مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رضا براهنی شعر» ثبت شده است

((جلوه‌های ویژه برای خانم ننسی ریگان))

((رضا براهنی))


غیبت کبری به ظاهر کبری که آغاز می‌شود

دره‌ها را به حال خود رها می‌کنند

می‌گذرانند تمام آدم‌ها و چیزها را از پوچی‌ای غریب

تصویرهای زن‌ها را از کوه‌های سبز انگار به ظاهر سبز می‌آویزند

و بعد یک پیرزن را می‌آورند

و کوه‌های قلاّبی را از این دوربین تحویل می‌دهند به آن دیگری

دروازه‌های بایگانی دنیا را معطل و تا ابد مفتوح نگاه می‌دارند

زیرا یک پیرزن را می‌آورند

او را به یک پرنده‌ی بزرگ نزدیک می‌کنند

و نور می‌پاشند از هر طرف بر پوست‌های خشک چروکیده‌اش...

بقیهٔ شعر را در ادامهٔ مطلب بخوانید...

 

((شُرا))

 

دیروز من چقدر عاشق بودم
فرزند چشم‌های شاد تو بودم
وقتی که تو قد راست کرده بودی و یک بند فریاد می‌زدی
من دوست دارم من دوست دارم من دوست دارم...

 

((رضا براهنی))

برای خواندن بقیۀ شعر و دانلود صدای شاعر به ادامۀ مطلب مراجعه کنید...

 

((نیامد))

 

شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می‌ریخت که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم
چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
دریدم
شبانه روز دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد

((رضا براهنی))

برای خواندن بقیۀ شعر و دانلود صدای شاعر به ادامۀ مطلب مراجعه کنید...

 

((فیلمی از حامد یوسفی))

 

شیدایی خجسته که از من ربوده شد
- با مکرهای شعبده باز سپیده‌ای که دروغین بود-
پیغمبری شدم که خدایش او را از خویش رانده بود
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنج‌هایش را در خواب‌هایتان تکرار می‌کنید...

 

((رضا براهنی))

برای خواندن بقیۀ شعر و دانلود مستند به ادامۀ مطلب مراجعه کنید...

این شعر، برگرفته از کتاب هفته شماره 17 یکشنبه، 8 بهمن ماه 1340


((تنها، پشت درها))


… و او دیوانه‌ای تنهاست در زنجیر صد آواز
و گاهی چون شعاع صبح می‌ریزد به روی بسترش خاموش
و او آرام می‌آید به سوی نور
و دستی می‌کشد بر صبح و بر خورشید و بر نور
و می‌خواهد بگرید یا بخندد در میان نور
و می‌خواهد بمیرد یا بماند در میان نور.

و گاهی در سکوت وحشی خورشید و خاک و انزوا،
در مشت‌هایش پنجهٔ صد شیر می‌روید،
و او می‌خواهد از جائی که خوابیده است یا آرام بنشسته است،
برخیزد...

((رضا براهنی))

بقیۀ شعر را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((بمن بگو))

بمن بگو، بگو،
چگونه بشنوم صدای ریزش هزار برگ را ز شاخه ها؟
بمن بگو، بگو،
چگونه بشنوم صدای بارش ستاره را ز ابرها؟
من از درخت زاده ام
تو ای که گفتنت وزیدن نسیم هاست بر درختها
بمن بگو، بگو،
درخت را که زاده است؟
مرا ستاره زاده است
تو ای که گفتنت چو جویبارهاست، جویبارهای سرد
بمن بگو، بگو،
ستاره را که زاده است؟
ستاره را، درخت را تو زاده ای
تو ای که گفتنت پریدن پرنده هاست
بمن بگو، بگو،
تو را که زاده است؟

((رضا براهنی))

بقیۀ اشعار را در ادامۀ مطلب بخوانید...

سرآغاز
دریا و ماهی


با پیکان چشم آهو بهارم اسیر بهار کجایم؟ بی‌خواب
پلنگش را با چشمانش هر کس
پوشیده با نامی و همان قفس همان‌جایم بی‌خواب
از بالا بالای بالا صدای پایت را می‌شنوم
پایت نام‌ام را میگوید
پنهان هستیم از دور درهم در نجواهای آدم‌هایی که وقتی نامشان را می‌گوییم
نمی‌دانند نمی‌دانند که ما تنها نام یکدیگر را می‌گوییم
حالا برگشتی از پشت گوشت نامم پیوسته آویزان بادا
تو بگو با سایه‌ی رودررو که مرا می‌بینی در او

آوایی با
ضامن دورش یک قزل آلای یک چشم پرگوشت در دریایی تنها با یک ماهی
رازی با چاقوی بی
زاییدن در رویایی سه
آوایی از
نون شیرین پستان‌ها
آبی یا سبز یا میشی یا یشم
سارایی از ابروهای ساده
و موشح در معکوس ۸ی قدسی پیش از این سطر آخر [دریایی چسبان در تنها یک ماهی]

۷۴/۷/۲ – تهران
((رضا براهنی))

با توام ایرانه خانم زیبا

با توام ایرانه خانم زیبا!

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا

حال تمامَم از آن تو بادا گرچه ندارم خانه در این‌جا... خانه در آن‌جا...
...

((رضا براهنی))

((چیزی که بر زبان نیاید هرگز به دنیا نخواهد آمد))

چیزی که بر زبان نیاید هرگز به دنیا نخواهد آمد
کسی که آفتابی الماس‌گون را درون خویش مدام با درد عشق می‌پروراند
به هیچ ستاره‌ی میخی که با نوک تیزش از دوردست‌های جهان شتاب‌زده فرا و فرو می‌گذرد اعتنا نمی‌کند
سه انگشت دست راست من به فرمان آفتاب در این زبان درندشت می‌دوند
و عزم چشمم از این آسمانِ درونم گسیل می‌شود
...
((رضا براهنی))