌های مادر مرا مکید می‌بودی
تا چون تو را بیرون می‌یافتم تو را می‌بوسیدم
و مرا رسوا نمی‌ساختند
تو را رهبری می‌کردم و به خانه‌ٔ مادرم درمی‌آوردم تا مرا تعلیم می‌دادی
تا شراب ممزوج و عصیر انار خود را به‌تو می‌نوشانیدم
ای دختران اورشلیم
شما را قسم می‌دهم که محبوب مرا تا خودش نخواهد
بیدار نکنید)
((کتاب مقدس "غزل غزل‌های سلیمان"))

داشتی به من فکر می‌کردی و خودت را به ‌خواب‌ زده‌‌ بودی و او هم می‌دانست که نخوابیده‌ای اما فکر می‌کرد داری به او فکر می‌کنی. فکر می‌کرد برایت مهم است که خودت را به‌ خواب بزنی تا او نخواهد بیدارت‌ کند و تو ناچار نشوی تنش را کنار تنت تحمل‌ کنی. تو هم می‌دانستی که خواندن روزنامه و تماشای تلویزیون بهانه‌ای است برای دیر آمدنش؛ اما او این را دیگر نمی‌دانست و فکر می‌کرد باید خواند و گوش‌ کرد و فهمید و بعد از همه‌ٔ این‌ها لابد باید رفت و کنار کسی خوابید...


((خالد رسول پور))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((زیر ناخن های شوهرم))


1

خانم پناهم بده!

2

بعد از ظهرِ این بلوک، به شبِ قبرستان می‌مانَد، بس که خلوت است. همان اولش هم به بهروز گفتم یک تومان بیش‌تر بدهیم و از آن بلوک شش، یک واحد بخریم اما مگر بهروز حرف حساب گوش می‌کند؟ می‌گفت یک تومان هم یک تومان است؛ انگار موبایل را هم روی آپارتمان خریده‌ایم و تازه چه فرقی می‌کند این بلوک با آن یکی؟ همه‌ش ده قدم از هم دورند. اما تو هفت ماهی که این‌جا آمده‌ایم و از همان اوایل فقط ما بودیم و این غربتی‌های پایین، کس دیگری نیامد این‌جا، ولی آن یکی بلوک‌ها انگار خشتشان از طلاست و آن‌ یک تومان تا حالا شده شش تومان. اما بهروز انگار نه انگار. می‌گوید این‌جا خلوت‌تر است. بهتر است. کسی بیاید نیاید به درک. فکر من را نمی‌کند. فکر تنهایی‌هایم را در آپارتمانی که همه‌ی‌ پنجره‌هایش به دامنه‌ و تنه‌ی این تپه‌ی لعنتی باز می شود...


((خالد رسول پور))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((قمارباز بزرگ))


کشیش تاس را ریخت. شرط را روی کلیسا بسته بود. همین که تاس ریخته شد جمعیتی که در کازینو دور میز قمار جمع شده بود، نفس را در سینه حبس کردند: چهل و دو چشم سیاه کوچک به دو مکعب کوچک قرمز دوخته شد که توی هوا رفت و روی پارچه فلانل سبز فرود آمد. کشیش همین‌که تاس‌ها را انداخت چشم‌هایش را بست و خاطرات به آرامی در دهلیزهای سرد ذهنش به گردش در آمد: این‌که این همه چطور رخ داده و چرا کارش به اینجا کشیده بود.
سخنرانی آن روز در ماه ژوئن، درباره آیه دوازده از فصل چهارده انجیل بود.
چه بسا راهی از نظر انسان درست می‌نماید، اما در پایان به مرگ منتهی می‌شود...

((پیتر کالو))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((ملاقات با دختر صددرصد دلخواه در یک صبح زیبای بهاری))


در یک صبح زیبای بهاری در یک خیابان فرعی باریک در محله‌ی پر رفت و آمد هارایوکو در توکیو، از کنار دختر صد در صد دلخواهم گذشتم. راستش را بخواهید، آنقدر‌ها هم خوشگل نیست. هیچ ویژگی برجسته‌ای ندارد. لباس‌هایش معمولی‌اند. هنوز جای بالش پشت موهایش دیده می‌شود. خیلی هم جوان نیست. باید حدود سی سالی داشته باشد، حتی نمی‌توان گفت به معنای واقعی دختر است. با این حال از فاصله‌ی چهل و پنج متری می‌دانم دختر صددرصد دلخواه من است. لحظه‌ای که او را می‌بینم، قلبم به تپش می‌افتد و دهانم مثل کویر خشک می‌شود...


((هاروکی موراکامی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((چاه))


کمی دورتر از جایی که الان پسرک ایستاده است، نزدیک تپه سنگی چند درخت بنه از شکاف سنگ‌های زرد بیرون زده‌اند و سایه سیاهشان را روی زمین اطراف پهن کرده‌اند. آسمان کاملا آبی ست. فقط یک تکه ابر سفید متراکم مثل یک تکه سنگ بالای این‌جا ایستاده، که انگار هیچ وقت تکان نخورده است.
پسر راه افتاد، و وقتی رسید کنار این تک درخت، آرام، تا سر چاه آمد. صدای پایش که لب چاه رسید، کمی خاک از زیر پاهای برهنه‌اش ریخت توی چاه. ایستاد، سرش را توی چاه کرد و از ته سرش داد زد: «هوی...». صدایش را شنید که بر می‌گردد. دوباره داد زد، این بار یک جیغ تیز و طولانی... صدایی از ته چاه بلند شد: «هوی...کمک...»


((محسن بنی فاطمه))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...