۱
سگ عصبی پهلوهایش مدام تَرَک برمی دارد، میلرزد، چرا بهار دیر کرده نمیآید؟
سگ عصبی خوابهای مرا دیده، نفهمیده، شعرهای مرا گفته، باز، باز نفهمیده
سگ عصبی در افق برهنه شده، باز، باز شده
و بوسههای بلندی از لبهای معشوقههای طاق و جفت من گرفته، میدانم، خائن؟
پهلوهایش مدام میلرزد
و چشم هایش، که از گوشههای خشک ترک برداشته
و در وسط هر یک شنِ کویریِ شومی به رنگ زهرِ هلاهل رسوب کرده
چنان به درهای مهر و موم شده مینگرد که دیگر از این رسواتر چیزی پیدا نمیشود
و ناگهان دستهایش را با آن ناخنهای بلند خونین بالا میآورد و میزند توی سرش
گوش هایش را به سوی هوای بارانی میچرخد
و داد میزند آخر کجاست دستنویس ترجمه هایم از شعرهای زن محبوبم «گرترود استاین»
سگ عصبی کیست که در خیابانهای شهری که سگ صاحبش را نمیشناسد نشسته است
قلم به دست با دستهای لرزان مینویسد:
سگ عصبی پهلوهایش مدام تَرَک برمی دارد، میلرزد، چرا بهار دیر کرده نمیآید؟
گارسون تبعیدی نگاهش میکند، میفهماند داریم میبندیم کافه روبرویی بیست و چهارساعته است
سگ عصبی دوست داشت شیشههای پنجرههای تمام عالم را با کلّه میشکست
و دوست داشت با نظامی گنجه در نقش پادشاه در برابر آن زن ترکتاز پیکر اول ظهور میکرد
و دوست داشت حافظ شیراز گر تیغ بارد در کوی آن ماه را با صدای خود برایش میخواند
و او پارس میکرد و مصرع بعدی را میخواست
سگ عصبی دوست داشت که این قدر تنها نبود دوست داشت یک سگ دیگر میفهمید
چرا سگهای این زمانه این قدر تنهایند
و چرا مردم شب میروند خانه و میخوابند و او ایستاده و دنیا را میپاید
در حالی که سگ خر نیست میفهمد که هیچ چیز این دنیا از آنِ او نیست خر نمیفهمد
سگ عصبی میداند که وقتی روی گوشهای یخ زدهی قطبی خوابش گرفت چرا
چرا کسی پیدا نخواهد شد که یخها را کنار بزند و دست کم یک بار آهسته صدایش بزند، میشنوی، منم
سگ عصبی قلم به دست گرفته مینویسد
سگ عصبی پهلوهایش مدام تَرَک برمی دارد، میلرزد. چرا بهار دیر کرده نمیآید؟…
تورنتو، 28 مارس 2007
۲
سگم مرا نمیشناسد، چرا نمیشناسد، خدایا چرا نمیشناسد؟
مگر سگِ صرّاف دیگری است؟
من صرافِ سگ هستم سگها را یک یک به جای سکه میشمارم
تسبیحم هرگز از دستم نمیافتد
مادرم حسودیاش میشود که پدرم مرا به جای او زده است
عشقهای بزرگ همیشه با کشیدههای صدادار آغاز میشوند
و گاهی هم با نوک شمشیر آبدار و زهرآگین
از کوچهی آن «گود مرده شوخانه» برادر شش سالهام «تعبیر رویا» را در دست گرفته، هن هن کنان بالا میآید
سگم مرا نمیشناسد فقط پدرم را میشناسد خدایا من چه گناهی کردم؟ خوارم …
فقط همین یک سگ را تربیت کرده بودم آبش داده بودم
پدر سگ حالا سگهای دیگری را بو میکشد
یک بار نمیآید روی زانویم بنشیند و با زبانش گردنم را بلیسد
سگم لاغ شده زیرزمین را رها کرده در آسمانخراش اتاق گرفته
جفتک به آسمان میاندازد با هر دو پا
و بعد شپشها را از زیر پشم هایش شکار میکند با دندان هایش آنها را میشکند
و قورت میدهد
فروید به برادرم میگوید: میدانم سنگین است کمی استراحت کن بعد دوباره بلندش کن وَ راه بیفت!
و حالا سگ با زبانش از کاسه آب میلیسد
شب و روزم را نشستهام قرآن میخوانم و دعا میکنم که روزی سگم مرا به رسمیت بشناسد
ولی او به جای تبریز از خرابههای بم سر در میآورد و پارس میکند صدها هزار بار
و من سگها را به جای سکه میشمارم
صراف سگ از قواد الاغ مظلومتر است
سگم له له زنان از حوضهای آن کسی که نامش یادم نیست ولی چشمهایش یادم
آن گونه که زبان قائم و تنها بر روی کاغذ بایستد و سگم تنها به خانه برگردد
12 نوامبر 2001 تورنتو
۳
سگم بر درخت میشاشد و میرود
عصا به دست من نیز میروم
آنکه میگوید: اوم مانی پادمه هوم
بر هوا علامت میگذارد و میرود
من که میگویم: شانتیه شانتیه میروم
مَردُم یک بار که من مُردَم مُردَم
برنخواهم گشت
تنها نامام خواهد ماند
که تا ابد مو بر اندامِ زبان راست خواهد کرد
سگم جاهای شاشاش را بو میکشد
به خانه برم میگرداند عصا به دست
سگم تنها کسی است که میداند که من به تظاهر میگویم دنیا را میبینم
وقتی زن زیبایی از دور میآید سگم پارس میکند آهسته با سر چرخیده سوی زن
و من نگاه میکنم که مثل روح مجسم شده از برابر تاریکم رد میشود
سگم میداند که من فقط یک میهن دارم: زیباییی زن
عصا به دست به درازا رو به ظلمت خوابیدهام
این حال من گذشته من آیندهی من است
جهان کور است یا من؟
نور فقط سطح را لمس کرده
من ظلمت را دزدیدهام
هزار و یک هزاره است که خوابی ندیدهام
هر صد سال یک بار از خانه میزنم بیرون
شمشیرِ جلادِ نور فقط سطح جهان را سر میبُرد
من ظلمت ناملموس و مهیبِ جهان هستم
تنها نامام خواهد ماند
که تا ابد مو بر اندام زبان راست خواهد کرد
هست آب میخورد
خدایا کجا بروم؛ از این جا تا بم راهی طولانی است سگم مرا نمیشناسد
من فقط همین یک سگ را داشتم که وقتی که پیر شدم و چشمهایم سوشان را از دست دادند، او بمیرد
تا من بنشینم و های های در زبانهای بیگانگان دق دلم را خالی کنم
بقیه را شاید روزی که پایم به بغداد رسید و سوختم و خاکستر شدم به شما خواهم گفت
مصیبت من امروز این است: سگم مرا نمیشناسد چرا که من اصلا از بیخ و بن ابداً، هرگز سگی نداشتهام
سگم مرا نمیشناسد
تورنتو 26 مارس2007