مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...


((سراسر حادثه))


برادر بزرگتر صبح وقتی می‌خواست سر کارش برود گفت که باید امشب مستأجران را دعوت بکنیم و به رسم قدیم و همیشگی به آن‌ها شام بدهیم، چون علاوه بر اینکه شب یلدا شبی تاریخی است، این خود بهانه‌ای است برای اینکه باز هم دور هم جمع بشویم. برادر وسطی نه موافقت کرد و نه مخالفت و این عمل که دلیل موافقت ضمنی بود برادر کوچکتر را برآشفت: عینک ذره بینی‌اش را با دست نگاه داشت که نیفتد و پرخاش‌کنان گفت:...


((بهرام صادقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((خواب خون))


و این را هم ناگفته نگذارم که ژ... عقیده داشت که عاقبت کوتاه‌ترین داستان دنیا را او خواهد نوشت. اگرچه اکنون درست به یاد نمی‌آورم که واقعاً مقصود خودش را چگونه بیان کرده بود و چه واژه‌هائی به کار برده بود، اما به صراحت باید بگویم که او در این خیال بود که کوتاه‌ترین داستان دنیا را بنویسد.
احمقانه است؟ من صورت ژ را برای یک لحظه از پشت شیشه پنجره اتاقش که در طبقه سوم عمارت نوسازی قرار داشت دیدم، با چشم‌های ملتهبی که حتی اندکی به من خیره شد و دماغ و لب‌هایش که روی شیشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاریکی بیجان دم غروب طرح صورت و هیکل او از پشت پنجره مثل رؤیائی دور و محو شد...

((بهرام صادقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...



((سنگر و قمقمه های خالی))

شناسنامه‌ی اول:

آقای « کمبوجیه»  دارای نام خانوادگی… فرزند … در تاریخ هیجدهم ماه دی سال 1290 شمسی در شهر… متولد شده است. (در جاهائی که نام‌ خانواده و پدر و مسقط‌‌الرأس ایشان را نوشته‌اند متأسفانه سالیان بعد، به عمد یا به سهو، مهر اداره‌ی قند و شکر را نیز کوبیده‌اند یا به عنوان دیگر جلو هر کدام از آن‌ها می‌توان نوشت لایقرء است.) در صفحات مربوط به ازدواج و فوت چیزی نوشته نشده است… آقای کمبوجیه ساکن تهران است...

((بهرام صادقی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((جزیره))


بهزاد پیش از خواب یاد جزیره افتاد. صبح پس از دیدن نسترن گفت: «بیا برویم آشوراده، ده سال پیش وقتی تو هم اینجا بودی، من با دسته‌ی – به قول خودت - «وحشی‌ها» سری به جزیره زدم. چه دورانی! یادش بخیر؛ مادربزرگ زنده بود و من در شروع جوانی، تازه از فرنگ برگشته بودم، همه چیز برایم عجیب بود. حالا می‌‌خواهم بدانم آنجا چه تغییری کرده، مثل ما عوض شده یا هنوز تر و تازه است؟»
دختر دست‌ها را درهم فرو برد، روی نوک پا ایستاد: «کی می‌رویم؟»

((غزاله علیزاده))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((عید فقرا صفا ندارد))


عید چه روز غم انگیزی است. لحظه‌ای پس از آن که چارلی با زنگ ساعت از خواب بیدار شد، این جمله به ذهنش رسید و یک‌هو دلیل آن دل‌تنگی مبهمی را که سراسر شب پیش آزارش داده بود، درک کرد. آسمان پشت پنجره تیره و تار بود. روی تخت‌خواب نشست و زنجیر چراغی را که پیش رویش آویزان بود کشید و با خود اندیشید عید کریسمس، چه روز واقعاً غم انگیزی است، از میان میلیون‌ها جمعیت نیویورک، من در واقع تنها آدمی هستم که باید ساعت شش صبح این روز سرد و سیاه عید کریسمس از خواب بیدار شوم. بله، من تنها آدم این شهرم که باید بیدار باشم...


((جان چیور))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((شرق بنفشه))


"... حالا که دانسته‌ای رازی پنهان شده در سایه‌ی جمله‌هایی که می‌خوانی، حالا که نقطه نقطه این کلام را آشکار می‌کنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛ چرا که اگر در دایره‌ی قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد داده‌اند، رندی هم به جان شیدایت واسپرده‌اند تا کلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبکباری کن و بخوان. در این کتاب رمزی بخوان به غیر این کتاب: من این رمز را از "ذبیح" و "ارغوان" آموختم. به روزی بارانی، بارانی...


((شهریار مندنی پور))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

دختر اولین بار در ژوئن ۱۹۷۸ درنیویورکر چاپ شده است.


((دختر))


رخت سفیدا رو دوشنبه ها می‌شوری و پهنشون می‌کنی روی پشته سنگ، ببین این‌جوری؛ رخت رنگیارم سه شنبه ها می‌شوری و پهنشون می‌کنی سرِ بند تا خشک شن؛ نبینم ظهر گرما سرِ لخت بری بیرون؛ کلوچه رو با روغن معطر داغ می‌پزن؛ لباسای زیرتو تا در آوردی بشورشون، خب؛ وقتی میری پارچه نخی بخری که واسه خودت بلوزای قشنگ بدوزی، ششدنگ حواستو جمع می کنی که پارچه‌هه آهار نخورده باشه، چون بعد یکی دو بار شستن وا می‌ره؛ ماهی شورا رو شب قبل از این‌که بپزی، بذار خوب خیس بخورن؛ ببینم، راس میگن یکشنبه‌ها تو کلاسای مذهبی می‌زنی زیر آواز؟ همیشه جوری غذاتو بخور که دل دوروبریاتو آشوب نکنی...


((جاماییکا کینکِید))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((نخستین اشتباهی که نی‌نی کرد))


نخستین اشتباهی که نی‌نی کرد، جردادن صفحات کتابش بود. خب ما هم قرار گذاشتیم هر بار که ورقی را پاره می‌کند چهار ساعت توی اتاقش بماند و در را به رویش ببندیم. اوائل، روزی یک صفحه پاره می‌کرد، قرار ما هم سر جایش بود. گرچه گریه و داد و فریاد او پشت دربسته اعصاب آدم را خرد می‌کرد. گفتیم که این بها را باید بپردازی، یا بخشی از آن را. بعداً که دست‌هایش ورزیده شد دو ورق را پاره می‌کرد که باید هشت ساعت پشت دربسته تنها می‌ماند...


((دونالد بارتلمی‌))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((عشق نابینا و ناشنواست))


آدم و حوا چند روزی را با شادمانی با هم زندگی کردند. آدم،‌ که نابینا بود، هرگز مجبور نبود لکه دراز ماه‌گرفتگی روی گونه‌، یا دندان پیشین کمی چرخیده‌، یا ناخن‌های جویده شده‌ی حوا را ببیند. و حوا که ناشنوا بود، هرگز مجبور نبود بشنود که آدم چقدر خودشیفته است، و چقدر به دلخواه خود در برابر منطق رسوخ‌ناپذیر و کودکانه رفتار می‌کند. زندگی خوبی بود...


((جاناتان سفران فوئر))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

جلد کتاب شنل، کاری از ایگور گرابر، دههٔ ۱۸۹۰


((شنل))



در یکی از ادارات دولتی… اما بهتر است نگوییم دقیقاً کدام یکی. چون هیچ‌کس به اندازهٔ کارمندان اداری، صاحب‌منصبان، افسران هنگ یا به‌طورکلی هر فرد اداری دیگر زودرنج و زودخشم نیست. امروزه افراد هر گروه اهانتی را که مستقیماً به شخص خودشان می‌شود اهانتی به کل جامعه تلقی می‌کنند. نقل می‌کنند که همین چندی پیش یک بازرس پلیس محلی (دقیقاً به خاطرم نیست کدام ناحیه و شهر) شکایتی مطرح می‌کند و در این شکایت با قاطعیت مدعی می‌شود که دولت و تمام قوانین به مسخره گرفته شده است و به‌ نام مقدس شخص خودش نیز اهانت شده است. و برای اثبات مدعای خویش کتاب قطوری حاوی نوشته‌هایی بسیار خیال‌انگیز به عنوان مدرک ضمیمه کرده بود که در این نوشته‌ها، تقریباً هر ده صفحه یک‌بار، ذکری از یک پلیس مست لایعقل به‌میان می‌آمد. بنابراین برای اجتناب از ایجاد هرگونه سوء‌تفاهم بهتر است ادارهٔ مذبور را «یک اداره» بنامیم...


((نیکلای گوگول))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...