مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...


********************

پاسخ و سازش. pdf
حجم: 256 کیلوبایت

********************


((اکتاویو پاز))

((مترجم: صفدر تقی زاده))

((پاسخ و سازش‏))


1

آه ‏اى زندگى! کسى پاسخى نمی دهد؟
کلامش به غرّش در آمد و بر پهنه آذرخش‏ ها
در سال‏هایى که تخته سنگ بودند و اکنون غبار مِه‏ اند
حک شد. زندگى هرگز پاسخى نمی دهد.
گوشِ شنوایى ندارد و صداى ما را نمى ‏شنود؛
سخنى نیز نمى‏ گوید، زبانى ندارد.
نه مى‏ رود و نه مى‏ ماند:
مائیم که سخن مى ‏گوئیم،
که مى ‏رویم،
در همان حال که از پژواکى به پژواک دیگر، از سالى به سال دیگر،
کلام‏ مان را غلطان درون تونلى بى ‏انتها مى‏ شنویم.
آن چه ما زندگى‏ اش مى ‏نامیم‏
خود را درون ما مى ‏شنود، با زبان‏هاى ما سخن مى‏ گوید،
و از درون ما خویشتن را مى‏ شناسد.
همچنان که چهره ‏اش را تصویر مى‏ کنیم، آینه ‏اش مى‏ شویم،
ابداعش مى‏ کنیم.
ابداعى از یک ابداع؛ او ما را مى‏ آفریند
بى آن که خود بداند از چه آفریده است،
ما اتفاقى هستیم که مى ‏اندیشد.
او آفریده‏اى از اندیشه‏ هاست‏
ما با اندیشیدن مى‏ آفرینیم،
او در ورطه‏ هاى موهوم پرتاب مى ‏شود.
در اعماق، در شفافیت‏ها
آنجا که شناور مى ‏شود یا به گِل مى ‏نشیند: نه زندگى، تصوّر زندگى.
همیشه در سوى دیگر است و همیشه دیگر است،
هزاران اندام دارد و هیچ ندارد،
هرگز نمى‏ جنبد و هرگز باز نمى‏ ایستد،
زاده شده تا بمیرد، و در دمِ مرگ زائیده مى ‏شود.
زندگى آیا نامیراست؟ از زندگى مپرس،
چرا که خود حتى نمى‏ داند زندگى چیست،
این مائیم که مى‏ دانیم‏
که او نیز روزى باید بمیرد و باز گردد
به آغاز، به سکون اصلِ خویش.
پایان دیروز، امروز، و فردا،
اتلاف زمان‏
و هیچ، مقابل آن.
بعد ـ آیا بعدى خواهد بود؟
آیا نخست‏زادگى نشانه زندگى است‏
بافت زایشى دنیاها،
آغاز دوباره و دائمى چرخشى بى‏ معنى؟
کسى پاسخى نمى ‏دهد، کسى نمى ‏داند،
تنها مائیم که مى ‏دانیم زندگى کردن براى زندگى است.

2

بهارِ ناگهانى، دخترى که بیدار مى ‏شود
روى بسترى سبز که خارها محافظتش مى‏ کنند؛
درختِ نیمروز، خم شده در زیر بارِ نارنج:
خورشیدهاى کوچک تو، میوه ‏هاى آتشِ سردى که
تابستان آن‏ها را در سبدهاى شفاف جمع مى ‏کند؛
پائیز سرسخت است، با نورِ سردِ خود
تبرش را براى افراهاى سرخ تیز مى ‏کند؛
دى‏ ها و بهمن‏ ها: ریش‏شان یخى است،
و یاقوت چشم‏هایشان را اردیبهشت آب مى ‏کند؛
موجى که برمى‏ خیزد، موجى که مى ‏گسترد،
پیداها و پنهان‏ ها
روى جاده مدوّر سال.
هر آن‏چه که مى ‏بینیم، هر آن‏چه که از یاد مى ‏بریم،
چنگِ نوازى باران، کتیبه آذرخش،
اندیشه‏ هاى شتاب‏زده، تأملاتى که پرنده مى ‏شوند،
تردیدهاى راهى که سرگردان است،
شیونِ باد
همچنان که چهره ‏هاى کوه‏ ها را مى‏ تراشد،
مهتابى که پاورچین روى دریاچه راه مى ‏رود،
نسیم در باغ‏ها، نفس زدن‏هاى شب،
اردوى ستاره‏ ها روى مزرعه سوخته،
نبرد نیزه‏ هاى نور روى پهنه نمکزارهاى سفید،
فواره و تک گویى ‏اش،
نفس حبس شده شبِ باز و گسترده‏
و رودى که احاطه ‏اش مى‏ کند
صنوبرى زیر ستاره شامگاهى‏
و موج‏ها، تندیس‏هاى آنى روى دریا،
گله ابرها که باد مى ‏چراندشان‏
میانِ دره‏ هاى خواب‏آلود، ستیغ‏ها، مغاک‏ها
زمانى که سنگ شده است، دوران‏ هاى منجمد،
زمانْ سازِ گل‏هاى سرخ و پلوتونیوم،
زمانى که مى‏ سازد همان‏گونه که ویران مى ‏کند.
مورچه، فیل، عنکبوت، و گوسفند،
دنیاى شگفت ما مخلوقات خاکى‏
که زاده مى ‏شوند، مى ‏خورند، مى ‏کشند، مى‏ خوابند، مى‏ نوازند، وصلت مى‏ کنند
و به هر حال مى‏ دانند که مى‏ میرند؛
دنیاى انسانىِ ما، دور و نزدیک،
حیوانى با چشم‏ هایى در دست‏هاش‏
که به میان گذشته نقب مى‏ زند و آینده را مى‏ کاود،
با تاریخ‏ ها و تردیدهاش،
خلسه قدیس ‏ها، سفسطه‏ هاى اهریمنى‏
شور عاشقان، دیدارشان، بگو مگوهایشان‏
بى‏خوابى مردِ پیرى که اشتباهاتش را برمى‏ شمرد
جنایتکاران و مردمان عادل، معمایى دوگانه،
پدر ملت و پارک‏هاى کوره آدم سوزى‏ اش،
جنگل‏ هاى چوبه‏ دار و ستون‏ هاى جمجمه ‏ها،
غالب و مغلوب‏
رنج‏ هاى دراز و یک لحظه شادمانى‏
سازنده خانه‏ ها و آن که ویران‏شان مى ‏کند،
این کاغذ که من کلمه به کلمه رویش مى ‏نویسم،
که تو با چشم‏ هاى حیرت‏زده نگاهش مى‏ کنى‏
همه این‏ها و هر چه هست، همه‏
کار زمان است که آغاز مى‏ شود و پایان مى‏ گیرد.

3

از تولد تا مرگ، زمان با
دیوارهاى ناملموسش احاطه‏ مان مى ‏کند.
ما با قرن‏ ها، سال‏ ها و دقیقه‏ ها سقوط مى‏ کنیم.
زمان آیا فقط یک سقوط است، فقط یک دیوار؟
گاهى، لحظه‏ اى ما ـ نه با چشم‏ی مان که با اندیشه‏ هایمان ـ
زمان را مى ‏بینیم که به درنگى آسوده است.
دنیا نیمه باز مى‏ شود و ما به نیم نگاهى مى ‏بینیم‏
ملکوت آراسته‏ اى را
شکل‏ هایى ناب را، حضورها را
بى ‏جنبش، شناور
سرِ ساعت، رودى که از رفتار باز مى‏ ایستد:
حقیقت، زیبایى، شماره‏ ها، گمان‏ ها
ـ و خوبى، واژه‏اى مدفون‏
در قرنِ ما.
لحظه ‏اى بى‏ وزن یا بى‏ دوام،
لحظه‏ اى بیرون از لحظه:
اندیشه مى‏ بیند، چشم‏ هاى ما مى‏ اندیشند.
سه گوش ‏ها، مکعب‏ ها، کره، هرم‏
و دیگر شکل‏ هاى هندسى‏
اندیشیده شده و تصویر شده با چشم‏ هاى میرا
اما شکل ‏هایى که از آغاز اینجا بوده ‏اند،
همچنان خوانا هستند، دنیا، نوشته پنهانى ‏اش‏
دلیل و اصل گردش چیزها
محورِ دگرگونى‏ ها، پاشنه بى‏ تکیه گاهى‏
که بر مدار خود مى‏ چرخد، واقعیتى بى‏ سایه.
شعر، قطعه ‏اى موسیقى، معادله‏
حضورهاى ناآلوده زاده هیچ،
ساختارهایى ظریف ‏اند
که برفراز مغاکى بنا شده ‏اند:
بى ‏نهایت‏ هایى جا گرفته در قالب نهایت‏ هاشان
و آشوبى نیز تابع تناسب پنهان خویش.
از آنجا که خود مى ‏شناسیمش، پس اتفاقى نیستیم:
بلاى به خیر گذشته، به سامان مى‏ رسد.
نور و اثیرى بى‏ وزن که‏
به زمین و به زمان گره خورده است‏
اندیشه‏ اى که دنیا و وزن‏ ها را نگه مى ‏دارد،
توفان‏هاى خورشیدى هستند که به صورت یک مشت علامت‏
روى تکه کاغذى اتفاقى ظاهر شده ‏اند.
انبوهِ چرخنده‏
شواهدِ شفاف‏
آنجا که چشم‏ هاى ادراک‏
آبى مى ‏نوشد ساده چون آب.
جهان با خود هم قافیه است،
باز مى ‏شود و دو نیم مى‏ شود و زیاد مى ‏شود
بى‏ آن که یکتا بودن از دست بدهد.
حرکت، رودى که تا بى‏ نهایت جارى است‏
با چشم‏ هاى باز در میان سرزمین‏ هاى پر پیچ و خم‏
ـ نه بالایى هست و نه پایینى، آن چه نزدیک است‏
دور است ـ
باز مى ‏گردد به اصل خویش‏
ـ بى ‏هیچ بازگشتى، اکنون به صورت فواره ‏اى‏
از سکون در آمده است.
درختِ خون، انسان احساس مى ‏کند، مى ‏اندیشد، مى‏ شکفد،
و میوه‏ هاى غریب بار مى‏ آورد: کلمات.
آن‏چه اندیشیده شده و آن‏چه احساس شده در هم تنیده مى‏ شوند،
ما تصورات را لمس مى‏ کنیم: آن‏ها اندام ‏هایند و
آن‏ها شمارگانند.
و همچنان که مى‏ گویم آن چه را که مى‏ گویم‏
زمان و مکان گیج و منگ و بى‏ قرار فرو مى‏ افتند.
به درونِ خویش فرو مى‏ افتند.
انسان و کهکشان به سکوت باز مى ‏گردند.
این آیا مهم است؟ آرى ـ اما مهم نیست:
ما مى‏ دانیم که سکوت موسیقى است و این که ما
در این کنسرت سیم‏ سازى بیش نیستیم.


این شعر که ترجمه الیوت واین برگر به انگلیسى است، آخرین شعر پاز است که پیش از مرگش در سال 1998 منتشرشده است