سرآغاز
دریا و ماهی
با پیکان چشم آهو بهارم اسیر بهار کجایم؟ بیخواب
پلنگش را با چشمانش هر کس
پوشیده با نامی و همان قفس همانجایم بیخواب
از بالا بالای بالا صدای پایت را میشنوم
پایت نامام را میگوید
پنهان هستیم از دور درهم در نجواهای آدمهایی که وقتی نامشان را میگوییم
نمیدانند نمیدانند که ما تنها نام یکدیگر را میگوییم
حالا برگشتی از پشت گوشت نامم پیوسته آویزان بادا
تو بگو با سایهی رودررو که مرا میبینی در او
آوایی با
ضامن دورش یک قزل آلای یک چشم پرگوشت در دریایی تنها با یک ماهی
رازی با چاقوی بی
زاییدن در رویایی سه
آوایی از
نون شیرین پستانها
آبی یا سبز یا میشی یا یشم
سارایی از ابروهای ساده
و موشح در معکوس ۸ی قدسی پیش از این سطر آخر [دریایی چسبان در تنها یک ماهی]
۷۴/۷/۲ – تهران
۱
آوراننده یارم نیست
یارم اوست
خواهد آمد با شمشیرش
که دو نیمی از ازها سازد
بِبُرانَد فصل بودن را
آوُرانَد وصل اندر وصل
با باهایش بوید دور سرم را
بنگر حالا گوشم را که خبر دارد پر
نه. شما نتوانید اویانیدن خود را
او میداند تنها
یارم اوست
۳
حالا پر از نهایت بی خوابی و تپه تپه میتپد
پرتاب نامِ فاصله ست که گفته
این است نام خواب تقلّا که خواب بعد
در اصفهان شاه عباس به معمار گفت: بیا خواب شهر ببین
معمار به زاینده رود گفت زیبایی از تو به من کاش هم نسیم هم سرمهی کاشی
شاه عباس سگ زنش را در آفتاب و رویای زن گم کرده بود به من گفت
کوری را با سال نوری
حالا “بالام” * لمیده کنج بَلَم
سپیده از جماعت میلرزد
هو با به لهجه اسفرجانی
خطی که تیر و کمان داشت کشته مرا حالا بلم
* “بالام” به ترکی آذری: عزیزترین من، کوچولوی من، عشق من، هر دو هجای کلمه کوتاه تلفظ میشود.
۴
وقتی شما روایت گیراندن میخواهید من هم روایت گیراندن میگویم
با دندههای برشته، رگهایش مشتعل وُ سینهی سپید
شمشیر ایستاد برهنه با قبضهاش درون دیوار
و تیزی نوکش فشرده روی مِرفَقِ خرما
و گفت حالا بیا عقبتر عقبتر عقبتر
خرما تمام میوهگیاش را به دور شمشیر گیراند
با آن مهارت عشاق آبدیده در این کار
هاهان!
با هم بلند شدند
و راه رفتن برهنه شاعر در آسمان آغاز شد
خرما شمشیر را بلعیده بود
و خونِ خیسِ لحظهی خوابیدن را میریخت
۶
عمری تو مرا بهارانیدی
با چشم که غنچه میبارانیدی
بر باد سپرده بودَنَم یادت هست؟
وقتی که مرا زمستانانیدی
حالا که خزان غروب خود را برد
یادآر یادآر مرا تو تابستانانیدی
یادآر مرا تو صور اسرافیلانیدی
۷
از خانه که بیرون زدم
چندان مزارع تیره، چندان که من
و راه رفتنم از کوچه ها چندان که دیوانهها به من سلام
برگشتنم به خانه چنانکه با هیچ کس خبر نتوانست
و کودکانم در حال بازی انگار باد رختهای روی بند رخت را به درختان ایثار
و زنم انگار بادبادک خوشبویی که نخش را یک ماهی در دریا در دست
دنیا را ای کاغذ عزیز من، به تو میبخشم
و پشت پنجره روی گلیم سبز میافتم
چشمهایم را میبندم تا موریانهها بِگُوارَندَم
و عهد کردهام با خود که عهد خود را هر روز بشکنم
۱۳
پرنده در طبیعت خود زندانی
تو از نه از تو نه نه از تو از نه تو
شتاب کرد جدایی دو لحظه زنده به مرده
نیست به روی سینه تو
تمام مرحلهها را توییدن توییدن توییدن
ندیدن تو را
قفس قفس قفس
و منقار پرندهای که روی دگمه ی پستان خوابش گرفته است
۱۵
وقتی که دایناسورها تازه مُرده بودند
و پیغمبرها در راه بودند
من شاعر تو بودم
و بادبان کلمه واژگان مرا میراند
تو سالهای نوری را بر گونههایت روشن نگاه داشته بودی
من صفحههای زبان را میچرخاندم
و با سرعت مافوق صوت دیوانه میشدم
روزی به خواب تو میآیم میبینی که من تواَم
و تیمارستانی با صد هزار عاشق هستم
ابرو حوالهی دریا کن
و مثل باد گذر کن از شهر پنجرههای ویران
من در تمام پنجرهها انتظار تو را میکشم
هر کس که ویرانههای چشم مرا دست کم گرفت، نفرین شده ست:
عاشق خواهد شد
حتی اگر تو باشی که صدها هزار عاشق نابینا در شهرهای جهان داری
۱۶
تکهای از سیب در بهار ماه نحیف
آمده بود از خجستگی چنان که بگوییم
راحت از آن زیرزمین میمکد که خرامد
میچکم از لای دستهاش به پاییز
باغ ندانست میوهی کال از درخت نیفتد
مثل گذشتن شبیه گذشتن
خاطرهی باد بادهای خطر را
پوزه به سینه فشرده گرگ شتابان خواب به پهلو روزهی آن برهها چگونه گرفته!
زور زدم تا که خواب رهایم کند شصت سال سالِ شب و روز
سطح بگیرد سلامِ سایه از آن ارتفاع
زنده بماناد سطح از تجاوز دیوار
خون به جهان آب شود
ظالم اگر ایستاده بخوابد
یا که شود ناگهان نشسته و بیدار
۱۷
یک ماه پس از باغ به خورشید آمد و روی هوا نشست
با شبنم خشک
و بوسه به ما نداد
حالا پس از آنکه خواب
دیدار تمام شب تعطیل
انگشت کشیده تر میمانَد در خواب
انگار که روح با ده سر زیبا خفته ست حنابسته
افعال موقتی است
زیبایی تو نامیست مورب از کنار مهتاب
من میگذرم فعل است
تو میمانی اسم.
از مجموعهی از پس باده پیمایی با اژدها در تموز