مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

این تابلو و این دست خط، به جای احمد باقی مانده.


((احمد))


احمد در تهِ دنیا به دنیا آمد. مادرش خواندن و نوشتن نمی‌دانست. پدرش در راه آهن کارمندی می‌کرد. چقدر برادر و چند خواهر داشت. قطارها از جایی به جایی می‌رفت و پدرش را از جایی به کجا می‌بُرد. هر وقت قطارها از حرکت بازمی‌ایستادند، پدر خودش را با افیون حرکت می‌داد. دوباره به سفر می‌رفت. مادر در سکوت می‌نشست و خانه‌داری می‌کرد. بچه‌ها در کوچه بزرگ می‌شدند. بعضی‌شان هـیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدند. احمد پدربزرگی داشت. آخوند بود. پدر احمد، فرزند خلفی بود. خدا و پیغمبر را از پدرش به ارث برده بود...


((پرهام شهرجردی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((چتر))


"سلام خانم... من عموی محمد کشاورز دالینی هستم، همکلاس شما در دوران دانشگاه. باید حتماً شما را ببینم. محل کار شما را می‌دانم. فردا ساعت نه صبح آنجا هستم. اگر تشریف ندارید به من اطلاع بدهید و در غیر این صورت فردا شما را خواهم دید."
این صدای ضبط شده‌ای بود که از پیغام‌گیر تلفن می‌آمد. خریدهایم را توی یخچال جا دادم و دوباره دکمه‌ی پیغام‌گیر تلفن را زدم. نوار به عقب برگشت و باز تکرار شد و همانطور که سیب سبز را گاز می‌زدم شماره‌ی تماس را از روی صفحه‌ی تلفن یادداشت کردم...


((مینا هژبری))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((ماهی و جفتش))


مرد به ماهی‌ها نگاه می‌کرد. ماهی‌ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگ‌ها آبگیری ساخته بودند که بزرگ بود و دیواره‌اش دور می‌شد و دوریش در نیمه تاریکی می‌رفت. دیواره‌ی روبروی مرد از شیشه بود. در نیم تاریکی راهرو غار مانند در هر دوسو از این دیواره‌ها بود که هر کدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهی‌های جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگیر را نوری از بالا روشن می‌کرد. نور دیده نمی‌شد، اما اثرش روشنایی آبگیر بود. و مرد اکنون نشسته بود و به ماهی‌ها در روشنایی سرد و تاریک نگاه می‌کرد. ماهی‌ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بی‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمی‌رفت، آب بودن فضایشان حس نمی‌شد. حباب، و هم چنین حرکت کم و کند پره‌هایشان. مرد درته دور روبرو، ‌دوماهی را دید که با هم بودند...


((ابراهیم گلستان))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((گدا))


روی خودم نیاوردم،‌ سلام علیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچه‌ها که تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو می‌شستند، پاشدند و نگام کردند. من نشستم کنار دیوار و بقچه‌مو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم. عزیز خانوم دوباره پرسید: «راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟»
گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»
عزیز خانوم گفت: «حالا که می‌خواستی بری و برگردی، چرا اصلاً رفتی؟ می‌موندی این‌جا و خیال مارم راحت می‌کردی.»...

((غلامحسین ساعدی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

برگرفته از کتاب جمعه سال اول شماره اول (چهارم مردادماه 58)


((واگن سیاه))


نه، نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت؛ مثل همه‌ی ولگردا، هر گوشه به یه اسم صداش می‌کردن، تو راه‌آهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس، تو لاله‌زار: میرزا بوغوس،‌ تو استانبول: بدارمنی، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهمیدیم اسم اصلی‌ش چی هس،‌ کجا رو خشت افتاده، کجا بزرگ شده، پدر مادرش کی بوده، کجا درس خونده، چه جوری زندگی کرده‌، از کی به‌کله‌ش زده...


((غلامحسین ساعدی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((مونس و مردخای))


اینکه چطور مونس و مردخای به یکدیگر دل بستند از آن بازی‌های تقدیر است که کسی از چند و چونش چیزی نخواهد فهمید؛ تنها همه با شگفتی شنیدند که مونس با آن رفتار و حرکات موقر و متشخص و آن بر و رو، که می‌توانست دختر یکی از شاهزاده‌های قجری باشد و نامش فی‌المثل مونس‌السلطنه، دل به مردخای نکبتی بسته که علی‌رغم شایعاتی که درباره‌ی ثروت پنهانش وجود داشت، رفتار و کردار جلنبرش با هزار فرسخ فاصله، جای هیچ‌گونه قرابتی باقی نمی‌گذاشت.
مردخای آن هنگام سمسار ته بازار عباس‌آباد بود. لقب سمسار یا احیانا عتیقه‌فروش عزت زیادی دارد...


((رضا جولایی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((زیباترین غریق جهان))


اولین بچه‌هایی که برآمدگی تیره و مواج را دیدند که از وسط دریا نزدیک می‌شود، فکر کردند کشتی دشمن است. سپس دیدند که پرچم و دکلی در کار نیست پس فکر کردند نهنگ است. اما وقتی آب، آن را روی ساحل شنی آورد و آن‌ها علف‌ها، شرابه‌های عروس دریایی و بقایای ماهی و تخم صدف را از رویش پاک کردند، دانستند که مرد غریقی را یافته‌اند...


((گابریل گارسیا مارکز))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((سارِ بی‌بی‌خانم))


«بی‌بی آمد! بدو آمد!»
سارِ بی‌بی‌خانم روی لبه‌ی طشت رختشویی نشست و دو تا نوک محکم تو پرهای پف کرده‌ی سینه‌اش زد. بعد با عجله سرش را چرخاند و پشتش را نوک زد. سرش را کج کرد و توی چشم‌های بی‌بی‌خانم نگاه کرد و گفت: «آمد! بی‌بی آمد!»
بی‌بی‌خانم دستش توی آب صابون بود و به پرنده گفت: «از کنار طشت پاشو خانمچه. آب صابون می‌پره تو چشات. پاشو عزیزم، پاشو.»
سار، روی کنگره‌های لبه‌ی طشت جفتک جفتک زد و کنار ساق دست بی‌بی‌خانم ایستاد. با کله‌ی کج و با اصرار توی چشم‌های بی‌بی‌خانم خیره شد و تکرار کرد، «آمد! بی‌بی آمد! بدو آمد!»...

((مهشید امیرشاهی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((تثلیث های گائودی))


نیمه شب نخستین از ژانویه سال 1926، سالی که بارسلون گرفتار زمستان سخت و طاقت‌فرسایی شد، همان شبی که یک مه غلیظ راه راه و منجمد مثل یک تکه یخ مشبک، جدا افتاده از قالب شهری فلزی، خیابان‌ها، کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها را انباشت؛ شبی که کافران بندرگاه در عجب از اجتماع منجمد ماهیان لب اسکله دست به دامن عیسی مسیح شدند، "آنتونی گائودی" معمار رویاها و بناهای معروف که ایده‌های معمارانه‌اش را با شگفتی‌های طبیعت می‌آمیخت، به رویا خود را دراتاقی بزرگ تنها یافت...


((سعید کارگر))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((خواب برها))


شب‌ها تخت بال در می‌آورد. اولین بار از جلوی دکان چرخید پشت. یکی دو شب بعد پایین تپه بود. دم غسال‌خانه. شب بعد گورستان، کنار گور‌های قدیمی. یک شب بالای دره. شب بعد حیاط مدرسه. شب بعدش جلوی حمام عمومی. پریشب درست وسط راه آسفالت. امشب هم که حیاط احمد.  هر بار جایی بیدار می‌شد؛  و با هزار مکافات خودش را می‌رساند دکان. پا برهنه. با رکابی و زیر شلوار. توی راه با هر صدا و سایه‌ای خف ‌می‌کرد. پناه ‌می‌گرفت پشت دیواری؛ درختی؛ تیر برقی. بعد از شب دوم دیگر ‌نخوابید روی تشک پنبه‌ای. سنگین بود و جمع کردن‌اش سخت. پتوی نازک و سبکی می‌‌‌انداخت. شلوار و پیراهنی‌ هم زیر پتو...


((ماهزاده امیری))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...