1))
دور تا دور کسی را که در رویا میبینی
دیوارهای بلند بکش
بعد
از لابلای نردههای نرم تن درآهنی
جایی که باغچه پیدا میشود
دسته دسته گلهای خندان بکار
از همه نوع
چراکه مردم فقط این گونه تو را میشناسند
جایی را که در دید کسی نیست
هیچ بکار
گلها را همانطور در خاک بکار
که همسایهها کاشتهاند
تا هر کس که به آن سو بنگرد
از باغچه سر درآورد
همانطور که تو میخواستی
اما جایی را که از آن توست
و هرگز هیچکس نمی بیند
بگذار گلها هر طور که میخواهند بشکفند
بگذار سبزهها سرخوش و آزاد جوانهزنند
یک جفت از خودت را زنده در خاک بکار
دور تا دورش را بپوشان
وسعی کن هیچکس نتواند
چیزی از باغچهایی که تویی
سر در بیاورد
باغچهای پرشکوه فقط برای خودت
که پشت آن گلهای خانگی
تن بهم میسایند
بیچاره سبزهها که حتا به چشم تو نمی آیند
2))
از دیوان شعر شاعری عارف
امروز یکی دو صفحه خواندم
ومثل کسی که زارزار گریه کند
غش غش خندیم
شاعرهای عارف ، متفکرهای بیمارند
و متفکرها دیوانهها
شاعرهای عارف میگویند:
گلها حس میکنند
روح دارند سنگها
و در پرتو مهتاب
به خلسه فرو میروند رودخانهها.
گلها اگر حس داشتند دیگر گل نبودند،
انسان بودند
سنگها اگر روح داشتند دیگر سنگ نبودند،
انسان هایی بودند زنده
و رودخانهها اگر به خلسه فرو می رفتند در پرتو مهتاب
انسانهایی بودند بیمار
شاعری که از حس سنگها، رودها و گلها میگوید
از سنگ و رود و گل چیزی نمیداند
از روح رودها، سنگها، گلها گفتن
یعنی از خود و از اندیشههای نادرست خود گفتن
خدا را شکر که سنگها فقط سنگاند
رودخانهها فقط رودخانهاند
و گلها چیزی جز گل نیستند
من نیز به نوبهی خود بیت هایی میسرایم و خرسندم
زیرا میدانم که طبیعت را نه از درون، از برون درک میکنم
زیرا دورنی نمیشناسد طبیعت
اگر میشناخت دیگر طبیعت نبود...
3))
در دقایق تیره تارم
هنگامکه کسی در من نیست
همه مه است
همه دیوارهاییست
که همهجا تنها میراث زندگیست
یکدم اگر دیده بگشایم
از آنجا که در خود خفتهام
دورادورْ کرانهای میبینم،
که طلوع
که غروب
در آن میگذرد..
باز زنده میشوم، هستم و میدانم
و حتا اگر آن بُرون
خودْ وهمی باشد
که در دروناش فراموش میکنم
دیگر هیچ نمیخواهم هیچ نمیجویم
تنها قلبام را
به او میسپارم.
4))
بهار که بازمیگردد
شاید دیگر مرا بر زمین بازنیابد
چقدر دلم میخواست باور کنم بهار هم یک انسان است
به این امید که بیاید وُ برایم اشکی بریزد
وقتی میبیند تنها دوست خود را از دست داده است
بهار اما وجود حقیقی ندارد
بهار تنها یک اصطلاح است
حتا گلها و برگهای سبز هم دوباره بازنمیگردند
گلهای دیگری میآیند وُ برگهای سبز دیگری
همچنین روزهای ملایم دیگری
هیچ چیز دوباره بازنمیگردد
و هیچ چیزی دوباره تکرار نمیشود
چرا که هر چیزی واقعی است.
((فرناندو پسوآ))