مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر ترجمه» ثبت شده است

شانه‌هایی بر پوست درختان

 

چون گوسفندی گم‌شده در شب

در انبوه برگ‌ها پناه جستم…

روز، با پیراهن امیدوارش راهی شد و

ساعات‌ و افق باکره را با خود برد

به آن‌جا که همه‌ی جوانه‌ها سر بلند می‌کنند.

و شب، که می‌توانست عینک رویاها باشد

به چشمی سیاه بدل شد.

و فریاد خشمگین پسرک

که مرا به کناری می‌راند تا راهی برای قاطرش بگشاید.

...

((کلارا خانس))

((مترجم: محسن عمادی))

ویرانی‌ها

 

آن پرنده‌ که به او پریدن آموختم

و به سوی سرنوشت‌اش پرکشید…

خیره می‌شوم به آسمان

و گذر ابرهای خالی را تماشا می‌کنم

تنم از خاطرات تهی می‌شود

و دلم را از این همه چشم‌انتظاری تهی می‌کنم

راز به سویی می‌رود

پرواز به دیگرسو

به سویی….

((کلارا خانس))

((مترجم: محسن عمادی))

دعا

 

به پیش روح سرگردان

تا شهر قدسی عشق

سنگ‌ سوزان را لمس کن

باشد که خزانه‌ی درون

پذیرای انعکاس درخشش بی‌پایان باشد و

باشد که همه‌چیز محو شود

در دریای ناشناخته

تا تنها همان نقطه‌ی جنون

به جا بماند.

((کلارا خانس))

((مترجم: محسن عمادی))

پاسخ و سازش‏


آه‏اى زندگى! کسى پاسخى نمی دهد؟
کلامش به غرّش در آمد و بر پهنه آذرخش‏ها
در سال‏هایى که تخته سنگ بودند و اکنون غبار مِه‏اند
حک شد. زندگى هرگز پاسخى نمی دهد.
گوشِ شنوایى ندارد و صداى ما را نمى ‏شنود؛
سخنى نیز نمى‏ گوید، زبانى ندارد.

((اکتاویو پاز))

((مترجم: صفدر تقی زاده))

بقیۀ شعر را در ادامۀ مطلب بخوانید...

مادریگال

میراثِ من جنگلی‌ست تاریک؛ که به‌ندرت به آن می‌روم.

اما روزی فرا خواهد رسید که مردگان و زندگان جا عوض می‌کنند.

آن گاه جنگل به جنبش درمی‌آید. ما بی‌امید نیستیم.

سخت‌ترین جُرم‌ها لاینحل باقی می‌ماند به‌رغم تلاشِ پلیس‌های بسیار.

همین طور جایی در زندکی ما عشقِ بزرگِ لاینحلّی وجود دارد.

میراثِ من جنگلی‌ست تاریک اما من امروز در جنگلی دیگر راه می‌روم، جنگل روشن.

همه‌ی جاندارانی که می‌خوانند پیچ و تاب می‌خورند می‌جُنبند و می‌خزند!

بهار است و هوا بس نیرومند.

من فارغ‌التحصیلِ دانشکده‌ی فراموشی‌ام و همان‌قدر دست خالی‌ام که پیراهن بر بندِ رخت.

((توماس ترانسترومر))

((مترجم: مرتضی ثقفیان))

برف می بارد

خاک‌سپاری‌ها از راه می‌رسند

یکی پس از دیگری

هم‌چون تابلوهای راهنما

وقتی به شهری نزدیک می‌شویم .

چشم می گردانند هزاران انسان

دراین سرزمین سایه‌های بلند

پلی پا می‌گیرد

آرام آرام

یک‌راست در فضا

((توماس ترانسترومر))

((مترجم: خلیل پاک نیا))

دکان تنباکوفروشی

 

من هیچم.
من هیچگاه چیزی نخواهم بود.
من حتی نمیتوانم خواهان بودن چیزی باشم.
ازاین که بگذریم  تمامی رویاهای جهان در من است.
هم اینک از پنجرۀ اتاقم بیرون را تماشا میکنم.
اتاق من از آن یکی از میلیونها انسانیست که روی کرۀ زمین زندگی میکند،
انسانی که هیچکس او را نمیشناسد
(و اگرهم کسی او را بشناسد، بیش از این دیگر چه چیزی را شناخته است؟)


((فرناندو پسوآ))
((مترجم: حسین منصوری))

بقیۀ شعر را در ادامۀ مطلب بخوانید...

علت و معلول
 
بهترین‌ها
معمولا با دستهایِ خودشون
قالِ زندگیِ خودشون رو میکنن،
فقط برایِ اینکه خلاص بشن،
و اون‌هایی که باقی میمونن
حتی ذره‌ای به عقلشون نمیرسه
که چرا همه دارن خودشون رو
از دست اون‌ها خلاص می‌کنن.

((چارلز بوکوفسکی))
((ترجمه: پیمان غلامی/ نیما مهر))