((توماس ترانسترومر))
((مترجم: خلیل پاک نیا))
**********************
توماس ترانسترومر. pdf
حجم: 351 کیلوبایت
**********************
طوفان
این جا ناگهان مسافر با آن بلوط عظیم کهن سال
رو به رو می شود، همچون گوزنی سنگ شده
با شاخهای پهناور در برابر برج وباروی
سبز تیره دریای سپتامبر.
توفان شمال. اینک زمانی است که می رسند
خوشه های سماق های وحشی، بیدار در تاریکی
می توان شنید سم ضربه های صور فلکی را
در اوج بر فراز درخت.
عصر- صبح
دکلِ ماه پوسیده و بادبان مچاله شده
مرغ دریایی مستانه بازبال میرود بر آب
چارسوی سنگین اسکله ذغال شده
بیشهها در تاریکی خم میشوند
بیرون بر پلهها. سپیده دم میکوبد و میکوبد بر
دروازههای خارا سنگی دریا و جرقه میزند خورشید
در جوار جهان . خدایان تابستانی با نفستنگی
در دود دریا کورمال میروند.
او که باصدای ترانهای بر بام بیدار شد
صبح، باران ماه مه. شهرهنوز آرام است
چونان کلبهای کوهستانی. آراماند خیابانها
و نیلگون میغرد درآسمان موتورهواپیما –
پنجره بازاست.
برملا میشود این رویا همینجا
که این خفته درازکشیده
آنگاه تکان میخورد
ابزارهوشیاریاش را میجوید –
گویی در فضا.
رازها در راه
روشنی روز برچهرهای تابید که خواب بود
رویایی پرشورتر دید
اما بیدار نشد
تاریکی برچهرهای تابید که میرفت
در میان دیگران
در نورهای بیقرار خورشید پُرتوان
تاریک شد ناگهان، گویی از رگبار
دراتاقی ایستاده بودم
که تمام لحظهها را در بر داشت
موزهی پروانهها
بااین حال خورشید همچنان شدید بود که بود
قلمموهای بیقرارش جهان را نقاشی میکرد.
گاهی زندگیام چشمانش را در تاریکی باز میکرد.
احساسی مثل اینکه انبوه مردم در خیابانها راه بروند
در کوری وهراس به سوی معجزهای،
در حالی که من نامریی ایستاده باشم.
چون کودکی که با شنیدن ضربان سنگین قلبش
از وحشت به خواب رود .
طولانی، طولانی، تا صبح نورهایش را در قفلها بریزد
و درهای تاریکی بازشوند.
این زوج
چراغ را خاموش می کنند
و حباب سپیدش لحظه ای سوسو میزند
پیش ازآنکه چون قرصی در لیوان ِ تاریکی حل شود
بعد پرواز میکنند
دیوارهای هتل به تاریکی ِآسمان پرتاب میشوند .
جزرو مد عشق فرونشسته و میخوابند
اما پنهانترین فکرهایشان همدیگر را مییابند
مثل دو رنگ که روی برگی خیس
درنقاشی کودک دبستانی
به هم میرسند و با هم یکی میشوند.
تاریک و ساکت است
اما شهر با پنجرههای خاموش
شبانه نزدیکترشده
خانهها نزدیکترشده
انبوه مردم نزدیکتر آمدهاند
در انتظار بیقرارشان
با چهرههایی که چیزی نمیگویند.
سفر
در ایستگاه مترو
ازدحامی میان پوسترها
در نورِ مردهی خیره.
قطار آمد و با خود برد
چهرهها و چمدانها را.
ایستگاه بعدی تاریکی. نشستیم
در واگنها چون مجسمهها
که میلغزیدند در شکافها.
اجبار، رویاها، اجبار.
در ایستگاهِ زیر دریا
اخبارِ تاریکی میفروختند
مردم، غمگین، در حرکت
ساکت زیر صفحهی ساعتها.
قطار با خود میبرد
ارواح و لباسهای ظاهر را.
در سفر از میان کوه
نگاهها به همهسو
هیچ تغیری نیست هنوز.
اما نزدیکِ سطح زمین
وزوز زنبورهای آزادی است
بیرون آمدیم از زیر خاک.
زمین بالهایش را بهم زد
یک بار و آرام شد زیر ما
سبز و گسترده.
بذر غلات
بر ایستگاهها وزید.
ایستگاه آخر! همراهشان رفتم
تا آن سوی آخرین ایستگاه.
چند نفر بودیم؟ چهار، پنج
بیشتر نبودیم.
خانهها، راهها، آسمان
خلیجهای آبی رنگ، کوه
پنجرههاشان را باز کردند.
ماژورC
پس از عشقورزی به خیابان که پا گذاشت
میرقصید برف در هوا
زمستان آمده بود
هنگامی که درآغوش هم بودند
میدرخشید شبِ سپید
از شادی پردرآورد
همهی شهر به او پیوستند
لبخندِ رهگذران-
همه پشت یقههای بالازده میخندیدند.
آزاد بود!
و تمام علامتهای سوال به وجود خدا آواز سردادند
اینگونه فکر کرد
نوایی خود را رها کرد
و رفت در توفان برف
با گامهای بلند
همه چیز در سفر به سوی گام C
قطب نمایی لرزان به سوی گام C
ساعتی برفراز رنجها
سبک بال بود!
همه پشت یقههای بالازده میخندیدند.
Allegro
پس از روزی سیاه هایدن مینوازم
و گرمایی ملایم در دستهایم احساس میکنم
کلیدها میخواهند. چکشیها نرم میکوبند
پژواک سبزاست، پرشور و آرام
پژواک میگوید آزادی وجود دارد
و کسی به قیصر خراج نمیدهد
دستهایم را در جیبهای هایدنیام فرومیبرم
و ادای کسی را درمیآورم که به جهان آرام مینگرد
پرچم هایدنی را بالا میبرم – یعنی:
«تسلیم نمیشویم . اما صلح میخواهیم»
موسیقی، خانهای شیشهایست بر سراشیبی
آنجا که سنگها میغلتند، سنگها پرواز میکنند
و سنگها میغلتند از درون آن
اما پنجرهها همه سالم میمانند.
گذرگاه پیادهها
سردبادی در چشمهایم و خورشیدها
در شهرِ فرنگ اشکها میرقصند
وقتی از خیابانی میگذرم که سالها
مرا تعقیب کرده است
خیابانی که تابستان سرزمینِ سبزش
از درون آب چالهها میدرخشد
تمام قدرت خیابان دورم حلقه میزند
گویی هیچ به یاد ندارد و هیچ نمیخواهد
زیرانبوه ماشینها در اعماق زمین
جنگلی درزهدان انتظار میکشد
در سکوت هزارسالهاش
خیال میکنم خیابان مرا میبیند
نگاهش چنان مشکوک که خورشید هم
گلولهای خاکستری میشود در هالهای سیاه
اما حالا من میدرخشم! این خیابان مرا میبیند.
آغازِ رمان شبِ آخرِ پاییز
کشتی مسافربری بوی نفت میدهد
و چیزی مدام مثل مشغلهی ذهنی ور و ور میکند.
نورافکنها روشن میشوند. به اسکله نزدیک میشویم.
فقط من اینجا پیاده میشوم. ” پل را برایتان وصل کنم؟” نه.
با گامی بلند و لرزان به دلِ شب میروم و روی اسکله میایستم.
روی این جزیره. حس میکنم خیس و بد ریختم،
پروانهای که تازه از پیله بیرون آمده،
کیسههای پلاستیکی در دستهایم به بالهای علیلی میماند.
برمیگردم و کشتی را میبینم با پنجرههای روشناش که آرام دور میشود.
بعد کورمال به خانه میرسم که مدتها خالی مانده است.
همهی خانههایِ همسایه هم خالیاند…
خوابیدن در اینجا آرامشبخشاست.
دراز میکشم و نمیدانم خوابم یا بیدار.
کتابهایی که تازه خواندهام از برابرم میگذرند
مثل کشتیهای بادبانی قدیمی که به سوی مثلث برمودا میروند
تا بیهیچ نشانی ناپدید شوند…
صدایی توخالی شنیده میشود، طبلی حواسپرت.
طبلی که باد بر آن میکوبد و میکوبد
در برابر چیز دیگری که خاک آن را محکم نگه داشته است.
اگر شب فقط فقدان نور نیست، اگر شب واقعا چیزی است،
همین صداست. صدای گوشیِ پزشک وقتی قلب کند میزند.
میزند، لحظهای باز میایستد و باز میگردد.
کسی انگار زیگزاگی از مرز گذشت.
یا کسی به دیوارمیکوبد، کسی که از آن جهان است اما اینجا جامانده.
میکوبد، میخواهد باز گردد. دیرشده! به موقع به اینجا این پایین نرسید،
به آنجا آن بالا نرسید، نرسید تا پا به عرشه بگذارد…
آن جهان نیز همین جهان است.
فردا صبح میبینم شاخهای پُربرگ را خشخشکنان زرد و قهوهای،
ریشهای واژگون که سینهخیز میرود.
سنگها با چهرهها .
این جنگل پر از دیوهاییست که دوستشان دارم
وقتی با بادبانهای افراشته پس میروند
کوه سیاه
در پیچ بعدی اتوبوس از سایهِ سرد کوه درآمد
دماغهاش را بسوی خورشید چرخاند
و ناله کنان از شیب بالا خزید، بههم فشرده شدیم.
نیمتنهی دیکتاتور هم با ما بود لابلای روزنامهها.
جامی دهان به دهان میگشت
خال مادرزاد مرگ با سرعتی متفاوت
بزرگ میشد در ما
برفراز کوه دریای آبی به آسمان رسید.
Funchal *
رستوران دریایی در ساحل،
ساده، کلبهای که با لاشهی کشتیها برپا شده است.
خیلیها در آستانهی در برمیگردند اما نه تندبادهای دریایی.
سایهای درکابین دود گرفتهاش ایستاده
و دو ماهی را به روش قدیمی آتلانتیس سرخ میکند.
انفجارکوچک سیرها، جاری شدن روغن بر پرههای گوجه فرنگی.
هر لقمه کوچک گویا این است که دریا سلامتی مارا آرزو میکند.
همهمهای از اعماق.
من و او به درون همدیگر مینگریم.
به صعود از شیب کوهی پوشیده از گلهای وحشی میماند
بیآنکه ذرهای احساس خستگی کنی.
آن طرفی هستیم که حیوانات هستند. خوش آمدید، پیر نمیشویم.
اما باهم چیزهای زیادی را تجربه کردهایم،
به یاد می آوریم، لحظاتی را که چندان هم خوب نبودیم
(مثل وقتی که درصف ایستاده تا به آن غول تندرست خون دهیم – فرمان تعویض خون داده بود.)
اتفاقاتی که اگر ما را بههم وصل نکرده بود،
میتوانست ما را ازهم جدا کند،
و اتفاقاتی که با هم فراموش کردیم اما ما را فراموش نکردهاند !
سنگ شدهاند، تاریک وروشن .
سنگ ریزههای موزاییکی پراکنده.
و حالا اتفاق میافتد: سنگریزهها بسوی هم پرواز میکنند.
موزاییک جان میگیرد. منتظر ماست.
از دیوارهای اتاق هتل میدرخشد و فرو میریزد،
طرحی مهربان وخشن، شاید چهره ای،
در حالیکه عریان میشویم فرصت نمیکنیم همه این چیزها را دریابیم
غروب بیرون میرویم.
پنجهی عظیم و تیرهی دماغه خلیج، در دریا فرو رفتهاست.
در گردباد انسانها قدم میزنیم، دوستانه به ما تنه میزنند،
تماسی ملایم، همه با اشتیاق به زبان بیگانه حرف میزنند.
«هیچ انسانی یک جزیره نیست»
ازآنها قدرت میگیریم اما از خودمان هم .
ازآنچه که درون ماست و دیگران نمیتوانند ببینند.
آنچه که فقط میتواند خودش را دیدار کند.
درونیترین پاردوکسها، گلهای زیرزمینی،
هواکشی بطرف تاریکی خوب،
یک نوشیدنی که در لیوانی خالی حباب میشود.
بلندگوئی که سکوت پخش میکند.
باریکه راهی که پشت هرقدم میروید.
کتابی که فقط درتاریکی خواندنیست.
* نام بندری است در جزیره ی Madeira در کشور پرتقال.
از مارس 79
خسته از همه که حرف میزنند
حرف، بیآنکه سخن بگویند
به جزیرهای برف پوش رانده شدم
این وحشی حرف ندارد
برگهای سپید در همه سو گسترده
به پنجهِ آهوئی بر برف برمیخورم
سخن میگوید بیحرف
«خاطرهها من را میبینند»
سپیده دمی در ماه ژوئن، زود است هنوز
برای بیدارشدن و دیر برای دوباره خوابیدن،
باید به سبزه زار شوم که پُر از
خاطرههاست و دنبالم میکنند با نگاه
دیده نمیشوند، حل میشوند کاملاً
در زمینه، آفتاب پرستهای کامل.
چنان نزدیک اند که میشنوم نفس میکشند
اما آواز پرندگان هوش میرباید.
جواب نامه
در پایینترین کِشو نامهای پیدا میکنم که اولین بار،
26 سال پیش رسید. نامهای در هراس،
که هنوز نفس میکشد وقتی برای دومین بار میرسد.
خانه پنج پنجره دارد:
از چهار تای آن، روز، روشن و آرام میدرخشد.
پنجمین، رو به آسمانی سیاه دارد.
توفان و صاعقه .کنار پنجرهی پنجم ایستادهام. این نامه.
گاهی بین سه شنبه و چهارشنبه مغاکی باز میشود اما 26 سال،
میتواند در یک لحظه بگذرد.
زمان خط راست نیست هزارتویی است
و اگر آدمی روی نقطهی درست دست بگذارد
میتواند صداها و گامهای شتابان را بشنود،
خودش را بشنود که از دیوار میگذرد و به آنسو میرود
این نامه جوابی گرفت؟ یادم نیست. خیلی وقت پیش بود.
آستانههای بیشمار دریا به گردش خود ادامه داد.
این قلب لحظه به لحظه به پرشهایش ادامه داد
چون قورباغهای در علفِ خیسِ شبِ ماه اوت.
نامههای بیجواب رویهم انباشته میشوند،
چون ابر سیرواستراتوس خبر از طوفان میدهند.
آنها اشعهی آفتاب را ضعیف میکنند.
روزی جواب خواهمداد.
روزی که مردهام و سرانجام میتوانم حواسم را جمع کنم.
یا دست کم آنقدر از اینجا دورم که بتوانم خودم را بازیابم.
روزی که چون تازهواردی به آن شهر بزرگ برسم.
در خیابان صدوبیست و پنجم، در باد در خیابانِ زبالههای رقصان.
منی که علاقه دارم درمیان جمع بگردم و محو شوم.
حرف ت در انبوه بیپایان متنها.
هزار و نهصد و هشتاد
نگاهش روی صفحهی روزنامه می چرخد
آنگاه احساسها چنان سرد از راه می رسند
که جای فکرها می نشینند
فقط در افسونی عمیق
میتوانست آن دیگر خود شود
خواهرسیاه پوشش
زنی که گام بر می دارد
با هزاران دیگر
فریادزنان «مرگ بر شاه»
– اما حالا او مرده است.
– خیمهای سیاه رژه میرود
مومن و مملو از نفرت
جهاد!
دو تن که هرگز به هم نمیرسند
مراقب جهاناند.
کارت پُستال سیاه
1
دفتر تقویم پُرشده، آینده نامعلوم
سیم تلگراف ترانهای بی سرزمین زمزمه میکند
بر دریای آرام سربی برف میبارد. سایهها
روی اسکله باهم دست بگریبانند.
2
اتفاق میافتد که درمیانهی زندگی مرگ میآید و
قوارهی آدمی را اندازه میگیرد.
این دیدار از یاد میرود و زندگی ادامه مییابد.
اما کفن در سکوت دوخته میشود.
دستخط آتش
سراسراین ماههای غمگین
شوری درمن شراره می کشید
فقط هنگامی که با تو عشق می ورزیدم
می درخشد و خاموش می شود
مثل کرم شب تاب
می درخشد و خاموش می شود
می توان دنبالش کنیم سوسو زنان که می خزد
در تاریکی شب میان زیتون زار ها .
سراسراین ماههای غمگین
روح، پژمرده و خاموش
تن اما با تو یکی می شد
آسمانِ شب غره می کشید
دزدانه کیهان را دوشیدیم و زنده ماندیم.
گامهای بسیار
شمایل ها به خاک سپرده شدند
با چهرهها به سوی آسمان
و لگدکوب شد خاک
از چرخها و کفشها، ازهزاران گام
گامهای سنگین هزاران شکاک
در رویا به حوضی شبنما گام میگذارم
زیرخاک،
نیایشی خروشان
چه اشتیاقی شدیدی! چه بیهوده امیدی!
و بر من صدای گامهای هزاران هزار شکاک
ناخدای از یادرفته
سایههای بسیاری داریم.
شبی در ماه سپتامبر در راه خانه بودم
که پس ازچهل سال از گورش برخاست
وهمراهم شد
ابتدا کاملا خالی بود، فقط یک نام
اما افکارش شنا کرد
سریعتر از زمان روان شد
و به ما رسید
چشمهایش را درچشمهایم نهادم
و دریای جنگ را دیدم
آخرین کشتی که او میراند
زیر ما سر برکشید
کاروان دریایی آتلانتیک آرام ما میرفت در پس و پیش ما
آنها که قراربود زنده بمانند
و آنها که علامت خورده بودند
(نامریی برای همه)
در حالیکه شبوروزهای بیخوابی جاعوض میکردند باهم
اما نه با او هرگز-
جلیقهی نجات زیر بارانیاش بود
به خانه بازنگشت هرگز
خونریزیاش گریه دورنی بود
در بیمارستانی در «کاردیف»
سرانجام تسلیم شد
و به افق تبدیل شد
بهدرود کاروان دریایی یازده گرهای! به درود 1940!
اینجا به پایان میرسد تاریخ جهان.
بمب افکنها معلقاند در هوا.
شکوفه دادهاند خلنگزارها.
عکسی ازآغاز قرن، ساحلی را نشان میدهد.
آنجا شش پسربچه با لباسهای شیک ایستادهاند.
قایقهای بادبانی در آغوش دارند
چقدر جدیاست قیافههایشان!
قایقهایی که زندگی و مرگ بعضیاز آنها شد.
و نوشتن ازمردگان هم
یک بازی است که سخت میشود
ازآنچه که در پی خواهد آمد.
در اعماق اروپا
این منم
بدنهی سیاهِ قایقی شناور بین دو دریچهی آببند
در تختخوابِ هتل آرمیده، هنگام که شهر بیدار میشود
هیاهویی بیصدا، نوری بیرنگ، به درون میریزد
و آرام مرا بالا میبرد به سطح بعد: صبح
چشمانداز شنود شده است، چیزی میخواهند بگویند مردگان
سیگار میکشند اما چیزی نمیخورند
نفس نمیکشند اما صدایشان مانده هنوز
با شتاب در خیابانها خواهم رفت، چون یکی از آنها
کلیسای جامعِ سیاه جذر و مد میکند، سنگین چون ماه
هلالی های رومی
درون کلیسای عظیمِ رومی جهانگردان به هم فشرده میشدند
در نیمهی تاریک.
رواق از پس رواق با دهان باز و بیهیچ چشمانداز
شعلهی چند شمع پرپر میزد.
فرشتهای بی چهره مرا در آغوش گرفت
و درتمام تنم نجوا کرد:
«شرمگین مباش که انسانی تو، مغرور باش!
درون تو باز میشود رواق از پس رواق بی پایان.
کامل نمیشوی هرگز، و این چنین سزاواراست.»
از اشکها کور بودم
و به میدانی که درآفتاب میجوشید راندهشدم
همراه با مستر و مسیز جونز، آقای تاناکا و
سینیورا ساباتینی
و درون آنها همه، باز میشد رواق ازپس رواق بی پایان.
آوریل و سکوت
بهار متروکه مانده است
مخملِ تاریکِ جوی
در کنارم میخزد
بی بازتاب.
تنها چیزی که میدرخشد
گلهای زردند.
من در سایهام حمل میشوم
همچون ویولونی
در جعبهی سیاه خویش.
تنها چیزی که میخواهم بگویم
در دوردست سوسو میزند
همچون تکهای نقره
به دکهی گروفروش.
برگی ازکتابِ شب
شبی از شبهای ماه مه
درمهتابیِ سرد به خشکی پا گذاشتم
آنجا که گلها وسبزهها خاکستری بودند
اما عطرها سبز
از دامنه بالا خزیدم
در شب کوررنگ
هنگامی که سنگهای سپید
به ماه اشاره میکردنند
بُعدی از زمان
به طول چند دقیقه
پنجاه و هشت سال به عرض
و پشت سرم
آنسوی آبهای سربی مواج
ساحلی دیگر بود
و فرمانروایان
مردمانی با آینده
به جای چهره
ژوئیه 90
خاک سپاری بود
و حس کردم این ُمرده
بهتراز خودم
فکرهایم را خواند
ارگ سکوت کرد، پرندگان خواندند
گودالی زیرآفتاب سوزان
صدای دوستم
پشت دقیقهها ماند
به خانه راندم برملاشده
از درخشش روزتابستان
از سکون و باران
برملاشده از ماه.
دو شهر
در دوسوی یک آبراه، دو شهر
یکی تاریک، در اشغال دشمن
در دیگری چراغها می سوزد.
ساحل تابناک ساحل تاریک را افسون میکند.
شناکنان به خلسه میروم
در آب های تاریک تابان
ضربآهنگِ شیپوری خاموش رخنه می کند
صدای یک دوست است،
قبرت را بردار و برو.
نورافشانی
بیرون پنجره، جانور دراز بهار
اژدهای بلورین نور خورشید
از مقابل ما میگذرد مثل قطار دنبالهدار حومهها
– سرش را هرگز ندیدیم.
ویلاهای ساحلی به پهلو رژه می روند
مغرور چون خرچنگها
مجسمهها پلک به هم میزنند در آفتاب
دریای آتش خروشان در فضا
به نوازشی می ماند
شمارش معکوس شروع شده است.
سکوت
از کنارشان بگذر، به خاک سپرده شدهاند…
بر سطح خورشید ابری میلغزد.
گرسنگی بنای عظیمی است
که شبانه جابجا میشود
در اتاق خواب
میله تاریک اتاقک آسانسور
به درون باز میشود.
گل ها در جویبار، هیاهو و سکوت
از کنارشان بگذر، به خاک سپرده شدهاند…
نقرهایهای سطح
در گلههای انبوه زنده میمانند
در تهدریا
آنجا که اقیانوس اطلس سیاهاست.
صخرهی عقاب
پشت محفظهی شیشهای
خزندگان
عجیب بی حرکتاند.
زنی رخت می آویزد
در سکوت.
مرگ مثل سکون باد
در عمق خاک
می خزد روح من
آرام، چون ستارهای دنبالهدار.
برف می بارد
خاکسپاریها از راه میرسند
یکی پس از دیگری
همچون تابلوهای راهنما
وقتی به شهری نزدیک میشویم .
چشم می گردانند هزاران انسان
دراین سرزمین سایههای بلند
پلی پا میگیرد
آرام آرام
یکراست در فضا
امضاءها
باید گام بگذارم
براین آستانهی تاریک.
یک سالن.
سند سپید میدرخشد
با سایههای بسیاری که درحرکتاند
همه میخواهند آن را امضاء کنند.
تا آنکه نور به من رسید
و زمان رادرهم پیچید.
کاریلون
مادام مهمانهایش را حقیر میشمارد چون آنها میخواهند
در هتل کثیفاش بمانند.
اتاقِ نبشی طبقه دوم را دارم: تختخوابی خراب،
لامپی در سقف.
از همه عجیبتر این پردههای سنگین،
آنجا که صدها هزار کنه نامریی رژه میروند.
بیرون، کوچهای میگذرد
جهانگردها آهسته، کودکان دبستانی سریع، مردانی با لباس کار
دوچرخهها را تلق وتلقکنان راه میبرند
آنهایی که فکر میکنند جهان را میچرخانند
و آنهایی که فکر میکنند بیپناه در چنگال این جهان میچرخند
کوچهای که همهی ما از آن میگذریم، به کجا میرسد این راه؟
تنها پنجرهی اتاق به سوی چیز دیگری باز میشود:
میدانی رام نشدنی.
زمینی که میجوشد، سطحی لرزان و عظیم،
گاه مملو از مردم، گاه متروکه.
در درونم هرآنچه است مجسم میشود آنجا،
همهی ترسها، همهی امیدها.
همهی ناممکنها، که با این وجود اتفاق میافتد.
کوتاه است ساحلم، مرگ اگر یک وجب بالا بیاید
غرق میشوم
من ماکسی میلیان هستم. سال ۱۴۸۸ است. اینجا در بروگه زندانیام
چرا که دشمنانم مُرددند –
ایدهآلیستهای شریرند و آنچه در حیاطخلوتِ وحشت کردند،
نمیتوانم وصفش کنم، نمیتوانم خون را به جوهر بدل کنم.
من هم مردی با لباس کارم، که دوچرخهاش را تلق وتلقکنان
در کوچه راه میبرد
من هم همانم که دیده میشود. جهانگردی که میگذرد و میایستد،
میگذرد و میایستد
و نگاهش را میگرداند بر نقاشیهای قدیمی
چهرههای رنگپریدهی ماهسوخته، پردههای سرد
هیچکس تعین نمیکند کجا بروم، کمتر از همه خودم،
با این وجود، هر گام به آنجا که باید، میرود.
سرگردان در میان جنگ فسیلها، جاییکه همه آسیببناپذیرند
چرا که همه مردهاند!
انبوه برگهای غبارآلود، دیوارها با درزهایشان،
راه باریک باغها، جاییکه اشکهای سنگشده،
زیر پاشنهی کفشها خرد میشوند…
ناگهان، انگار بر طنابی نامریی پا گذاشتم،
و ناقوسها در این برج گمنام به صدا درآمدند
کاریلون! درزِ انبان میترکد
و نُتها بر فراز فلاندر میغلتند
کاریلون! آهنِ نجواکنندهی ناقوسها، آیهها و ضربآهنگ،
همه با هم، و دستخطی لرزان در فضا.
دست لرزان پزشک نسخهای نوشت که کسی نمیتواند بخواند
اما دستخطش آشنا است…
بر فراز میدان و طاق، گندمزار و سبزهزار
به صدا در آمدند ناقوسها به سوی مردهها و زندهها.
تشخیص مسیح و ضدمسیح دشوار!
سرآخر ما را به خانه میرسانند ناقوسها .
خاموش شدهاند.
به اتاقم در هتل برگشتهام: تختخواب، لامپ، پردهها.
اینجا صداهای غریبی شنیده میشود ،
زیرزمین خودش را از پلهها بالا میکشد
روی تختخواب دراز کشیدم با دستهای باز
لنگری هستم که محکم در اعماق نشسته است
و نگه میدارد
سایههای عظیم را که شناورند آن بالا
آن ناشناختهیبزرگ، که بخشی از آن منام و
حتما مهمتر از من است.
بیرون، کوچهای میگذرد،
کوچهای که گامهایم برآن به مرور ناپدید میشود
همچون نوشتهها، دیباچه من بر سکوت،
بازتاب آیههای من.