((خطبه پایان))
((رضا براهنی))
ما همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستادهایم
و این، متنِ من است
همه در عصر شومِ خداحافظی
ببین سراسرِ عمرم را که در ذیل متنهای پرنده وَ پرندهشناسی عبور میکند
و متنها عبور میکنند
نه بیت به بیت
که به مصراعهای هر شکسته شکلی که چشمهایم آغوشهای فراموشی را
به زخمهای درونم بسپارند
سراسر عمرم را به تماشای آن نگاه یشمی به آب و خاک و باد سپردم
جهان را سراسر یشمی دیدم
جداییهایم از کشتیها و آدمها را یک به یک به یاد دارم:
ما همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستادهایم
الواح نامهای خاتونانِ دنیا را بر سینهام نگاشته دارم
حتی اگر به کسی آنها را نشان نداده باشم
تنها وقتی جهان تمام شد، از آسمانی دیگر نزول خواهند کرد
زیر ستارگان جدید روشن خواهد شد که من، آری،
من کسی را جز خود فراموش نکردهام
شاگردِ حرفهای آغوشهای گشوده بودهام
هرچند گوشهنشین خیالِ هر جمعی
هر کس عمیقتر بزند زخم را، گو بزن!
این منم که دستش را میبوسم
قصدم از این سفر شناختن پرندهای بوده که در آغوش او گرفته شدن را
تنها با فراموشیِ خودِ آغوش آزمودهام
بی رحم بودهام؟ به خود یا به دیگری؟ نمیدانم
اما غلامِ حلقه به گوشِ آغوشهای گشوده بودهام
بازوی من همیشه از باز الهام میگیرد
روزیام از روز شبم از ظلمتی که شما بر روز حاکم کردید وَ بر باز وَ بر بازو
یک روز هم الهۀ گمنامی گوشم را از پشت سر گرفت و جوید
و بعد چیزی جویده گفت، بعد هُلم داد
به سوی نقشهای آهوی رنگینی که من به محض رؤیت هُرمِ بهشتِ او
بهشت را فراموشیدم
یک روز هم خدا ـ همان خدای بزرگ ـ شخصاً ـ نه از طریق واسطهای ـ
گفت، مرا با تو در ظلمات تنها گذشته،
رفته خداوندیِ جهانی دیگر را به دست گرفته،
زیرا که از منی به نام بندۀ خود سراسر و یکسر نفور وَ نومید بوده است
من زخمهایم را حتی از چشم حافظههایم مخفی نگاه داشتهام
زیرا که من دو حافظه دارم، یک حافظه برایم هرگز کافی نبوده
حافظهای از تمام فراموشی و حافظهای یادگار آن تمام فراموشی
از من فقط یک ساعد و سه انگشت و دو چشم یشمی مانده،
که آنها را هم به دوزخِ قلمم تسلیم کردهام
کسی که زنی زانیه را میکشد نمیداند که خود زنازاده است
هزاران هزار سال پیش از اختراع خدا
مگر مردمان جهان جز زنا کار دیگری کردند؟
مگر تمامی آن زانیان و زانیهها نبودند که ایمان آوردند
که گفتند اگر خدایی هست باشد،
اگر نیست بهتر است دستکم در خیال هر کسی باشد
من در برابر دوزخ دست به سینه سر فرود میآرم
خواه از آنِ آدمیان، یا فرشتگان، وَ یا خودِ تو ـ برای من که هر سه یکی است
کسی که نداند که من چگونه پشت به او می کنم نمیفهمد
فردوس زشتترین خاک جهان است
چرا که “طاعت”، خواستنش، پلیدترین خودخواهی
و اجابتش، فاحش ترین حقارتِ دنیاست
ما فقرِ این مداد آزاد را با سرسرای این کائنات زروَرَقی دادوستد نمیکنیم
با این مداد فِسقلیام واژههای زبان را به سرپیچی دعوت کردم
سرم را پیچیدم
گردنم را افراشتم
روی دو پایم بلند شدم
حالا بمان! بمان آن پشت سر و تماشا کن ببین از این پلِ بی پل چگونه گذر کردم
با شهوتِ عبور که من شهوتِ عبور داشتهام
و تو شهوتِ فرو ماندن در آن تالابِ ابتدایی پوشالی
بهتر! چه بهتر! که روندهست آینده وَ زندهست
هزارههای شبی را پشت سر گذاشتهام تا بگویم که تو،
همین تو، یکسره پوشالی هستی!
با آن باغ قلابی خیالی که در آن
بیشعورهای کفنپوش و مُرده مجیزت را میگویند
آنان که صدها هزارسال پیش از آن که بمیرند مرده بودند
حالا سراسر عمرم عبور می کند به سوی این پرنده شناسی
وَ این متنِ من است
بی بال می پَرَم
بی رحم بودهام
اول به خود، که بعد به دنیا، سراسر بار
بیبال می پَرَم تا این که این جهان بداند که من چشم از خواب،
نیمه بیداری و بیداری، با هم پوشیدهام
آنقدر تهدید کن با چشمهای تیرۀ غیظ آلودت
که تهِ مابعدالطبیعهات در برابر خلقِ جهان بزند بیرون
دعای خلایق شبانه روز این است که پیش از آنکه جهان را یکسره ویران کنی،
به طرفةالعینی ویران شوی
کسی که سرنوشت جهان را، جهان مندرسش را، به دست بی کفایت تو میسپرد
فرقِ الاغِ بارکش را از آهوی سرکش خوش خطّ و خال نمیدانست
مرا پرندگان زیبای آیندۀ جهان بر این زبان در این زمان زاییدهاند
تُف بر تو و هزاران تُف بر تو که جهانِ به این زیبایی را به دست تاریکی،
به این پلیدی سپردهای!
حق داشتهایم حق داشتهایم نخواهیم دنیا ما را به نام تو بشناسد
کسی که دنیا را به رنگ یشمی روشن دیده هرگز دنیا را فراموش نخواهد کرد
حتی اگر دنیا آن یشمیِ روشن را فراموش کرده باشد
زیرا که عادت دنیاست اصلِ فراموشی وَ عادت من این نیست
زیرا انسان مخالفِ نسیان است
چرا تمام جداییهایم را به یاد نیارم؟
چرا فراقهایم را شبانه روز خواب نبینم؟
و مردگان جوانم را چرا از زیر خاک درنیارم؟
و استخوانهاشان را با لبان لرزانم با اشک خون دوباره نشویم؟
چرا الواح نامهاشان را بر سینهام ناخوانده بگذارم؟
وقتی جهان تمام شد چرا که دیگر هرگز جوان نخواهد شد
وقتی که آن طناب دور گردن این تاریخ پاره شد
آن مردگان از آسمان وَحیی انسانی دوباره روی زمین نازل خواهند شد
روشن خواهد شد که فراموش نکردهام
شاگرد حرفهای آغوشهای گشوده بودهام
من فقر این مدادِ آزاد را
و لبخند تلخِ یک زن زندانی از پشت میلههای تجاوز را
با سراسر این کائنات زروَرَقی دادوستد نمیکنم
انسان نامش را نخست از لب و دندان زن شنیده بود، نه از لبانِ تو قانونِ تو
ببین سراسر عمرم را آری سراسر عمرم را،
که در ذیل متنهای پرنده و پرندهشناسی عبور میکند
الواح نامهای خاتونان زخم خورده را بر سینهام نگاشته دارم
و روشن است اگر به ترازوی عادلی
ایمان خویش را تفویض کرده باشم
روزی که بلندترین، روشنترین، و رنگینترین روز جهان خواهد بود
شهری نزدیک تر شده به تپشهای انتظار چندین هراز سالهمان
در زیر پرچم بلند و آزاد و مواج رنگین کمان گیسوانی سرکش بلند خواهد شد
و ثروت خود را بر چشمهای فقیر خواهد پاشید
و ما مردها را از چنگ این کابوس چندین هزار سالۀ تاریخی آزاد خواهد کرد
از پشت سر ببین ازین پل بی پُل چگونه میگذرم
این واژه بود در آغاز
این واژه است هماکنون
این واژه است به پایان
از من فقط یک ساعد و سه انگشت و دو چشم یشمی مانده
که آنها را هم به دوزخ تسلیم کردهام
تو آبروی خدا را بردی!
ملت چرا به خدایی ایمان بیاورد که قاتلی مثل تو را حاکم این ملت کرده!
هر کس عمیقتر بزند زخم را گو بزن! دستش را میبوسم
ما همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستادهایم
و این، متن من است.
4 شهریور 89، تورنتو ـ کانادا