((دکان تنباکوفروشی))
((فرناندو پسوآ))
((مترجم: حسین منصوری))
من هیچم.
من هیچگاه چیزی نخواهم بود.
من حتی نمیتوانم خواهان بودن چیزی باشم.
ازاین که بگذریم تمامی رویاهای جهان در من است.
هم اینک از پنجرۀ اتاقم بیرون را تماشا میکنم.
اتاق من از آن یکی از میلیونها انسانیست که روی کرۀ زمین زندگی میکند،
انسانی که هیچکس او را نمیشناسد
(و اگرهم کسی او را بشناسد، بیش از این دیگر چه چیزی را شناخته است؟)
شما ای پنجرههای اتاق من
شما به روی معمای پیچیدۀ خیابانی گشوده میشوید که در هیچ اندیشهای نمیگنجد
و به روی یکریزی آمدوشد آدمهایش،
خیابانی که بطرزی ناممکن واقعی است و بطرزی غریب قاطع و مسلم،
خیابانی با آن راز سربِمُهر ساکنین بیجان زیر سنگهایش و با آن موجودات زندهاش،
خیابانی هممسیر مرگ،
مرگی که رطوبت بر سینۀ دیوارها مینشاند و موی سپید بر سر انسانها،
خیابانی همزاد سرنوشت،
سرنوشتی که چهارچرخۀ کل نظام را بسوی جادۀ هیچ پیش میراند.
امروز من چنان درهم شکستهام که گویی حقیقت را میشناسم.
من امروز چنان هوشیارم که گویی در یک قدمی مرگ ایستادهام
و چنان بیخویش که پنداری تنها خویشاوندی من با اشیاء
بجز یک وداع چیز دیگری نیست، وداعی که این خیابان و این خانه را در سرم
به صفی از کوپههای قطاری بدل میسازد که در انتظار صدای سوت عزیمت است،
عزیمتی که زلزال اعصاب است و غژوغژ استخوان.
من امروز سرگشتهام، مانند کسی که فکرکرد و پیداکرد و از یاد برد.
من امروز میان وفایی که به دکان تنباکوفروشی آنسوی خیابان مقروض میباشم
- دکانی که واقعیت بیرونی من است -
و دریافتی که به من میگوید همه چیز رویا است و بس
- دریافتی که واقعیت درونی من است -
به دو بخش منقسم گردیدهام.
من در تمامی جبههها مغلوب گشتهام.
چه بسا هم که ناکامیهایم از هیچ معنایی برخوردار نباشند، چرا که من
بیتدبیر زندگی کردهام و بیمنظور.
مرا به آموزش درس و مشق گماشته بودند، من اما
از پنجرهای که به حیاط پشتی مدرسه مشرف بود به بیرون پریدم.
به روستاها گریختم، با نقشهها و آرزوهای بزرگی که در سر داشتم.
اما بجز علوفه و درخت چیز دیگری نیافتم،
و اگر هم مردمانی دیدم، همهشان فقط یک چهره داشتند...
حال از پشت پنجره کنار میروم و روی یک صندلی مینشینم. به چه چیزی باید فکرکنم؟
من چه میدانم که من چه خواهم شد، منی که نمیدانم من چه هستم؟
من آیا آنچیزی هستم که گمان میکنم هستم؟ من اما گمان میکنم چیزهای بیشماری باشم.
و نیز هستند کسانی که آنها هم گمان میکنند چیزهای بیشماری باشند،
آنقدر بیشمار که تعداد این همه چیز در شماره نمیگنجد!
نابغه؟ درهمین لحظۀ جاری
صدها هزار مغز مانند من خود را به رویا نابغه میپندارند،
و تاریخ، کسی چه میداند، شاید یکی از آنها را نیز به ثبت نرساند،
و از بسیاری از فتوحات آینده نیز چیزی بجز مشتی کود برجای نخواهد ماند.
نه، من اعتقادی به خود ندارم.
تمام دیوانه خانه ها پر است از بیمارانی با یقینهایی بلاشک و بیشمار!
آیا منی که هیچ یقینی نمیشناسم حال مشکوک تر هستم یا مطمئن تر؟
نه، حتی به خود نیز ...
چه بسیارند اتاقهای زیر شیروانی و نازیر شیروانی در جهان
که نوابغی منْدرآوردی در آن در همین لحظه غرق رویا میباشند!
چه آرمانها و آرزوهای رفیع و شریف و زلالی –
آری، براستی رفیع و شریف و زلال
و چه بسا هم تحققْپذیر –
که هیچگاه فروغ روی خورشید حقیقی را نخواهند دید و
هرگز به گوش کسی نخواهند رسید.
جهان را برای آنکسی ساختهاند که زاده شده است تا آنرا فتح کند،
و نه برای آنکس که امکان فتحش را تنها به رویا میبیند،
حتی هم اگر حق با او باشد.
من بیشتر از ناپلئون رویا در سر داشتهام.
من بیشتر از عیسای مسیح بر سینۀ فرضی خود عشق به انسان پروردهام،
من پنهانی برای خود فلسفههایی اندیشیدهام که از قلم هیچ کانتی جاری نشده است.
با وجود این من آنکسی هستم که محل سکونتش
چه بسا برای همیشه اتاقی ست زیر شیروانی،
هرچند که در آن زندگی نکند؛
من برای همیشه آنکسی خواهم ماند که: "برای آن کار زاده نشده بود"
من برای همیشه آنکسی خواهم بود که: "آدم مستعدی است"؛
من برای همیشه آنکسی خواهم بود که منتظر است دیگران بیایند و
در آن دیواری را که بدون در است برایش باز کنند،
آنکسی که در مرغدانی آواز لایتناهی سر داد و
در چاهی سرپوشیده صدای خدا را شنید.
اعتقادِ به خود؟ نه نه، به هیچ ...
باشد که طبیعت باران و آفتاب و بادش را ، بادی که نشانی موهای مرا خوب میشناسد،
بر سر سوزان من بتکاند،
و بادا که الباقی هم اگر خواست که بیاید- یا که باید که بیاید- بیاید، یا که نیاید ...
ما بردگان اختران آسمانیم که از بیماری قلبی رنج میبریم،
ما پیش از آنکه از بستر برخیزیم سراسر جهان را به زانو درمیآوریم؛
ما اما بیدار میشویم و جهان پشتْ پوشیده و مبهم است،
از بستر برمیخیزیم و جهان مجهول است،
از خانه بیرون میرویم و جهان سراسر زمین است، منظومه است، راه شیری است،
آن لایتناهی است.
(شکلات بخور، دختر کوچولو؛
شکلات بخور!
و ببین چه میگویم: هیچ ماورای طبیعه ای در جهان بجز شکلات وجود ندارد.
ببین چه میگویم: تمام دینهای روی زمین فقط یک چیز یادت میدهند: شیرینی پزی .
بخور، دختر کوچولویی که دست و صورتت شکلاتی شده، بخور!
ای کاش من هم میتوانستم با همان حقیقتی که تو شکلات میخوری شکلات بخورم!
من اما اهل اندیشهام، اگر بخواهم شکلات را از کاغذ نقرهای آ لومینیومیاش جداسازم
از دستم رها میشود، همانطور که زندگیم از دستم رها شد.)
دست کم از مرارت ناشی از هیچبودگی همیشگی من
خوشنویسی عجولانۀ این ابیات بجای خواهد ماند،
این ستونهای شکستهای که سر بسوی آسمان آن تسخیرناپذیر بالا کشیدهاند.
دست کم میتوانم احساس حقارتی خالی از اشک را به خود تقدیم نمایم،
دست کم میتوانم با ژستی نجیب و باشکوه رختهای ناشسته و بی فهرست خود را
که من من میباشند، به چرخۀ گردش هرآنچه هست پرتاب کنم و
بدون پیراهن خانه نشین شوم.
(تو، تویی که تسلی میدهی، تویی که چون وجود نداری تسلی میدهی،
و یا تو، ای الهۀ یونانی که مجسمهات را طوری ساختهاند که هستی زنده دارد،
یا تو، ای بانوی شریفزادۀ رُمی که اصالت و شرارتت فزون از اندازه است،
یا تو، ای خاتون متین و گشاده روی نغمهْسرایان دوره گرد صدها سال پیش،
یا تو، ای مارکیز دکولته پوش و دور از دست قرن هژدهم،
یا تو، ای عشوه گر طناز روزگاران پدران ما،
یا شما ای چیزهای جدیدتر که نمیدانم اسمتان چیست،
همهْتان هرچه هستید و هرکه هستید باشید، اما اگر در توانتان هست
مرا الهامی در دل اندازید!
دل من دلوی ست که آن را خالی کردهاند.
مانند آنانی که احضار ارواح میکنند من نیز احضار ارواح میکنم و
خویشتن را فرامیخوانم، اما
خود را نمییابم.
بسوی پنجره میروم و با وضوح تمام به خیابان مینگرم:
دکانها را میبینم، پیاده روها را، آمد و شد خودروها را،
موجودات لباسپوشیدۀ زنده را میبینم که از کنار هم میگذرند،
سگها را میبینم که آنها هم زنده اند،
و همۀ اینها همچون تبعیدگاهی بر جان من سنگینی میکند،
و همۀ اینها هیچ نیست، مگر غربت.)
من زندگی کردهام، درس خواندهام، عشق ورزیدهام، حتی اعتقاد و ایمان داشتهام،
ولی امروز به حال همۀ آن گدایان و مفلسانی که به جای من نیستند غبطه میخورم.
به لباسهای مندرس و زخمها و دروغهای تک تکشان نگاه میکنم و
پیش خود میاندیشم: چه بسا که تو هیچگاه زندگی نکردهای ، درس نخواندهای،
عشق نورزیدهای، اعتقاد و ایمانی نداشتهای،
(چرا که میتوان به همۀ اینها جامۀ عمل پوشاند بیآنکه به یکیشان جامۀ عمل پوشاند)
چه بسا که تو فقط وجود داشتهای، مانند دُم قطع شدۀ مارمولکی که تکان میخورد و وجود دارد.
من از خود چیزی ساختهام که خود نمیدانم چیست،
و آنچیزی که میتوانستم از خود بسازم، آنچیز را نساختم.
ردای نقابداری که من به تن کرده بودم ردای کس دیگری بود.
هر که مرا دید مرا با کس دیگری اشتباه گرفت، و من مقاومتی نکردم و تباه شدم.
وقتی هم که خواستم نقاب را از چهرهام دور سازم دیگر دیر شده بود،
هر چه بیشتر تقلا کردم بیشتر بر چهرهام چسبید.
وقتی هم که توانستم آنرا از چهره برگیرم در آینه به خود نگاه کردم و دیدم پیر شدهام.
دیدم که مست هستم و دیگر نمیتوانم ردا را بر تن خویش بپوشانم،
ردایی که همچنان از شانههایم آویزان بود.
پس نقاب را به گوشهای افکندم و در اتاق رختْکنی به خواب رفتم،
مانند سگی که هیئت مدیره او را تحمل میکند چرا که بی آزار است به خواب رفتم،
و حال این داستان را میگویم تا منزه و متعال بودن خود را به اثبات برسانم.
تو ای عصارۀ موسیقیایی ابیات بیحاصل من،
ای کاش میتوانستم با تو بسان چیزی روبرو گردم که آفریدۀ من است،
آری با تو روبرو گردم، نه با آن دکان تنباکوفروشی آنسوی خیابان
که روز و شب از این سوی خیابان به آن خیره میمانم،
و خودآگاهی زندگی کردن را مانند فرشی که مردی مست بر آن تلوتلو میخورد،
یا همچون پااندازی که کولیان آن را دزدیدند اما از هیچ قیمتی برخوردار نبود،
زیرِ پاهای خود لگدمال میکنم.
هم اینک صاحب دکان تنباکو فروشی در را باز کرد و در آستانه ایستاد.
من با بی میلی سری که اریب روی گردن چرخیده است به او مینگرم،
همچنین با بی میلی روحی که کجْ فهم است.
مرد دکاندار خواهد مُرد و من نیز خواهم مُرد.
او تابلوی دکانش را بجا خواهد گذاشت و من شعرهایم را.
با گذشت زمان تابلوی دکان تنباکوفروش از بین میرود و شعرهای من نیز.
خیابانی که تابلو در آن آویزان بود نیز به مرور میمیرد و زبان شعرهای من نیز.
بعدها نوبت به سیارۀ گردان میرسد که بمیرد، سیارهای که این اتفاقات در آن بوقوع پیوست.
آنگاه در سیارات منظومههای خورشیدی دیگری موجوداتی که به انسان شباهت دارند
چیزهایی خواهند گفت که به شعر شباهت دارد و
زیر چیزهایی زندگی خواهند کرد که شبیه تابلوهای دکانهای تنباکوفروشی است.
همیشه یک چیز در برابرِ یک چیز دیگر،
همیشه یک چیز به همان اندازه بیهوده که چیز دیگر،
آن امر ناممکن همیشه همان اندازه احمقانه که آن امر ممکن،
آن معمای سرپوشیده در عمق همیشه همان اندازه نامعلوم که آن معمای خفته در سطح،
همیشه این یا آن یا نه این و نه آن.
اما هم اینک مردی وارد دکان شد (چه میخواهد بخرد، تنباکو؟)
و این واقعیت انکارناپذیر تسخیرم میکند.
با توان هر چه تمام تر برمیخیزم، قانع شده و انسانْ وار،
و مصمم هستم ابیاتی بنگارم و در آن
خلاف آنچیزی را بگویم که هم اینک گفتم.
و در حینی که به آنچه میخواهم بگویم فکر میکنم سیگاری آتش میزنم
و از رهایی کلیۀ اندیشه هایم که با کشیدن سیگار میسر میگردد لذت میبرم.
مسیر دود را دنبال میکنم، آنسان که گویی مسیر خود من است ،
و در یک لحظۀ مناسب که میزان حساسیتم فزونی گرفته
از رهایی کلیۀ پندارهایم نیز لذت میبرم
همچنین از آگاهی بدین امر که ماورای طبیعه بجز ناخوشی چیز دیگری نیست.
آنگاه به پشتی صندلی تکیه میدهم
و همچنان سیگار میکشم.
تا زمانی که سرنوشت اجازه دهد همچنان سیگار خواهم کشید.
(اگر با دختر زنی که لباسهایم را میشوید ازدواج کنم
چه بسا که خوشبخت شوم.)
با این فکر از صندلی برمیخیزم و بسوی پنجره میروم.
مردی که گفتم از دکان تنباکوفروشی بیرون آمد
(آیا پول خردها را در جیب شلوارش ریخت؟)
آخ، من او را میشناسم؛ او استفان بدون ماورای طبیعه است.
(حال صاحب دکان در آستانه ظاهر شد.)
به استفان گویا از آسمان الهام رسید، چرا که سرش را برگرداند و مرا دید.
برایم دست تکان داد و من فریاد زدم: خداحافظ استفان! و عرش عظیم
همۀ اجزایش را بدون هیچ آرمان و امیدی برایم به یک کل واحد بدل کرد،
و صاحب دکان تنباکوفروشی لبخندی زد.
پایان