مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

تمرکز نشئه

 

چقدر و چند ازین پرنده‌ها بغل‌ات داری بپروازان همه را من آمده‌ام
آماده‌ام
از آسمان کاغذ خالی می‌بارد آغشته کردی آغشته مرا به خونِ خود بپروازان حالا
کاشکاش آمد کلاغ‌های جهان نیستند و آسمان می‌باراند روحِ تو را بر روی من
چقدر و چند ببینم و هیچ‌گاه سیر نشوم
می‌آمده‌ا‌ی انگار با غنچه‌ها از گوش‌هایت هرچه با چشم‌هایم تو را بخورم سیر نمی‌شوم
بسیرانم

...

((رضا براهنی))

رثای غزاله

لا
حالی که به نخجیر آیی از کشمیر
شالی از دریا آیی با
حالی که به آن گودی بی ما آیی
و سیاه آیی خوابایی از مخفیدر
حالی که ندانی که نمی‌دانی نه، دانی می‌دانی
با آن لب بالا برگشته بالا
لالا لالا تو غزاله لا
...
((رضا براهنی))

ستاره‌گان

آه، جریان ستاره‌گان بر فراز خیابان‌های هارلم،

آه، شب، که نفس کوچک نسیان است.

شهری بنا می‌شود

با آواز مادری.

شهری خواب می‌بیند

با لالایش.

دست برآر و ستاره‌یی بردار، پسر ِ تاریک.

بیرون از نفس کوچک نسیان که شب است

تو فقط

ستاره‌یی

بردار.

((لنگستون هیوز))

((مترجم: احمد شاملو))

و تو، آیا توانستی؟

 

بیدرنگ من لکه دار کردم نقشه روزمرگی را،
رنگ پاشان از لیوانم؛
من نشان دادم بر بشقاب ژله
سراشیب آرواره های اقیانوس را.
بر پولکهای یک ماهی کنسرو
من رمز گشودم از فراخوان لب های نو.
و تو، آیا توانستی
تصنیفی بسازی،
برای فلوت زدن با لوله فاضلاب؟

((ولادیمیر مایاکوفسکی))

((مترجم: شهاب آتشکار))

ابر شلوار پوش

 

فکرتان خواب می بیند

بر بستر مغزهای وارفته

خوابش نوکران پروار را ماند

بر بستر آلوده

باید برانگیزم جُل خونین دلم را

باید بخندم به ریشها

باید عُنُق و وقیح

ریشخند کنم

باید بخندم آنقدر

تا دلم گیرد آرام

((ولادیمیر مایاکوفسکی))

((مترجم: م. کاشیگر))

مادریگال

میراثِ من جنگلی‌ست تاریک؛ که به‌ندرت به آن می‌روم.

اما روزی فرا خواهد رسید که مردگان و زندگان جا عوض می‌کنند.

آن گاه جنگل به جنبش درمی‌آید. ما بی‌امید نیستیم.

سخت‌ترین جُرم‌ها لاینحل باقی می‌ماند به‌رغم تلاشِ پلیس‌های بسیار.

همین طور جایی در زندکی ما عشقِ بزرگِ لاینحلّی وجود دارد.

میراثِ من جنگلی‌ست تاریک اما من امروز در جنگلی دیگر راه می‌روم، جنگل روشن.

همه‌ی جاندارانی که می‌خوانند پیچ و تاب می‌خورند می‌جُنبند و می‌خزند!

بهار است و هوا بس نیرومند.

من فارغ‌التحصیلِ دانشکده‌ی فراموشی‌ام و همان‌قدر دست خالی‌ام که پیراهن بر بندِ رخت.

((توماس ترانسترومر))

((مترجم: مرتضی ثقفیان))

برف می بارد

خاک‌سپاری‌ها از راه می‌رسند

یکی پس از دیگری

هم‌چون تابلوهای راهنما

وقتی به شهری نزدیک می‌شویم .

چشم می گردانند هزاران انسان

دراین سرزمین سایه‌های بلند

پلی پا می‌گیرد

آرام آرام

یک‌راست در فضا

((توماس ترانسترومر))

((مترجم: خلیل پاک نیا))

((باغِ حیوانات))

ای باغ، باغ
جایی‌که نردۀ آهنین، پدری را می‌مانَد که به اندرز،
برادری را به‌یاد ‌برادران می‌آورد و به جدالی خونین پایان میدهد.
جایی‌که آلمانی‌ها برای نوشیدن آبجو می‌آیند
و خوشگل خانم‌‌ها برای تن‌فروشی.
جایی‌که عقاب به بیضه نشسته‌است چونان ابدیتی،
خسته از روزی که هنوز شبانگاهی ندارد.
جایی‌که شتر، که بی‌سوار است کوهانِ بلندش،
داناست به معمای بودایی و نهان‌‌‌کننده‌ی تبسمِ چینی‌.
جایی‌که گوزن، تنها ترس است، شکُفته چون سنگی بزرگ.
جایی‌که مردم لباس‌های حسابی می پوشند.
جایی‌که قدم می زنند‌ مردم، حزین و غمین.
اما آلمانی‌ها از سلامتی شکفته‌اند.

((ولامیر خلب نیکوف))

(۱۹۲۲-۱۸۸۵)

((مترجم: مرتضی ثقفیان))

بقیۀ شعر را در ادامۀ مطلب بخوانید...

دکان تنباکوفروشی

 

من هیچم.
من هیچگاه چیزی نخواهم بود.
من حتی نمیتوانم خواهان بودن چیزی باشم.
ازاین که بگذریم  تمامی رویاهای جهان در من است.
هم اینک از پنجرۀ اتاقم بیرون را تماشا میکنم.
اتاق من از آن یکی از میلیونها انسانیست که روی کرۀ زمین زندگی میکند،
انسانی که هیچکس او را نمیشناسد
(و اگرهم کسی او را بشناسد، بیش از این دیگر چه چیزی را شناخته است؟)


((فرناندو پسوآ))
((مترجم: حسین منصوری))

بقیۀ شعر را در ادامۀ مطلب بخوانید...

سنگ آفتاب

بیدی از بلور، سپیداری از آب،
فواره‌ای بلند که بادکمانی‌اش می‌کند
درختی رقصان اما ریشه در اعماق
بستر رودی که می پیچد، پیش می‌رود
روی خویش خم می‌شود، دور می‌زند
و همیشه در راه است:
کوره راه خاموش ستارگان.
یا بهارانی که بی‌شتاب گذشتند
آبی در پشتِ جفتی پلکِ بسته
که تمام شب رسالت را می‌جوشد
حضوری یگانه در توالی موج‌ها
موجی از پس موج دیگر همه چیز را می‌پوشاند
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بال‌ها
آنگاه که در دل آسمان باز می‌شوند

...

((اکتاویو پاز))

((مترجم: احمد میر علایی))

بقیۀ شعر را در ادامۀ مطلب بخوانید...