****************************
مجموعه شعر لنگستون هیوز. pdf
حجم: 382 کیلوبایت
****************************
عملههای جادهی فلوریدا
دارم یه جاده میسازم
تا ماشینا از روش رد شن،
دارم یه جاده میسازم
میون نخلا
تا روشنی و تمدن
از روش رد شه.
دارم یه جاده میسازم
واسه سفیدپوسّای پیر و خرپول
تا با ماشینای گُندهشون از روش رد شن و
منو اینجا قال بذارن.
اینو خوب میدونم
که یه جاده به نفع همهس:
سفیدپوسّا سوار ماشیناشون میشن
منم سوار شدن ِ اونارو تموشا میکنم.
تا حالا هیچ وخ ندیده بودم
یکی به این خوشگلی ماشین برونه.
آی رفیقا!
منو باشین:
دارم یه جاده میسازم!
طلوع آفتاب در «آلاباما»
وقتی آهنگساز شدم
واسه خودم یه آهنگ میسازم
در باب طلوع آفتاب تو آلاباما
و خوشگلترین مقامارو اون تو جا میدم:
اونایی رو که عین مه باتلاقها از زمین میرن بالا و
اوناییرو که عین شبنم از آسمون میان پایین.
درختای بلند ِ بلندم اون تو جا میدم
با عطر سوزنکای کاج و
با بوی خاک رُس قرمز، بعد از اومدن بارون و
با سینه سرخای دُم دراز و
با صورتای شقایق رنگ و
با بازوهای قوی ِ قهوهیی و
با چشمای مینایی و
با سیاها و سفیدا، سیاها، سفیدا و سیاها.
دستای سفیدم اون تو جا میدم
با دستای سیا و دستای قهوهیی و دستای زرد
با دستای خاک رُسی
که تموم اهل عالمو با انگشتای دوستیشون ناز میکنن و
همدیگه رم ناز میکنن، درست مث شبنمها
تو این سفیدهی موزون سحر ــ
وقتی آهنگساز شدم و
طلوع آفتابو تو آلاباما
به صورت یه آهنگ درآوردم.
بگذار این وطن دوباره وطن شود
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویشداشتهاند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بیاعتنایی نشان دهند نه
ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساختهگی ِ وطنپرستی نمیآرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زندهگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.
(در این «سرزمین آزادهگان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)
بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه میکنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستارهگان فراگستر میشود؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکندهاند،
سیاهپوستی هستم که داغ بردهگی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بستهام
اما چیزی جز همان تمهیدِ لعنتیِ دیرین به نصیب نبردهام
که سگ سگ را میدرد و توانا ناتوان را لگدمال میکند.
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمدهام
در زنجیرهی بیپایانِ دیرینه سالِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوههای برآوردن نیاز،
کارِ انسانها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.
من کشاورزم ــ بندهی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درماندهام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سالهاست دست به دست میگردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادیترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود میخواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جستوجوی آنچه میخواستم خانهام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانههای تاریک ایرلند و
دشتهای لهستان
و جلگههای سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزادهگان» را بنیان بگذارم.
آزادهگان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامیخواندم هنوز امّا.
آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آنچه میبایست بشود نشده است
و باید بشود! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آنِ من است.
ــ از آنِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبینشان، درد و ایمانشان،
در ریختهگریهای دستهاشان، و در زیر باران خیشهاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیدهاند
ما میباید سرزمینمان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا میگویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد میکنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.
ما مردم میباید
سرزمینمان، معادنمان، گیاهانمان، رودخانههامان،
کوهستانها و دشتهای بیپایانمان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گسترهی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!
آهای، اُرکِسِ جاز
آهای اُرکِسِ جاز،
اون رِنگو بزنین!
واسه اربابا و خانوماشون
واسه دوکها و کنتها
واسه قرتیا و اونکارهها
واسه میلیونرای ینگه دنیایی
واسه معلمای مدرسه
اون رِنگو چاق کنین
تا حسابی کیفور شَن.
آهای اُرکس ِ جاز،
اون رِنگو بزنین!
شماها اون رِنگو که خوب بلدین
اون خندهها و اون گریههارو.
شماها اون رِنگو که خوب بلدین.
آهای اُرکِسِ جاز،
اون رِنگو بزنین!
شماها میتونین به هف زبون اختلاط کنین
گاس چند زبونم بیشتر
حتا اگه اهل جورجیا باشین.
«ــ جیگر! میشه منم با خودت ببری خونه؟
«ــ البته!».
تُفدونای برنجی
«ــ آهای پسر
تُفدونا رو پاکشون کن:
تُفدونای دیترویت
شیکاگو
پالم بیچ
و آتلانتیک سیتی رو!»
بخار آشپزخونههای مهمونخونه
دود ِ تالارای مهمونخونه و
لجن تُفدونای مهمونخونه
اینا تیکهیی از زندهگیِ منن.
«ــ آهای پسر!»
با یه سکهی پنج سنتی
با یه سکهی ده سنتی
با یه دلار
با روزی دو دلار…
«ــ آهای پسر!
با یه سکهی پنج سنتی
با یه سکهی ده سنتی
با یه دلار
با دو دلار
واسه بچه کفش بخر
اجاره خونه بده
یهشمبه کلیسا برو!»
«ــ آهای پسر!»
بچهها و کلیسا و زَنا و یهشمبه
با سکههای ده سنتی و دُلارا
با تُفدونای تمیز
با اجارهخونه (که ندادن تو کارش نیست)
قاتی پاتی شدهن.
«ــ آهای پسر!
یه جومِ برنجیِ برّاق
به چشِ خدام خوشگله:
یه جوم برنجی
که صیقل خورده باشه
مث سنج ِ نوازندههای حضرت داود
مث جومای شراب حضرت سلیمون.
آهای پسر
بیا جلو بینم.
دسکم یه تُفدونِ رو محرابِ خدارو
میتونم بدمش به تو.ــ
یه تُفدون تمیز و براق
که تازه صیقلش دادهن!»
آوازهخوان خسته
میشنیدم یه سیا
که با زمزمهی آرومی خودشو تکون میداد
آهنگ خفهی گرفتهی خوابآوری رو میزد.
اون شب پایین خیابون «گنوکس»
زیر نور کمسوی یه چراغ گاز کهنه
به آهنگ اون آوازای خسته
آروم میجمبید
آروم میجمبید.
با سر انگشتاش که به آبنوس میموند
رو کلیدای عاجی
از یه پیانو قراضه آهنگ درمیآورد.
رو چارپایهی تقّ و لقّش
به عقب و جلو تکون میخورد و
مث یه موسیقیدون عاشق
اون آهنگای خشن و غمناکو
میزد،
آهنگایی که
از دل و جون یه سیا درمیاد.
آهنگای دلسوز.
پیانوش ناله میکرد و
میشنیدم که اون سیا
با صدای عمیقش
یه آهنگ مالیخولیایی میخوند:
«ــ و تو همه دنیا هیچکی رو ندارم
جز خودم هیچکی رو ندارم،
میخوام اخمامو وا کنم و
غم و غصهمو بذارم کنج تاقچه.»
دومب، دومب، دومب…
صدای پاش تو خیابون طنین مینداخت.
اون وخ
چند تا آهنگ که زد یه چیز دیگه خوند:
«ــ من آوازی خسته دارم و
نمیتونم خوش باشم.
آوازی خسته دارم و
نمیتونم خوش باشم.
دیگه هیچ خوشی تو کارم نیست
کاشکی مرده بودم.»
تا دل شب این آهنگو زمزمه کرد.
ستارهها و مهتاب از آسمون رفتن.
آوازهخون سیا آوازشو تموم کرد و خوابید
و با آوازای خستهیی که تو کلهاش طنین مینداخت
مث یه مرده مث یه تیکه سنگ به خواب رفت.
عیسای مسیح
روی جادهی مرگت به تو برخوردم.
راهی که از اتفاق پیش گرفته بودم
بیآن که بدانم
تو از آن میگذری.
هیاهوی جماعت که به گوشم آمد
خواستم برگردم
اما کنجکاوی
مانعم شد.
از غریو و هیاهو
ناگهان ضعفی عجیب عارضم شد
اما ماندم و
پا پس نکشیدم.
انبوه بیسر و پاها با تمام قوت غریو میکشید
اما چنان ضعیف بود
که به اقیانوسی بیمار و خفه میمانست.
حلقهیی از خار خلنده بر سر داشتی
و به من نگاه نکردی.
گذشتی و
بر دوش خود بردی
همهی محنت ِ مرا.
غیر قابل چاپ
راسی راسی مکافاتیه
اگه مسیح برگرده و پوسّش مث ما سیاه باشهها!
خدا میدونه تو ایالات متحد آمریکا
چن تا کلیسا هس که اون
نتونه توشون نماز بخونه،
چون سیاها
هرچی هم که مقدس باشن
ورودشون به اون کلیساها قدغنه;
چون تو اون کلیساها
عوض مذهب
نژادو به حساب میارن.
حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری،
هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن
عین خود عیسای مسیح!
آوازهای غمناک
پل را آهن
یه آواز غمناکه تو هوا.
پل را آهن
یه آواز غمناکه تو هوا.
هر وخ یه قطار از روش رد میشه
دلم میگه سر بذارم به یه جایی.
رفتم به ایسگا
دل تو دلم نبود.
رفتم به ایسگا
دل تو دلم نبود.
دُمبال یه واگن باری میگشتم
که غِلَم بده ببرَتَم یه جایی تو جنوب.
آی خدا جونم
آوازای غمناک داشتن
چیز وحشتناکیه!
آوازای غمناک داشتن
چیز وحشتناکیه!
واسه نریختن اشکامه که این جور
نیشمو وا میکنم و میخندم.
قطعهی آمریکایی ــ آفریقایی
چه دور
چه دور از دسترس است
آفریقا.
حتا خاطرهیی هم زنده نمانده است
جز آنها که کتابهای تاریخ ساختهاند،
جز آنهایی که ترانهها
با طنینی آهنگین در خون میریزد
با کلماتی غمسرشت، به زبانی بیگانه که زبان سیاهان نیست
با طنینی آهنگین سر از خون بیرون میکشد.
چه دور
چه دور از دسترس است
آفریقا!
طبلها رام شدهاند
در دل زمان گم شدهاند.
و با این همه، از فراسوهای مهآلود نژادی
ترانهیی به گوش میآید که من درکش نمیکنم:
ترانهی سرزمین پدران ما،
ترانهی آرزوهایی که به تلخی از دست رفته است
بیآن که برای خود جایی پیدا کند.
چه دور
چه دور از دسترس است
چهرهی سیاه آفریقا!
سیاه از رودخانهها سخن میگوید
من با رودخانهها آشنایی به هم رساندهام
رودخانههایی به دیرینه سالی ِ عالم و قدیمیتر از جریان خون
در رگهای آدمی.
جان من همچون رودخانهها عمق پیدا کرده است.
من در فرات غوطه خوردهام
هنگامی که هنوز سپیدهدم جهان، جوان بود.
کلبهام را نزدیک رود کنگو ساخته بودم
که خوابم را لالای میگفت.
به نیل مینگریستم و اهرام را بر فراز آن برپا میداشتم.
ترانهی میسیسیپی را میشنیدم
آنگاه که لینکلن در نیواورلئان فرود آمد،
و سینهی گلآلودش را دیدهام
که به هنگام غروب به طلا میماند.
من با رودخانهها آشنا شدهام
رودخانههایی سخت دیرینه سال و ظلمانی.
جان من همچون رودخانهها عمق پیدا کرده است.
گرگ و میش
تو گرگ و میش اگه پرسه بزنی
گاهی راتو گم میکنی
گاهی هم نه.
اگه به دیفار
مشت بکوبی
گاهی انگشتتو میشکونی
گاهی هم نه.
همه میدونن گاهی پیش اومده
که دیوار برُمبه
گرگ و میش صبح سفید بشه
و زنجیرا
از دسّا و پاها
بریزه.
رویاها
رویاهاتو محکم بچسب
واسه این که اگه رویاها بمیرن
زندهگی عین مرغ شکسته بالی میشه
که دیگه مگه پروازو خواب ببینه.
رویاهاتو محکم بچسب
واسه این که اگه رویاهات از دس برن
زندهگی عین بیابون ِ برهوتی میشه
که برفا توش یخ زده باشن.
بارون باهار
بذار بارون ماچت کنه
بذار بارون مث آبچکِ نقره
رو سرت چیکه کنه.
بذار بارون واسهت لالایی بگه.
بارون، کنار کوره راها
آبگیرای راکد دُرُس میکنه
تو نودونا
آبگیرای روون را میندازه،
شب که میشه، رو پشت بونامون
لالاییهای بُریده بُریده میگه.
عاشق بارونم من.
مردم من
شب زیباست
چهرههای مردم من نیز
ستارهها زیباست
چشمهای مردم من نیز
خورشید هم زیباست
روح و جان مردم من نیز.
بزرگتر که شدم…
خیلی وخ پیش از اینا بود.
من، حالا دیگه بگی نگی رویام یادم رفته
اما اون وقتا
رویام درست اونجا بود و
جلو روم
مث پنجهی آفتاب برق میزد.
بعد، اون دیفاره رفت بالا.
خورد خورد رفت بالا
میون من و رویاهام.
رفت بالا، اونم با چه آسّه کاری!
خورده خورده
آسّه آسّه رفت بالا و
روشنی ِ خوابمو
تاریک کرد و
رویامو ازم پنهون کرد.
بالا رفت تا رسید به آسمون،
آخ! امان ازین دیفار!
همه جا سایهس و
خودمم که سیاه!
تو سایه لمیدهم
پیش روم، بالا سرم،
دیگه روشنی ِ رویام نیس،
جز یه دیفار کت و کلفت هیچی نیس،
جز سایه هیچی نیس.
دسّای من
دسّای سیای من!
(اونا از تو دیفار رد میشن
اونا رویای منو پیدا میکنن)
کومکم کنین دخل این سیاهیا رو بیارم
این شبو بتارونم
این سایه رو درب و داغون کنم
تا ازش هزارون پرهی آفتاب درآرم:
هزار گردباد
از خورشید و رویا!
من هم…
منم سرود آمریکا رو میخونم.
من «داداش تاریکه»م.
مهمون که میاد
میفرستَنَم تو آشپزخونه چیز بخورم،
اما من میخندم
حسابی میلمبونم و
هیکلو میسازم.
فردا
مهمون که بیاد
من همون جور سر میز میمونم و
اون وخ
دیگه دَیّاری جیگرشو نداره که
بم بگه
«برو تو آشپزخونه غذاتو بخور.»
یکی از اون:
حالی شون میشه که من چه قدر خوشگلم و
از خجالت خیس آب و عرق میشن.
خب منم آمریکاییام!
یه سیام من
یه سیام من:
سیا، مث شب که سیاس
سیا، عین اعماق آفریقای خودم.
بَرده شدم:
سزار بم گفت پلههارو براش تمیز کنم
چکمههای واشنگتن رو من واکس زدم.
کارگر شدم:
اَهرام مصرو دستای من بالا برد
مِلاط و شفتهی آسمون خراش وول وُرت رو من درست
کردم.
آوازهخون شدم:
آوازای غمانگیزمو از آفریقا تا جورجیا
تو تموم اون راه دراز با خودم کشیدم.
من بودم که راگ تایم رو ساختم.
قربونی شدم:
تو کنگو، بلژیکیها دستامو قطع کردن.
هنوز هم تو تکزاس منو لینچ میکنن.
یه سیام من:
سیا، عینهو شب که سیاس
سیا، عین اعماق آفریقای خودم.
کوکلوکس
کشیدن بردنم
یه جای خلوتی،
پرسیدن: «ــ به نژاد والای سفید
ایمون داری؟»
گفتم: «ــ ارباب جون
اگه راستشو بخواین
همین قدر که ولم کنین
حاضرم به هرچی صلاح بدونین ایمون بیارم.»
مرد سفید دراومد که: «ــ آخه پسر
چه جوری همچین چیزی ممکنه؟
ولت کنم
که بزنی منو بکشی!»
اون وخ زدن تو سرم و
انداختنم زمین،
بعد، رو خاکا
حسابی لگدمالم کردن.
یکیشون با لاف و گزاف گفت: «ــ کاکا
راست تو چشای من نگاه کن و
بم بگو که
به نژاد شریف ما ایمون داری!»
ولگردها
ما، خیلِ ناامیداییم
خیل ِ بیفکر و غصهها
خیلِ گشنهها
که هیچی نداریم
وصلهی شیکممون کنیم
جایی نداریم
کَپَهمونو بذاریم.
ما
جماعتِ بیاشکاییم
که گریه کردنم
ازمون نمیاد!
دنیای رویای من
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن هیچ انسانی انسان
دیگر را خوار نمیشمارد
زمین از عشق و دوستی سرشار است
و صلح و آرامش، گذرگاههایش را میآراید.
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن
همهگان راه گرامیِ آزادی را میشناسند
حسد جان را نمیگزد
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمیکند.
من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن
سیاه یا سفید
ــ از هر نژادی که هستی ــ
از نعمتهای گسترهی زمین سهم میبرد.
هر انسانی آزاد است
شوربختی از شرم سر به زیر میافکند
و شادی همچون مرواریدی گران قیمت
نیازهای تمامی ِ بشریت را برمیآورد.
چنین است دنیای رویای من!
طبل
یادت نره
مرگ
طبلیه که یه بند صداش بلنده
تا اون کرم آخریه بیاد و
به صداش لبیک بگه،
تا اون ستاره آخریه خاموش شه
تا اون ذره آخریه
دیگه ذره نباشه
تا دیگه زمونی تو کار نباشه
تا دیگه
نه هوایی باقی بمونه
نه فضایی،
تا دیگه هیچی هیچ جا نباشه.
مرگ یه طبله
فقط یه طبل
که زندههارو صدا میزنه:
بیاین! بیاین!
بیاین!
دمکراسی
با ترس یا با ریش گرو گذاشتن
دموکراسی دس نمیاد
نه امروز نه امسال
نه هیچ وخت ِ خدا.
منم مث هر بابای دیگه
حق دارم
که وایسم
رو دوتّا پاهام و
صاحاب یه تیکه زمین باشم.
دیگه ذله شدهم از شنیدن این حرف
که: «ــ هر چیزی باید جریانشو طی کنه
فردام روز خداس!»
من نمیدونم بعد از مرگ
آزادی به چه دردم میخوره،
من نمیتونم شیکم ِ امروزَمو
با نون ِ فردا پُر کنم.
آزادی
بذر پُر برکتیه
که احتیاج
کاشتهتش.
خب منم این جا زندهگی میکنم نه
منم محتاج آزادیم
عینهو مث شما.
هیچ تفاوتی نمیکند
هر کجا که باشد برای من یکسان است:
در اسکلههای سییرالئون
در پنبهزارهای آلاباما
در معادن الماس کیمبرلی
در تپههای قهوهزار هائیتی
در موزستانهای برکلی
در خیابانهای هارلم
در شهرهای مراکش و طرابلس
سیاه
استثمار شده و کتک خورده و غارت شده
گلوله خورده به قتل رسیده است
خون جاری شده تا به صورت
دلار
پوند
فرانک
پزتا
لیر
درآید و بهرهکشان را بهرهورتر کند:
خونی که دیگر به رگهای من بازنمیگردد.
پس آن بهتر که ِ خون من
در جویهای عمیق انقلاب جریان یابد
و حرص و آزی را که پروایی ندارد، از
سییرالئون
کیمبرلی
آلاباما
هائینی
آمریکای مرکزی
هارلم
مراکش
طرابلس،
و از سراسر زمینهای سیاهان در همه جا، بیرون براند.
پس آن بهتر که خون من
با خون تمامی ِ کارگران مبارز دنیا یکی شود
تا هر سرزمینی از چنگال ِ
غارتگران دلار
غارتگران پوند
غارتگران فرانک
غارتگران پزتا
غارتگران لیر
غارتگران زندهگی
آزاد شود،
تا زحمتکشان جهان
با رخسارههای سیاه، سفید، زیتونی و زرد و قهوهیی
یگانه شوند و پرچم خون را که
هرگز به زیر نخواهد آمد برافرازند!
ترانهی صابخونه
صابخونه، صابخونه
سقف چیکه میکنه،
اگه یادت باشه هفتهی پیشم
اینو بت گفتم.
صابخونه، صابخونه
این پلهها دخلشون اومده،
تعجبه که چطور خودت
وقتی ازشون میری بالا کله پا نمیشی!
ده دلار از پیش بت بدهکارم و
موعد پرداخت ده دلار دیگهم رسیده؟
خب، پس بدون و آگاه باش که پول بیپول
مگه این که اول اوضاع خونهرو رو به راه کنی!
چی؟ حکم تخلیه میگیری؟
آب و برق قطع میکنی؟
اثاثمو میریزی تو خیابون؟
هوم! گندهتر از گالهت فرمایشات میکنی، حریف!
بگو تا دخلتو بیارم!
یه مشت که تو اون کدو حلوائیت کوبیدم
نطقت کور ِ کور میشه!
ــ پلیس! پلیس!
این مرتیکهرو بگیرین!
میخواد دولتو ساقط کنه!
میخواد مملکتو بریزه به هم!
سوت آجان
آژیر ماشین گشتی
توقیف
کلانتری محل
سلول آهنین
و عنوان مطالب روزنامهها:
مردی صاحبخانهاش را تهدید به مرگ کرد.
مستاءجر بازداشت شد و ضامن مورد قبول دادگاه واقع نشد.
قاضی، مجرم سیاهپوست را به نود روز زندان محکوم میکند!
آواز
صخرهها و ریشههای سرسخت درختها
دیوارههای سربرافراشتهی کوهها
چیزهای نیرومندی است تا دستهایم را بر آنها استوار کنم.
بخوان ای عیسا!
آواز چیز نیرومندی است.
هر وقت زندهگی خاطر مادرم را میآزرد
میشنیدم که میخواند:
«یه روز کالسکهمو سوار میشم…»
شاخهها
از ریشههای پُر صلابت درخت میروید
کوهها
از دامن پهناور خاک سر برمیکشد
موجها
از دل سهمگین و گرانبار دریا برمیخیزد.
بخوان ای مادر ِ سیاهپوست،
آواز چیزی استوار و پرتوان است!
سرانجام
معنیِ خاک
چون معنیِ آسمان
سرانجامی گرفت.ــ
برخاستیم
به رودخانه رفتیم
آب سیمگون را لمس کردیم
خندیدیم و در آفتاب
تن شستیم.
روز برای ما
به هیاءت توپ درخشندهیی درآمد از نور
تا با آن بازی کنیم،
غروب
توری زرد و
شب
پردهیی مخملی.
ماه
چون مادربزرگی سالخورده
ما را با بوسهیی برکت بخشید و
خواب
ما را
خندان
در خود فرو برد.
یادداشت خودکشی
چهرهی خنک و خاموش رود
از من
بوسهیی خواست.
تنها
تنها
مث باد
رو علفای صحرا.
تنها
مث بطری مشروب
واسه خودش تک و تنها وسط میز.
ویرونه
هر کسی
بهتر از هیچ کسه.
تو این گرگ و میش بیحاصل
حتا مار
که وحشتو رو زمین میپیچونه و میغلتونه
به ز هیچکیه
تو این
سرزمین غمزده.
با بارش باران نقرهوار
بارش باران نقرهوار
حیاتی تازه پدید آرد دگربار.
سبزه سرسبز سربر زند و
گلها سر بردارند.
بر سرتاسر صحرا
شگفتی دامن گسترد،
شگفتیِ حیات
شگفتیِ حیات
شگفتیِ حیات.
با بارش باران نقرهوار
پروانهها برمیافرازند
بالهای ابریشمین را
به فراچنگ آوردن هیابانگ رنگین کمان،
و درختان بازمیزایند
برگچههایی تازه
به سر دادن نغمهیی شادمانه
زیر گنبد آسمان،
هم بدان سان که در گذر
نغمه سر میدهند
پسران و دختران نیز درگذار
با بارش باران نقرهوار
به هنگامی که تازه است
حیات و
بهار
آفریقا
آی غول ِ چُرتالو!
یه مدت لمیده بودی.
حالا دارم صاعقه رُ میبینم و
تندرو
تو لبخندت.
حالا من
ابرای توفانی رُ میبینم و
آسمون غرمبه و
معجزه و
شگفتی ِ تازه رُ
تو اون چشای بیدارت.
هر قَدَمت
جهش تازهیی رُ نشون میده
تو رونات.
جونوب
جونوب تمبل
خندون
با اون پک و پوز ِ غرق ِ خون،
جونوب
با اون صورت آفتابسوخته و دهن ِ گاله
با زور ِ گاب و
مُخ ِ گوساله.
جونوب سبکسر
که خاکستر ِ آتیش خاموشو چنگ میزنه
پی استخون سوختهی کاکاسیا.
پَمبه و ماه
گرما و زمین و گرما
آسمون و آفتاب و ستارهها.
جونوب با بوی مگنولیا.
تو دل برو، عین یه زن،
از راه درکن، عین یه تیکهی چش سیا،
بد قلق و آزارکی
چرب زبون و آتیشکی.ــ
یه همچین لعبتیه جونوب.
اُ من که سیام
خاطرشو میخام
اما او تف میندازه تو روم.
اُ من که سیام
جور به جور تحفهجات میبرم براش
اما اون پشت شو به من میکنه.
حالا که این جوریه
منم میرم پی ِ شمال،
شمال با اون صورت سرمازدهش.
چون شنیدهم که شمال
جون جون ِ مهربونتریه
اگه بچههام زیر بالش سر ببرن
میتونن از جادو جمبل ِ جونوب
جون سالم در ببرن.
درخت سبز کوچولو
روزگار خوش گذشتم گذشته.
این جور
به نظر
میاد.
هیچی تو این دنیا
واسهی
همیشه
نمیپاد.
زمونی بازی میکردم
تا جایی
که پاک
از پا
درآم
حالا پیری و درموندهگی
ورق سیاه
کشیده برام
چش میندازم به جاده و اون ته
چشام یه درخت کوچولو میبینن.
از ته جاده، چشای آلبالو گیلاسیم
یه تیکه زمین و یه درخت کوچولو میچینن.
منتظرن پناهم بدن
برگای خنک درخت کوچولو.
درخت سبز کوچولو!
آی درخت سبز کوچولو!
سرود زمین
سرود زمین است این که میسرایم و
دیری چشم انتظار سرود زمین بودهام من.
سرود بهار است این که میسرایم و
دیری چشم انتظار سرود بهار بودهام من
بنیرو، همچون جوانههای گیاهی تازه
بنیرو، همچون شکفتن شکوفههای درختی.
بنیرو، همچون نخستین زایمان ِ زنی.
سرود زمین است این که میسرایم
سرود تن
سرود بهار
از دیرگاهان چشمانتظار ِ این سرود بهاران بودهام.
پرسش و پاسخ
ــ در بُن و برمینگهایم
کیپتان و آتلانتا
ژوهانسبورگ و واتز
گرد بر گرد زمین
به مبارزه برخاستن و جنگیدن و بر خاک افتادن…
چرا؟
ــ برای فراچنگ آوردن دنیا.
ــ جُستن و امید بستن و به انتظار نشستن…
برای چه؟
ــ برای فراچنگ آوردن دنیا.
ــ رویاها تکهتکه میشود
چرا سر تسلیم پیش نیاوریم؟
ــ دنیا را فراچنگ باید آورد.
ــ اما چنین انگارید که من آن را نمیخواهم،
چرا به دستش آرم؟
ــ تا دیگر بارش بسازی!
مثل آوازها
به بچهم گفتم:
ــ سخت نگیر بچه!
گُف: ــ نمیتونم نمیتونم
حتماً باس برم.
سفرهای خاصّی هس
تو رویاهایی از یه قماش دیگه.
لولو به لئونارد گف:
ــ یه انگشتر الماس میخام.
لئونارد به لولو گف:
ــ کوفت هم گیرت نمیاد!
از هیچّی، مقدار خاصّی وجود داره
تو رویایی از یه قماش دیگه.
سه نفر
افتادن رو خط تلفن من.
سِوُمیه گف:
ــ خدا مال من نیست.
اختلال مُحتَمله
تو رویایی از یه قماش دیگه.
از یه رودخونه به یه رودخونهی دیگه
بالای شهر و پایین شهر
وقتی رویا از این ور و اون ور تیپّا بخوره،
خُب احتمال ِ اختلال
زیاده دیگه.
آزادی
آزادی
به شیکَرَکی میمونه
رو شیرینیِ بیدَنگ و فَنگی
که مال ِ یه بابای دیگهس.
تا وختی ندونی
شیرنی رُ چه جور باس پخت
همیشه همین
بساطه که هس.
گونهگونیهای رویا
یههو از هم واکنم بازوهامو
یه جا تو آفتاب،
واسه چرخیدن و رقصیدن
تا تموم شدن روز سفید.
اون وخ تو غروبِ خُنک
بِلمم زیر یه درخت بلند
تا شب به ناز از راه بیاد
تاریک مث خودم ــ
اینه رویام.
بازوهامو یههو از هم وا میکنم
صاف تو صورت آفتاب.
میرقصم میچرخم و میچرخم
تا روز کوتاه تموم شه.
تو غروب کمرنگ میلمم
زیر یه درخت باریک بلند
تا شب بیاد پاورچین
سیاه مث خودم.
هشدار
سیاهان
دلپذیر و رامند
بردبار و فروتن و مهربانند،
الحذر از روزی که شیوه دگر کنند!
نسیم
بر گسترهی پنبهزاران
هموار میوزد،
الحذر از روزی که درخت از ریشه برکنند!
پایان
نه ساعتی بر دیوار است و
نه زمانی.
سایهیی نمیجنبد از سپیدهدمان تا شامگاه
بر کف سلول.
نه نوری هست
نه حتا ظلماتی.ــ
بیرونِ در
دیگر
دری نیست
ترانه
تو ای سیاه ِ زیبا ای سیاه ِ تنها
سینهات را در آفتاب عریان کن،
از روشنی مهراس
تو که فرزند شبی.
آغوشت را به تمامی بر زندهگی بگشای
در نسیم درد و رنج به چرخ آی
رو سوی دیوار کُن با در ِ سیاه ِ بستهاش
با مشت برهنهی قهوه رنگ بر آن بکوب و
منتظر بمان!
شعر
رهروانِ سپیدهدمان و بامدادانیم
رهروانِ خورشیدها و سحرگاهانیم.
نه از شبمان پرواییست
نه از روزگاران غمزده و
نه از ظلمات
ما را که رهروان خورشیدها و سحرگاهانیم
هارلم
سر یه رویای جور دیگه چی میاد؟
مثِ کیشمیش زیر آفتاب
میخشکه؟
یا مثِ یه زخم
سیم میکشه و چرکابهش
راه میافته؟
یا مثِ گوشتی که بگنده
تعفنش عالمو ورمیداره؟
یا مثِ مربا
روش شیکَرَک میبنده؟
شاید مثِ یه بار سنگین
شونه رُ خم کنه.
یا شایدم ــ بومم! ــ
منفجر شه.
مطرب
چون نیشم به خنده وازه
چون گلوم
پُرِ آوازه،
فکرشم نمیکنی
چه رنجی میبرم
بعدِ این همه سال
که دَردَمو پنهون کردهم.
چون نیشم به خنده وازه
زاریِ جونمو
نمیشنوی.
چون پاهام تو رقص چالاکه
نمیدونی که
حسابم با زندهگی
پاکه.
پنبه چینها
فقط یه خیلِ سیا رُ
میرونن تو مزرعه
که سینهی خاکو بشکافن، بکّارن و بیل بزنن
تا پَمبه محصول بده.
پَمبه رُ که ویجین کردیم و
کار که تموم شد،
اربابه پولارُ بالا میکشه و
نم پس نمیده.
گدا و گشنه وِلمون میکنه
مثِ پیش.
سال پشت سال میگذره
که یه پاپاسی هم دَسمونو نمیگیره.
فقط یه گَلّه سیا رُ
میرونن تو مزرعه
که زندهگی رُ با شیکافتنِ سینهی خاک بگذرونن
تا پمبه محصول بده.
ستارهگان
آه، جریان ستارهگان بر فراز خیابانهای هارلم،
آه، شب، که نفس کوچک نسیان است.
شهری بنا میشود
با آواز مادری.
شهری خواب میبیند
با لالایش.
دست برآر و ستارهیی بردار، پسر ِ تاریک.
بیرون از نفس کوچک نسیان که شب است
تو فقط
ستارهیی
بردار.
آواز دختر سیاه
اون دور دورای جونوب، تو دیکسی
(دل پاره پارهی من)
به درختِ سرِ یه چارراه
خاطر خوای سیاهِ جوونَمو دار میزنن.
اون دور دورای جونوب، تو دیکسی
(تو هوا، یه تنِ کوفتهی کبود)
از عیسا ــ خدای سفید ــ پرسیدم
دعا کردَنا فایدهشون چی بود.
اون دور دورای جونوب، تو دیکسی
(دل پاره پارهی غرقِ خون)
عشق، یه سایهی لُخته
به یه درختِ لُختِ پُر گره آویزون.
دورگه
بابای پیرم یه سفید پوس بود
ننهی پیرم یه سیا.
اگه روزی روزگاری نفرینش کردهم
نفرینمو پس میگیرم حالا.
اگه روزی روزگاری ننه پیرهی سیامو نفرین کردهم و
آرزو کردم بره به جهنمِ سیا،
دلشیکسّهی اون آرزوی زشتم و
براش آرزوی خیر میکنم حالا.
بابا پیرهم تو یه خونهی درَندشت از دنیا رفت
ننه پیرهم کنجِ آلونکِ بینوایی.
نمدونم خودم که نه سفیدم نه سیا
کُلنگم زمین میخوره تو چه جور جایی.
آواز سیاهِ متفاوت
اگه دلی از طلا میداشتم
مث بعضیا که میشناسم
آبش میکردم و با پولش
راهیِ شمال میشدم.
اما طلا که شوخیه،
سُربیام نیس دل من.
از خاک رُس کهنه و خُلَص جئورجیاس و
واسه همینم قرمز ِ خونیس دل من.
نمدونم چرا جئورجیا آسمونش این جور آبیه
خاک رُسش این جور عنابیه.
نمدونم چرا به من میگه حیوون
به شما میگه بله قربون.
نمیدونم آسمون چرا این جور آبیه
خاک رُس چرااز سرخی عنابیه
چرا روزگار تو جونوب چیزی جز پستی تو ذاتش نیس
چرا یه جو معرفت تو ملاتش نیس.
درد غریب
در نعرهخیز توفان
عالم کر از هیاهو،
دردی غریب با زن
میگفت:
ــ زیر باران
بیسرپناه خوشتر!
در نیزهبار خورشید
تفسیده آتش از آب،
رنجش به طعنه میگفت:
ــ گرمای سخت ِ سوزان
از سایهگاه خوشتر!
در چارچار سرما
که لانه گرم بهتر،
در میگشاد و روزن
میگفت:
ــ لخت و لرزان
در جایگاه خوشتر!
بیداری
به تموم بازموندههای من بگین
تو عزام قرمز تنشون کنن،
چون هیچ معنایی وجود نداره
تو قضیهی مردن من.
کی جز خدا
نیگا کردم و اون بابایی رُ دیدم
که «قانون» صداش میکنن.
داشت از ته خیابون
یه راس میاومد طرف من.
از سرم گذش که
یا خودم سرد و مرده وَلُو شدهم رو زمین
یا طرف زده کشتهتم
ــ یه قتل از درجهی سوم!
همین! ــ
گفتم: «آهای خداهه! اگه میتونی
منو از دسِّ این لندهور نجات بده
نذار له و لَوَردَهم کنه.» ــ
اما خدا از جاش جُم نخورد.
قانون چماقشو بالا برد
دنگی کوبید تو کلّهم و
بیدلیل و بونِه دَخلَمو اُوُرد.
اصلا نِمتونم سر در آرم
واس چی خدا
جلو وحشیگری ِ آجانا
طرف آدمو نمیگیره.
خودم که یه سیام و دس به دهن
سلاحییم ندارم که باش از پس ِ یارو برآم.
پس دیگه کی میتونه پشتیمو بکنه
جز خودِ خدا؟
قصههای عمه «سو»
سری داره پر از قصه عمه سو
دلی داره دلّادَلِّ غُصه عمه سو.
شبای تابسّون
جلو خونه رو ایوون
بچه سیاپوسی رُ میچسبونه به سینهش و
براش قصه میگه عمه سو.
بردههای سیا
که زیر تیغِ آفتاب کار میکنن،
بردههای سیایی که
تو دل شبِ خیسِ شبنم راه میرن و
بردههای سیایی که
رو کنارههای رودخونهی پُر خروش آوازای غمناک میخونن،
خودشونو سینهخیز
قاتی صدای پیرِ عمه سو میکنن،
خودشونو سینهخیز
قاتیِ سایههای تاریکی میکنن
که همین جور میگذره و میگذره
از دلِ قصههای عمه سو.
بچه تاریکه سراپا گوشه.
میدونه راس راسَکییَن قصههای عمه سو،
میدونه هیچ وَخ قصههاشو
از هیچ کتابی درنمیاره عمه سو،
بلکه تموم قصههاش
راسّ از زندهگیِ خودش مایه میگیره عمه سو.
تو شب تابسّونی
بچه تاریکه، تو سکوت
دل سپرده به قصههای عمه سو.